پنگوئن خانم :)



کلا من ادم بی جنبه ای تشریف دارم!

تو تعطیلات هر چیو که کلی واسش تلاش کرده بودمو خراب کردم!!!همشو خراب کردم!

و الان دوباره باید واسه درست کردنش جون بدم!

قبول داری ادما بی خودی ب سمت هم کشیده نمیشن؟!مخصوصا وقتی که میینی این کششه دو طرفه اس!واقعا باید فرار کنی از همچین چیزی!!!واقعا!

اونم دو تا ادمی که انقد کرم درون و عوضیت درونشون فعاله واقعا!

قبلا عاشق دانشکده بودم!ینی ولم میکردن شبم همینجا میموندم!

اما الان.الان واقعا تمرکز ندارم اینجا.واقعا اینجا که میام درگیر میشم!

خوشحالم که حتی اپ تلگرام رو هم پاک کردم از رو گوشیم!اینجوری درگیر نیستم!درگیر هیچ ادمی.

الان اون وقتیه که من باید بیشتر برا خودم وقت بذارم تا بقیه ولی

بی خودی کشیده میشم به اینور و اونور.

امان از بوی ادما!دقت کردی چقد بو میتونه همم چیزو یادت بیاره؟!

شجاعی یه چیزی میگفت سر کلاس:

تنها برا یاین مفهوم زمان برامون قابل لمسه که ما حافظه داریم!

همش میگن بذار  زمان بگذره!زمان بگذره حافظه چی پس؟!

بهم وصلن دیگه!حافظه باعث میشه اصن زمانه.!

ولش کن بحث مزخرفیه!

بنظرم باید فرار کنم!

خوب نیستم!خوب نیستم!

الان که این همه دوست خوب پیدا کردم!الان که ادما مبینا رو بدون خانواده اش بدون مذکر ذیگه ای شناختنش و یا حتی سعی کردن دوسش داشته باشن.الان چرا باید بد باشه حالم واقعا!

نمیتونم درس بخونم و این شروع ماجراست!


کلا من ادم بی جنبه ای تشریف دارم!

تو تعطیلات هر چیو که کلی واسش تلاش کرده بودمو خراب کردم!!!همشو خراب کردم!

و الان دوباره باید واسه درست کردنش جون بدم!

قبول داری ادما بی خودی ب سمت هم کشیده نمیشن؟!مخصوصا وقتی که میینی این کششه دو طرفه اس!واقعا باید فرار کنی از همچین چیزی!!!واقعا!

اونم دو تا ادمی که انقد کرم درون و عوضیت درونشون فعاله واقعا!

قبلا عاشق دانشکده بودم!ینی ولم میکردن شبم همینجا میموندم!

اما الان.الان واقعا تمرکز ندارم اینجا.واقعا اینجا که میام درگیر میشم!

خوشحالم که حتی اپ تلگرام رو هم پاک کردم از رو گوشیم!اینجوری درگیر نیستم!درگیر هیچ ادمی.

الان اون وقتیه که من باید بیشتر برا خودم وقت بذارم تا بقیه ولی

بی خودی کشیده میشم به اینور و اونور.

امان از بوی ادما!دقت کردی چقد بو میتونه همم چیزو یادت بیاره؟!

شجاعی یه چیزی میگفت سر کلاس:

تنها برا یاین مفهوم زمان برامون قابل لمسه که ما حافظه داریم!

همش میگن بذار  زمان بگذره!زمان بگذره حافظه چی پس؟!

بهم وصلن دیگه!حافظه باعث میشه اصن زمانه.!

ولش کن بحث مزخرفیه!

بنظرم باید فرار کنم!

خوب نیستم!خوب نیستم!

الان که این همه دوست خوب پیدا کردم!الان که ادما مبینا رو بدون خانواده اش بدون مذکر ذیگه ای شناختنش و یا حتی سعی کردن دوسش داشته باشن.الان چرا باید بد باشه حالم واقعا!

نمیتونم درس بخونم و این شروع ماجراست!


برگشتم شهرم!جایی که شاید بهش تعلق داشته باشم!!

دو تا برنامه ی تو گوشیم شدن برام ازار دهنده ترین!دوست دارم یه فکری به حال کانالای درسای مختلف و تمریناش کنم و بعدم برم و اصن یه سال تو این تلگرام پیدام نشه!پیدام نشه و نبینم چه خبره!نمیخوام حال هیشکیو بدونم!!!واقعا نمیخوام!

هی میبینم هی شوک میشم.گربه میکنم.میخندم.و بعد جنگ با خودم برای قوی بودن!

درس و اینا رو این چند روز کنار خانواده کنار گذاشتم!با اینکه کتابامم پیشمه!

باره اولیه ک فک میکنم تو زمان درستی اومدم دزفول!

هم بخاطر تولد مامان که امشب بود و هم اینکه حال خودم!باید یه جایی میبودم که حس کنم شاید شاید بهش تعلق دارم!

باید مهربونیای پدرمو تزریق میکردم‌تو نقطه نقطه ی وجودم تا مهربونیای هیچ مذکر دیگه ایو دلم نخواد.

اما امان از نیشای این برادرا!حسادتشون.حسادتشون داره منو زجر میده!دیگه به حدی رسیده که خودشونم میدونن!نه تنها خودشون!حتی مامان بابامم میدونن!و بعد من باید اینجا هم نقش مامانای دانا رو درارم و به خودم یاداوری کنم که ارزش این مادر و پدره انقدی زیاد هست که باید این حسای بچگانه رو کنار بذاریو بیخیال این باشی که حتی ناراحت شی!

نازنینو دیدم!دوست قدیمی!دوست مهربون!ولی حیف که فاطمه رو نشد ببینم!اما مهم اینه که از حالش خبر دارم.هرچقد دور.هرچقد کمنازی خیلی خوبه

.نمیدونم چرا ولی با اینکه خیلی صمیمی نیستیم یه احساس راحتی و اعتمادی دارم بهش که شاید به کمتر کسی داشته باشم!

میگفت همه چی به یه ورمه و خیلی حالم خوبه این مدت!بعد از اینکه از تهران برگشتم اهواز همه چی عوض شد برام!

بر خلاف حرفی که میزد حس میکردم یه حالیه.یه حالی که خودشم نمیدونه چشه!ولی همه چی به یه ورش نیست!فقط اونقد خسته اس که نمیتونه بفهمه بعضی چیزا مهمه یا نیست یا اصن انقد خسته که راجب مهم بودنشون هم حوصله فک کردن نداره.

و من!من نمیدونم!تنها واژه ای که این روزا حالمو میگه اینه:"نمیدونم"

یه سری چیزای معدودی رو میدونم:

میدونم مبینا هیچ وقت عقب گرد نمیکنه!هیچ وقت!اگه تموم شدی یعنی تموم شدی!حتی اگه تو تک تک لحظه هامم به فکرت باشم محاله باز بشم مثل قبل!

میدونم راهم سخته!میدونم هدفم چیه!میدونم حداقل تا چند ماه دیگه برنامه هام چیه!و میخوام چیکار کنم!

میدونم هر ادمی که الان تو زندگیم مونده قرار نیست بیشتر به خودم راه بدم!و هیچ کس قرار نیست اون خط قرمز تو ذهنمو بشه!

میدونم انقلاب در راهه.انقلاب خانوادگیو داستانی دیگر!

میدونم باید تلگرام و اینستا افتابی نشم تا امپر نچسبونم.تا از عصبی بودن مجبور نشم درد شونه امو تحمل کنم!یا حتی معده.

و خیلی چیزا رو نمیدونم.خیلیاشو

دل تنگ رودخونه ی این شهر لعنتی بودم!این اب روان!این که بشینم بازم بهش بگم و بگم بعدم بگم برو.برو و به هیشکی نگو برات چی تعریف کردم رودخونه.

و دلتنگ یه جسم سردم که زیر یه مشت خاک خوابیده.که اگه بود.که اگه الان بود واقعا داستان فرق داشت.و دلتنگ فرشته خطاب کردناشم.دلتنگ چشمای به رنگ اسمونشدلتنگ خنده هاش!بعد از بابا مهربون ترین کسی ک میشناختم بود.و هنوز وقتی روز مرگش.وقتی تابوتشوقتی فرودگاه لعنتی یادم میاد میلرزم.گاهی هنوز فکر میکنم هستهست ولی رفته اصفهلن.هست ولی پیش من نمیاد.و هنوزم نفهمیدم چرا!چرا باید یه ادم غریبه رو انقد دوست میداشتم.روزمرگش بابام خیلی سعی کرد ارومم کنه!ولی نمیتونست.و من چقد با بابام دعوا کردم که چرا نذاشتی برم بیمارستان پیشش!بخاطر اینکه باش نسبت خونی نداشتم؟!اون ادم از عمو های واقعیم برام عزیز تر بود!!!

و هر چیزی پایانی داره.

اینم پایان اون بود.

پایان من چه جوریه؟!کجاست؟!

راجب مرگم یه نظراتی دارم که واسه چند تا گفتم و بهم گفتن دیوونم!

اره من دیوونم :)

یه پایان بد بهتر از یه تلخی بی پایانه

البته بازم نمیدونم که به قضیه ربط داره یا نه:)))


نشستم تو تختم و به این فکر کردم که باید چی بنویسم!

به گذشته فکر کردم.به اینده فکر کردمو چیزی که میخوام باشم!

تعطیلات داره ساعاتای اخرشو میگذرونه ولی من از همیشه خسته ترم!

و راستش من از تعطیلات متنفرم برعکس تموم ادما!فک کنم تو این مورد من واقعا نرمال نیستم!من دوست دارم سرم شلوغ باشه همیشه!دوست دارم همیشه کلی کار داشته باشم که نتونم به چیزی فک کنم!

یعنی فکرم میکنما!ولی پرکار بودنو بیشتر دوست دارم!برا همین همیشه واسه خودم کلییی کار میتراشم!

ولی خستم

نمیدونم این خستگی و غمی که شونه هامو خم کرده و انگااار خیلی سنگینه رو باید کجا و چجوری زمین بذارم!

از ادما خستم.از دوستایی که ادعاشو دارناز این احساسومیگن دوسم دارن و به فکرمن ولی من یه ذره این احساسو نمیکنم.

تهران شده برام درد و درمان!هم  دوسش دارم هم ازش متنفرم!

ولیعصرشوبلوار کشاورزشو.پارک لاله شو.پارک ملت.پارک ساعی.طباخی ساعی.طباخی کاج.میدون ولیعصر و بستنیاش.تئاتر شهر.کافه لمیزای ونک و فاطمی و چارراه ولیعصر.حتی گل فروشیای سر پارک وی.گل رز ابی و سفید.برگر بار.شیلای رو به رو پارک ملت.پیتزا داوود.جمهوری و سازفروشا.پرپروک ولنجک.ایسگا اول توچال.پاساژ پایتخت.رستوران یاس.درکه.حتی حتی ایستگاه سعدی!!.جلوی خوابگاتون.جلوی خوابگامون.بیمارستان.همه چی یادمه.همش یادمهدوست دارم یه اایمر بگیرمو همه چیزو تموم کنم

زندگیم شده پر از یاده ادمایی که دیگه نیستن.بعضیاشون مردن.بعضیاشون تو یه شهر دیگه ن.بعضیا هم که اینجان و تموم شدن.زندگیم پر از یاده.پر از روح.

ولی دیگه هیچ کسی نه تو دلمه نه تو ذهنم.هر چی که هست خاطره اس.

گاهی حتی حوصله ادم جدیدای زندگیمم ندارم.از اینکه یه روزی اونا هم خاطره میشن.

خیلی ادما حرمتمو شکستنو میدونم که تقصیر منه که این اجازه رو دادم.

باید راهم مشخص شه.باید حالم مشخص شهباید اعتقادم مشخص شه.گم شدم.از همون 28 ابان گم شدم!انقد همه چیزمو برای تو گذاشته بودم که وقتی رفتی دیدم هیچی از این مبینا نمونده!انگار همیشه این تو بودی که تصمیم میگرفتی اون چجوری باشه نه هیچ کس دیگه ای.و تهش.ولش کن کاری به تهشم ندارم.

راستش امروز تنها جمله ای که تو سرمه اینه که طوفان تموم شده!طوفانی که تو باش اومدی تو زندگیم.خوبیا و بدیاش تموم شده.

بعد از مدت ها حس خالی بودن دارم.حس بی حس بودن.بی تفاوت بودن.امیدوارم ادامه داشته باشه.امیدوارم این حسا فعلا فعلنا نپره.

فردا شروع یه ترم هیجان انگیزه برام!

دلتنگ بودم.برا استادامبرا هم کلاسیام.برا ادمای دانشکدهبرا دوستامو خوشحالم که فردا میبینمشون :)

من حتی برای این دیوارای خوابگاه .برای نازی و طلوع (گلدونام) تو پنجرم.برای سنتورم.برا غلامرضا(اسم خرسمه).برای فرمولایی که باش دیوار کنار تختمو تزیین کردمبرای تک تکشون دلتنگ بودم.من چقد دل میبندم اخه


چقد حرف دارم واسه گفتن و چقدر چیزا هست که باید خالی کنم از وجودم!
دیروز روز عجیبی بود!
بعد از کلی دویدن دنبال مکانیک کلاسیک دکتر کریم زاده ه سطل اب با دمای -10 درجه برداشت خالی کرد تو سرم و گفت نمیشه!
من چی شدم؟چیکار کردم؟!یه کاره بد!خیلی بد!
ناراحت شدم بغض کردم و گفتم لعنت به راهی که انتخاب کردی کپ میزدی نمره میگرفتی استرس نمیگرفتی گند نمیزدی الان اینجوری نبود.
همونجوری با خودم فکر کردم و چشممو وا کردم دیدم طبقه سومم شجاعی هم رو به روم!
موندم نیگاش کردم با عجز گفتم نمیذارن کلاسیک بردارم!گفت خب برندار!گفتم استاد من میخوام کلاسیکو !گفت اگه واقعا هدفت یادگیریه بیا سر کلاس!
منم مثل همیشه که کلا به هیچی فکر نمیکنم و حرفمو ساده میگم گفتم اگه تغلب میکردم اگه راستگو بازی درنمیاوردم .الان اینجوری نبود.
وقتی داشتم اینا رو میگفتم انقد بغض داشتم که چونم داشت میلرزید!
شجاعی با جدیت تمام نگام کرد و گفت بشین!اگه یه قطر اشک بریزی نمیذارم بیای سر کلاس!حتی کریم زاده هم موافقت کنه من نمیذارم!
یهو مثل یه موش خودمو جمع کردم و بغضمو خوردم!
یه دقه به این فکر کردم یه ادم سرکش و شر و شوری مثل من چجوری میتونه حرف یه ادم انقد روش تاثیر بذاره که حتی جلو کارایی که فک میکنه غیر ارادیه رو هم بگیره؟!
باهام حرف زد اروم و شمرده!بهم یاد اوری کرد که من اینجام تا بلد شم!تا بیشتر یاد بگیرم نه چیز دیگه!و شاید خوب باشه این موضوع.
بهم گفت هیچ وقت هیچ چیزی باعث نشه که یادم بره راهم چی بوده!هیچ چیزی سد نشه برام!بهم گفت همه دنیا اومدن گفتن نه تو اگه مطمئنی رو تصمیمت بگو اره!!
اون منو تشویق میکنه به سرکش تر شدن!سرکش شدن برای هدفم!منو به جنگجو بودن دعوت میکنه!برا خواسته هام بجنگم!با هر کس و هر چیزی!و خب هر کسی جنگش فرق میکنه!
تمام حس بده سطل اب یخ پرید!شد لبخند!
من داشت توصیه هاشو یادم میرفت!داشت یادم میرفت که بهم گفته هیجان زده نشم!داشت یادم میرفت بهم گفته دچار برچسب خوردگی نشم!یه لحظه ناراحتی و عصبانیتم باعث شد همه چی یادم بره! همه قولام!
و من نمیخوام مبینایی باشم که زیر قولاش میزنه!
بهروز یه فرشته اس شاید :) شبیه پشتیبانای قلم چی میمونه :)))
بهروز فقط حرف نمیزنه!عمل میکنه!بهم کمک میکنه!واقعا داره بهم کمک میکنه!داره به یه جوجه یاد میده چجوری باید درس بخونه برنامه بریزه سعی کنه درست فکر کنه حتی!
دیروز دو ساعتی برام وقت گذاشت!
من مدیونم.به این ادما مدیونم!
شاید همیشه یه فرشته نجات تو زندگیم نباشه!ولی خوشحالم خوشحالم الان
این ادما بهم ماهی نمیدن!بهم ماهی گیری یاد میدن!
و چه ماهی گیری بشه
ادمای جدیدی که به زندگیم اضافه شدن نمیدونن منو!بلدم نیستن.
گاهی اوقات حتی فک میکنم نکنه شاخ دارم :))
گاهی وقتا فکر میکنم چرا باید دوستی مثل شایان داشته باشم؟یا دوستی مثل مهدی؟!یا اصن مثل مهرزاد؟!
هر کدوم از این ادما انگار اومدن تا بهم یه چیزایی رو یاد بدن!ازم بزرگترن کم یا زیاد ولی بزرگ ترن!و حرف زدن با هر کدومشون یه چیزایی رو برام روشن میکنه که قبلا روشن نبوده!که قبلا نمیدیدمشون حتی!
ولی خب من قطعا برای اون ادما اینجوری نیستم.!و نمیدونم جدا اونا تا کی تصمیم دارن دوست بودنو داشته باشن!اصن خوشحالن یا نیستن!
ولی چیزیو که میدونم اینه که قطعا زبون دارن و میتونن حرف بزنن!
پس نیاز نیست زیاد به خودم عذاب بدم هوم؟!
مرسی فرشته های این روزام :)مرسی که تک تکتون به بهتر شدن هر روز مبینا کمک میکنین :)

به خودم که نیگا میکنم میگم چقد عوض شدم من اخه!
چی میشه که ادم به این عوض شدنا میرسه!؟
یه روزی برگردی میبینی از خوده یک سال پیشت هیچی نمونده!تو پوست انداختی!بزرگ شدی شایدم بزرگ نه!تغییر کردی میبینی یه عمر یه کاری میکردی که حتی دلیلشم نمیدونستی!
یعنی الان دلیل تمام کاراتو میدونی؟!خب بازم نه!
اومدم مشهد!فکر کنم الان اصلا زمان خوبی واسه مشهد اومدن نبودن!زل زده بودم به ضریح که همه داشتن برای رسیدن بهش جنگ و دعوا میکردن!
بهم پیام دادن گفتن برامون دعا کن!مگه دعا از تهران به خدا نمیرسه؟!مگه خدا همه جا نیست!
به مامانم میگم خب الان واسه چی داری میرم تو ضریح؟!مگه از این ور وایسی حرف بزنی نمیشنوه!؟گفت نه اونجوری یه حال دیگه س!!!
حتی جدا از خوده ضریح امام رضا چند تا ضریح دیگه هم دیدم که حتی قبر هم توشون نبود و مردم اویزون شده بودن و داشتن گریه میکردن!!!
من دیوونه شدم یا بقیه؟!
امام جماعته داشت حرف میزد من یه ریز تو دلم جواب تک تک حرفاشو میدادم!دوست داشتم جوابامو داد بزنم!
انقد مغزم درد میگره از فکرای مختلف وقتی میرم حرم که دوست دارم زود بزنم بیرون تا یکم باد بخوره به کلم داغ نکنه!
ما هممون نتیجه ی یه مشت حرف دیکته شده ایم!پس کی قراره خودمون باشیم؟!
اصن خوده لعنتیمون کدومه؟!
نشستم برای رفتنم با بابام حرف زدم!چشماشو بسته بودو گوش میداد به حرفم!بهم گفت موفقیت تو برام مهمه نه چیز دیگه ای!اما میدیدم که داره چشماشو بهم فشار میده!گفتم حالا شایدم نرفتم!ولی مهم اون مستقل شدنس!مهم اینه که سر پای خودم واستم!تاییدم کرد!
خیلی چیزا رو به مامانم گفتم ! اگه قبلا میگفتم همینا رو با هم کلی جنگ و دعوا میداشتیم!ولی الان فقد ساکت موند و گفت تمام ری اکشنام خوب و مناسب بوده!
این همون زمانه درستیه که میگفتم!
مامانم گفت مطمئنی نمیخوای با ما برگردی؟نیگاش کردم گفتم دلیلی برای برگشتن به اون شهر ندارم!
اخیی چه صحنه ی خوشگلی جلو چش! :) بابام داره موهای مامانمو شونه میکنه :)))) عاخیییی
گاهی وقتا فک میکنم شاید واسه من هیچ وقت از این رویدادا رخ نده دیگه!ادمای تو زندگی من هیچکدومشون موندنی نیستن!
با تقریب خوبی همه رهگذریم برای هم!و فقط به اقتضای زمان و مکانه که الان کنار همیم!و شاید این وسط دو نفر تصمیم بگیرن با هم بگذرن نه از هم!فعلا که همه رهگذریم!طول میکشه این تصمیمه!
اینکه ما اول راهیم و راه طولانی و اینکه انقده وقت هست واسه اشتباه و درست زندگیم منو میترسونه شاید!
اینکه انقده که اومدم شاید یه کوچولو از چیزیه که باید برم!
تا حالا شده تو یه مسیر باشی یهو یه مسیر دیگه بیاد مسیرتو عوض کنه؟!فک کنم زندگی از الان به بعد همش همینه!
با فلوکی حرف میزنم.عادی و درست!دیگه شوخی شوخی گند نمیزنم!و چیزی که جالبه اینه که فلوکی هم باهام حرف میزنه!چیزی که جالب شده :)
انگار این ذوستی یه طرفه بالاخره دو طرفه شده!
دلم تنگه برای هر چی که نیستدلم تنگه برای هر چی که بود!

4 روز از تعطیلاتم میگذره
که دو روزشو باز دانشگاه بودم!
ولی امروز بعد از صحبتی که با بهروز داشتم میتونم بگم یه نفس راحت کشیدمو واقعا میتونم بگم میتونم برای یه چند روزی دیگه دانشکده نرمو دنبال حرف زدن نباشم!
نتیجه ی یک ساعت حرف زدن من با بهروز این بود که:
باید برنامه داشته باشم!و قراره یه روز برنامه ریزیمو ببینه تا بهم اشکالات کارمو بگه!
تلگرام و اینستا باید دور ریخته شه!حالا نه وما پاک شه ها!نباید اینقده تو دست و پام باشه!یه مدتیه حس میکنم خیلی قاطی شدم توشو خب میخوام الان کمش کنم و با شروع ترم شاید یه کارای مهمتری بکنم
بحث فهمیدن درس و نحوه ی درس خوندن شد که قرار شد یه بار برم براش یه چیزی که خوندم رو توضیح بدم تا اشکال گیری بشم!!:)
و شاید یک بار یه مسئله حل کنم!
و خب دیروز هم با مهرزاد حرف زدم و نتیجه این شد:
تنها بودن هم زمان که حس قوی بودن به ادم میده حس لوزر بودن هم میده!و تو باید با این تناقص بزرگ بتونی که کنار بیای تا بتونی تنهایی رو در مرحله ی اول قبولش کنی!
چیزی که باعث میشه بتونی با تنهاییت خوش بگذرونی اینه که تو میدونی اگه بخوای میتونی یه ادم دیگه هم کنارت باشه و فلان جا بری ولی "ترجیحت"اینه که تنها باشی!به جای اینکه خلوتت رو به کسی بدی که شاید اونقدر که با خودت حال میکنی با اون نکنی یا شایدم حال کنی ولی مناسب اون مکان و زمان نیست اصن!
مهم ترین ادم تو جهان برای خودت خودتی و در جهان مبینا مهم تر از مبینا وجود نداره و نبودن یه ادم نمیتونه تو فکرت تاثیر بذاره حالا هر چقدرم میخوای مهربون و انسان دوست باش ولی هیچ وقت اینو فراموش نکن!
حس میکنم این روزا به قدر زیادی دیتا گرفتمو با همه حرفای زیادی زدم و ادمای مختلفی شناختم! و شاید الان وقتشه که یه مدتر حرف نزنم و برم جلو و چیزایی که یاد گرفتمو اجرا کنم بعد دوباره یه تایمی برای اینکه بشینمو به کارام نیگاه کنم بذارم!
برای تصمیمی که گرفتم تا با بهروز و مهرزاد حرف بزنم و سعی کنم با شایان رفاقتی نو پا رو شروع کنم خوشحالم!
شاید سوال اینجاس که چرا همه پسرن و خب چرا با دخترا حرف نمیزنم!؟
خب خودمم بهش فکر کردم واقعا یه مدتی بین دخترا دنبال ادمی میگشتم که حس کنم میتونه به دردم بخوره!ولی واقعا نبود!یعنی  دخترایی که میدیدم اونجوری نبودن که دوست داشته باشم بهشون نزدیک شم یا ادمای اونقدر موفقی ندیده وبدمشون یا کسایی نبودن که بتونن یه زندگی تنهایی رو جمع کرده باشن!
و بعد به خودم این فرصتو دادم که خارج از جنسیت و سن و هر چی دنبال این تیپ ادما بگردمو .!و الان دوستایی دارم که خوشحالم برای داشتنشون!برای اینکه میدونم برای چه چیزی باید سراغ چه کسایی برم!
و خب راستش اشنایی با ادمای مختلف خیلی اتفاقی اتفاق میافته :)
مثلا چی شد که بهروز رو شناختم؟
ترم دوم سهیل تی امون بود!پسری که واقعا مهربونیشو بی چشم داشت به همه میده!و خب واقعا کسیو ندیدم از این بشر خوش نیاد!از اون خوبای روزگاره :)
از طریق سهیل فهمیدم که ترم سوم یه تی ای داریم به اسم عبدالعلی!و بعد از شناخت عبدالعلی فهمیدم چقد میشه خوب فکر کرد!فهمیدم دانشجو های دکترا هیولا نیستن واقعا!و فهمیدم میتونم با بزرگترا حرف بزنم!حتی میتونم تو جمعشون باشم!باهاشون چای بخورم یا حتی شام!
تو اتاق عبدالعلی یه دانشجوی ارشدی بود به اسم ارین!ارین جز بامزه ترین ادماست!و خب واقعا وجود این همه ادم با مزه حس خوب میده به ادم!حس اینکه اون دانشگاه خونه است و ما هم خانواده :)میدونی چی میگم؟!
و البته تو اون اتاق یه انشجوی دکترایی هست که همیشه نیست :)و من که داشتم از جامدا غر میزدم جلوم بود و بعدم فهمیدم که عه خودشم جامده :)یعنی میخوام بگم پیدا کردن یه  ادمی مثل بهروز که الان انقد به من حس خوب میده و کمک میکنه از طریق اشنایی با یه دنباله ادم متفاوت و خوب بود :)
شایان چجوری بود؟اینجوری که دنبال جواب سوال ریاضی فیزیکم میگشتم!یکی پای تخته ی طبقه سه بود!شاید اگه من هیچ وقت انقده راحت و ایزی گوینگ نبودم نمیتونستم سوالمو از شایان بپرسم و بعدا هم کماکان هی سلام کنمو حرف بزنم و.
ماهرخ چجوری بود؟تو کافه فیزیک نشسته بود و نظرات فیلسوفانه میداد :)حس میکنم اونم دلش میخواست دوست پیدا کنه که تو کافه فیزیکا پیداش شد و خب کم کم دیدنش کنار فرزین و پویان باعث شد بشناسمش :)و بفهمم عه هم دیاری شدیم که :))
مهرزاد؟مهرزاد خیلی ساده از یه کوه تونستم باش حرف بزنم !خب خیلیا هستن که میگم بیا بریم فلان جا با این ادمامیگه که من که نمیشناسمشون!خب میری میشناسی!و به خودت فرصت شناخت ادمای بیشترو میدی :)
دیگه ادمای دیگه ای هم هستناولی خب یه وجه اشتراکاتی دارم باهاشون بالاخره!مثلا هم کلاسی هم باشگاهی هم اتاقی یا هرچی.
که اینم برمیگرده به خودت!واقعا شاید اگه هیچ وقنت من انقد نمیپرسیدم از ادما و انقد کنجکاو بازی در نمیاوردم این نمیشد!
راستی دلم میخواد با بهار هم بیشتر اشنا شم!فک کنم بهار یه چیزایی داره که میتونم ازش یاد بگیرم!
و خب.حالم خوبه!
شاید بهترین تصمیم این یه سال اون جدا شدنی بود که به خاطرش پاره پوره شدم!ولی منو با خیلی وجه های دیگه ی دنیا اشنا کرد راستش :)و خب میتونم بگم مرسی!با اینکه هیچ وقت اینا رو نمیخونی !
من دارم یاد میگیرم.و دارم بزرگ میشم :)

اوه اوه از حال جسمیم نگم که نابودم!

سردرد سرگیجه حالت تهوع دل درد.!

حال روحیم هم به شدت  مبهمه!به شدت نمیدونم دارم چه غلطی میکنم!

باز گند زدم!اون از دیشب که واقعا نفهمیدم شوخی شوخی چیکار کردم

و اینم امروز که برگشتم به این یکی گفتم دارم ترحم میکنم !!!

دیدی انگار حرف زدنت دست خودت نباشه؟!

دقیقا اونجوری شدم!

تعطیلات بین دو ترمه!میخواستم از دانشکده برم یه جای دوووور ولی.

اون ادمایی که از دیدنشون اذیت میشم الان هیچ کدوم نیستن و با خیال راحت میتونم برم دانشکده ای که بهم ارامش میده!

سعی کردم خومو اروم کنم.یعنی الان عصبانی یا ناراحت هم نیستم تو یه حالت منگ طوری به سر میبرم.

که انگار یه کارایی میکنم ولی مغزم نمیفهمه دارم چیکار میکنم!

فقط میدونم این حالتا طبیعی نیست!


نمیدونم بعد از چند روز دارم مینویسم ولی فک کنم زمان زیادی گذشته!

و چقـــــــــــــــــدر حال خوب دارم!

دیروز امتحان اخر رو دادم و تمــــآم!

و امروز با بچه های دانشکده رفتیم توچال و حقیقتا چقــــدر چسبید بهم!چقــــدر دوست داشتم جمعو!واقعا ازار دهنده نبود!

من همیشه از اکیپ و این چیزا فراری بودم ولی امروز واقعا حضور بچه ها بهم حال داد!

جالب اینجا بود که اکثریت اون بچه ها ارشد بودن!و چقدر راحت ما با هم کنار اومدیم!شاید اصن دلیل اینکه خیلی به نظرم جمع خوبی بودن همین بود که ارشد بودن!چون بزرگتر از من بودن!

خب یه ادم جدید امروز شناختم!که باز اسمش یادم رفت :)) مهرزاد بود فک کنم!مهرزاد ارشد کامپلکس سیستمه!من بار ها تو دانشکده دیدمش پیش بچه ها ولی خب باهاش هیچ برخورد خاصی نداشتم!امروز اومده بود توچال!من خیلی قبلا از این ادم بدم میومد!کلا از ادمایی که ظاهرشون تو قیافس بدم میاد!و خب ایشونم مثل فلوکی(یا همون مهدی)تو قیافه بود!و اسم مهرزاد دودکش شد!

از تنهاییاش گفت!از اینکه چجوری ادم میتونه تو تنهایی جالب زندگی کنه!و با وجود همه ی سختی های تنهایی یه وقتایی هست که از اینکه تنهایی واقعا خوشحال میشی!و دودکش این حس رو تجربه کرده بود!

این تنها بودنه این شانس رو بهت میده تا ادمای بیشتریو بشناسی!توجمع های جالبی پا بذاری و یه دنیااااا تجربه پیداکنی!

تک تک ادمایی که امروز بودن:

ماهرخ -پویان-فرزین-مهرزاد-شایان-سمیرا-مهران-سحر-مرضیه-مهدی-مهدی(کاظمی)-علی-سینا

همشوووون یه نزدیکی و صمیمیتی به ادم میدادن که انگار n ساله همو میشناسیم!!!و خب با حرف زدن با تک تک شون کلی چیز یاد گرفتم!

راجب بهروز بیشتر شنیدم!و واسم عجیب تر شد!

حرفای متفکرانه ی پویان همیشه یه تلنگر باحاله :)

شاد بودن و فلکسیبل بودن ماهرخ همیشه رفتاریه که تحسینش میکنم و دوست دارم داشته باشم!

منطقی و مهربون بودن و گرم بودن شایان چیزیه که بهم این حسو میده که انگار دوستیم!و خب خیلی نیست که میشناسمش

حرفای مهرزاد راجب سفر تنهایی رفتن رو هیچ وقت یادم نمیره و هر وقت بخوام تجربه اش کنم حتما ازش کمک میگیرم

سینای مهربون و ارومی که خیلی انسان جالبیه!

مهدی که مهربونه و بهم اینو فهمونده که نمیشه ادما رو از روی ظاهر قضاوت کرد و بودن امروزش . :)

علی بچه ی گرم و باحالیه که شوخیاش همیشه منو میخندونه :)

سحر دوست گرمابه و گلستانه که همیشه هست :)

سمیرا و مهران که واسه اینکه تا همیشه با هم باشن کلی دعا میکنم!

من خوشحالم!بیشتر از هر موقع دیگه ایه!

خوشحالم که دارم چیزایی که میخواستم تجربه کنمو تجربه میکنم و ادمای اینجوری رو میشناسم!

خوشحالم تنهایی زمینم نزد!

خوشحالم از اینکه به خودم این فرصت رو دادم تا ادمای بیشتری رو بشناسم!

انقد الان خستم که فک کنم هر چی بخوام بنویسم همش همیناست با واژه های شاید متفاوت!

ولی دوست داشتم حال خوبه بعد از رهایی از امتحانامو بگم!


به مبینای قوی این روزا تبریک میگم!

به مبینایی که میتونه به همه لبخند بزنه و سلام کنه!

به مبینایی که به ادمای مختلف سر میزنه ولی بهشون نمیچسبه!

به مبینایی که از کسی انتظار خاصی نداره!

مبینایی که میتونه تو چند ساعت زمین خوردنشو جمع کنه و مثل مامانی که بچه اشو اروم میکنه روحشو اروم کنه!

مبینایی که این روزا داره از ادمای مختلف فیدبک این یه سالو اندی رو که تو این دانشکده بوده رو میگیره و نه مغرور میشه برا تعریفا و نه ناراحت برا انتقادا!

مبینای این روزا به هر چیزی سریع واکنش نشون نمیده!

سعی میکنه دچار برچسب خوردگی نشه!

از متفاوت بودنش دیگه نمیترسه!

نظرای مختلفو میشنوه و لبخند میزنه!

در مقابل بی احترامی یه لبخند میزنه و به طرف یاداوری میکنه که باید با ادب باشه!

مبینای این روزا میتونه تو چشم ادمی که دوسش داشت نگاه کنه و خیلی منطقی مثل تمام ادمای دیگه باهاش رفتار کنه!

مبینای این روزا میتونه از یه لبخند جدید خوشش بیاد ولی خودشو نبازه!میتونه گند نزنه!

مبینای این روزا میتونه صبر کنه!

میتونه مهربونی های یه غریبه رو ببینه و برای اینکه بازیش نده از زندگیش شوتش کنه بیرون!

مبینای این روزا انقدی محکم شده که تند و تند به مامانش همه چیزو نگه و گند نزنه!

اول هضم میکنه اتفاقو!خوبیا و بدیاشو میبینه بعد برای مامانش میگه!

داشتم فکر میکردم که چند وقته اون حالتای عصبی سابقمو ندارم!

موقع ناراحتی هم تنها کاری که میکنم گریه اس و بعدم یه ذره ارامش میدم به خودم با چیزای مختلفی!

باشگاه بهترین چیز برای ترمیم روحیه داغونم بود!

این که یه ادمایی رو میبنم که دغدغه هایی که من دارم براشون خیلی ترسناک طوره برام جالبه!

یه کسی که برام خیلی عزیزه و قابل احترام امروز بهم میگفت:

بعضی خوشحالیا درونین بعضیا بیرونی

و این خوشحالی های درونی هستن که زندگی تو رو درست میکنن!

حس رضایتی که تو چشمای این ادم هست وقتی راجب خودم حرف میزنم بهم نیرو میده!انقدی که بتونم یه کوهو جا به جا کنم! :)))

احساس میکنم بعد از اقای مربع و بلاگش یه ادم دیگه هم پیدا کردم که بهم انگیزه ی خیلی کارا میده!

انگیزه ی اینکه بیشتر به خودم و خوشحال بودنم اهمیت بدم!

خیلی رو استرسم کار کردمولی هنوز نرفته!میگفت استرس دیرترین چیزیه که از وجودت کنده میشه!

و میبینم روزی رو که میام اینجا و مینویسم:

استرسم از وجودم کنده شد!

و زحمتهام داره نتیجه میده :)


خب اتفاقای زیادی تو طول روز واسه ادم میافته.و این اتفاقای طول روز در گذر زمان میشن اتفاقای ماه و.

خب راستش من فک نمیکنم که زمان ادما رو عوض کنه!من فکر میکنم گذشت زمان باعث میشه ادما برن تو جایگاهی که باید باشن!

من از اون دسته ادمام که بزور ادمای زندگیمو میخوام تو جایگاه بهتری نگه دارم!ولی زمان که میگذره از دست من خارج میشه و ادما میرن اون جایی که باید باشن!

الان اینجوریه که زمان گذشته و ادما برگشتن سر جای خودشون!

جایی که باید باشن!هر کسی همون جاس که باید باشه دیگه!

میخوام تموم کنم این بساط غم و اندوه رو!

اینکه بشینم غصه ی هر رفتار  هر ادمی رو بخورم!اینکه چرا کسی دلش برام تنگ نمیشه!یا اینکه چرا نبودن من معلوم نیست!چرا جای خالیم معلوم نیست!باید تموم بشه!

شاید وقتشه ادمای جدیدی رو بشناسم!شاید وقتشه عوض کنم اون محیطی که واسه خودم درست کرده بودمو!

شاید دوست داشتن این هیجانات مسخره ای که فک میکنم نیست!شاید دوست داشتن یهویی نیست!

شاید برای اینکه بخوام رفیقای تازه ای پیدا کنم باید زمان بدم!عجله نکنم!تا باز ادما رو تو جاهای اشتباهشون نچینم!باید محتاطانه تر قدم بردارم!

باید یاد بگیرم خانوم باشن!

همونقدی که شاد باشمو لبخند بزنم و شیطونی داشته باشم باید متین و مودب باشم!

باید به خودم مثل یه بچه یاد بدم چجوری تاتی کنه!!!

باید به خودمم وقت بدم حتی!تا برای خودم برم تو جایی که باید باشم!

باید خودمو بیشتر دوست داشته باشم!باید خورده هامو بچسبونم بهم و قربون صدقه خودم برم!

چرا ما همیشه عادت به نالیدن داریم؟!

اصن چطوره هر روز که از خواب پا میشم برم تو اینه و به خودم بگم صب بخیر خوشگل خانوم :))))

چرا خودشیفتگی یه صفت بد محسوب شه اصن؟!

تا وقتی که من خودمو دوست ندارم کسی هم منو دوست نخواهد داشت!

تا وقتی که خودم به خودم احترام ندم کسی به من احترام نمیده!

وقتی یادت بره چجوری باید با ادما برخورد کنی که بهت احترام بذارن اینجوری میشه که کم کم بی ارزش میشی.یه روزی چشتو وا میکنی میبینی انقد بی ارزش شدی برای خودت و اون ادم که از چشش با مخ افتادی!

میدونی چی میشه که یادت میره باید به ادما اجازه ندی هر چیزیو بهت بگن؟!اینکه عجله میکنی!

برای هر چیزی من عجولم!

زود دوست دارم با یکی دوست بشم دوست دارم زود تموم بشه دوست دارم زود صمیمی بشم یا.!

و خب اینا فرایندایین که زمان میگیرن!

من باید زمان بدم به تمام ادمای زندگیم!

قبل از اینکه بذارم هر ادمی وارد زندگیم شه بشناسمش!

باید یاد بگیرم حرمتم رو حفظ کنم!

باید بگیرم یه حصار بکشم دورم یه سری چیزا رو بزارم فقط برای خودم!نه هیچ کس دیگه ای!

باید خودمو پیدا کنم!و چه خوبه که چند روز دیگه تعطیلات بین دو ترمه :)

باید یکم به مغضم ارامش تزریق کنم و خب چی بهتر از یه سفر کوتاه:)

هر چی بیشتر فکر میکنم رفتار معقول تری پیدا میکنم!و خب باید وقت بیشتری برای شناخت خودم بذارم!برای اینکه بدونم با خودم چند چندمو من کیم!

و خب شاید همینم به زمان نیاز داره!میدونی چی میگم؟


خیلی دوست داشتم این روزامو میتونستم و مینوشتم!

حرفایی که میشنیدم از تموم ادماری اکشنا.دعوا ها.اشتیابودنا.نبودنا.

وای که چقد پرم!چقد پرم از حرف!پرم از خستگی.

چقد دوست دارم بشینم یه گوشه و زااار بزنم.خسته شدم انقد یه تنه مخالف جهت اب شنا کردم!چند روز با داغونی تمام گذشت!

با انجام یه سری کارایی که نمیدونم باید ازشون خوشحال باشم یا پشیمون باشم یا.

سپنجی نگام کرد و گفت تو هیچ اشتباهی نکردی مبینا!هیچی!خودتو سرزنش نکن!تو فقط شجاعی!شجاع تر از خیلیای دیگه که اطرافتن.

گفتم استاد ولی انصاف نیست تنهایی نمیتونم!

گفت من بهت ایمان دارم میتونی.این روزای سختی هم میگذره.

من چند سالمه؟تازه وارد 21 سالگی شدم!

این چند روز خیلی فکر کردم!من هیچ وقتی خودم نبودم!هیچ وقت همه کارام اونی نبوده که خودم فکر میکردم باید انجام بدم!

من همیشه بخاطر کس یا کسانی چادر میپوشیدم!!!

یا هزار تا کاره دیگه!یه نمونه اش ظاهرم بوده!

به خودم ربط داره مگه نه؟

گناه من چیه؟!اینکه خودم میخوام واسه خودم تن خودم روح خودم تصمیم بگیرم دارم گناه میکنم!؟

دلم میخواد تف کنم تو صورت یه عده!

یه عده که بدون اینکه به خودشون زحمت بدن فکر کنن،بشناسن،حرفای طرفو بشنون به خودشون اجازه میدن قضاوتش کنن بهش صفت بچسبونن!بدون اینکه اصلا از چیزی خبر داشته باشن!

حالم بهم میخوره از خیلیا.خیلیا

تو این چند وقت که داشتم جون میدادم تو سختی کی کنارم بود؟!

دیشب تو اون حال خوبِ بدم کی بود؟!

کسایی که فکرشو نمیکردم!در عوض اونایی که همیشه انتظار داشتم باشن نبودن!

عسل قبل از تجربه ی دیشبم برام یه داستان تعریف کرد!داستان یه دختری به اسم نیلوفر!که یه اتفاق بد تو زندگیش چه گندی تو زندگیش زده بود!

بهم گفت نمیخوام بگم تو شبیه اونی ولی میخوام بگم تغییرات شاید تغییرات خوبی باشن ولی علتی که این تغییرات رخ میدن.

فکر کردم.فکر کردم.

چی شد که ورق برگشت؟!چی شد که مبینا اینجوری شد؟

راهنماییم یادم اومد.

دبیرستانم.

کودکی پر از کنجکاویم!

من هیچ وقت اون ادمی که مامانم اینا میخواستن نتونستم باشم!نتونستم یه دختر پاک و ساده باشم!دختری که افتاب مهتاب ندیده!دختر نجیب و اروم!دختر با لبخند!

من یه دختر شر و شیطون بودم!دختری که دلش میخواست با دنیا حرف بزنه!دختری که عاشق اینه که همه بشناسنش!دختر پررو و رک!من دختر با لبخند داستان نبودم!من همیشه دختری بودم که خنده اش از ته دل بود!از اونایی که تموم دندونات معلوم میشه!غیر از اون خندیدن بلد نیستم!من همون دختریم که هیچ وقت نتونست بفهمه واسه چی باید جنس دختر با صدای اروم بخنده!

من از بچگیم همین بودم!

مامانم اینا تلاشای زیادی کردن.ولی متاسفم.واقعا متاسفم.نمیتونم بیشتر از این روح خودمو ازار بدم!نمیتونم اونی باشم که شما ها یخواین

با این که از ته دلم عاشقتونم.عاشق مهربونیای بابام.عاشق اقتدار و صبر مامانم.عاشق غیرتی بازیای احسان.عاشق غد بازیا و کارای محسن.

ببخشید.ببخش منو مامانم!ببخش که نمیتونم مثل تو از خواسته هام بگذرم و بشم خانوم خونه!بشم اون زن مهربونی که همه چیزو تحمل میکنه!نمیتونم از خواسته هام بگذرم!نمیتونم.

ببخش منو بابایی جونم!میدونی چقد قلب مهربونتو دوست دارم!میدونی که دوست دارم هر لحظه ای پیشت باشم اما نمیشه.میدونی ببخش منو که مثل خودت اجتماعیم.مثل خودت شوخم.مثل خودت نمیتونم مهربون نباشمببخش که مثل توام بابا!ولی جنسم باهات یکی نیست و این گناه منه!ببخش

ببخش منو خان داداشم!تو هم ببخش که مثل توام!زرنگ بازی درمیارم!ببخش که یکی پیدا شده تو این خانواده که میتونه تو رو دور بزنه و نفهمی!ببخش که از بچگیم با هر کاریت ذوق میکردم و میگفتم منم یه روزی مثل تو میشم!تو هم ببخش که گناهم اینه که دخترم!

ببخش منو داداش کوچیکه!درسته بزرگ تر از منیا ولی همیشه داداش کوچیکه ای!ببخش که هر چقد تلاش کردی زیر اب منو پیش مامان بابا بزنی اونا نتونستن دختر کوچولوشونو دوست نداشته باشن.ببخش که همیشه اونی که میخواست مثل پسرا تو خونه رفتار کنه من بودم و تو جور دختر بودن منو میکشیدی.ببخشید که صد بار بهم گفتی دیگه کاری به کارت ندارم ولی نتونستی.ببخشید که من اون خواهریم که باعث شد چند ماه تابستونو زندگی تنهایی نه به سختی زندگی که من دارم میکنمو تحمل کنی.ببخش منو داداشم!

امیر منو ببخش!من خیلی تلاش کردم اونی باشم که تو میخوای!همون دختر خوبی که تو دوست داشتی.خودتم دیدی.هر چی گفتی گوش کردم!از طرز پوششم بگیر تا رفتارم.میدونی چقققد دوست دارم ولی نیستم!من اون مبینای تو نیستم!من اون دختری که سعی کردی از همه قایمش کنی نیستم!اره امیر مهربونِ وحشی!اره میفهمم اعصابتو خراب میکردم!ببخش!ببخش که من نمیتونم جلوی خیلی کارا رو بگیرم.جلوی مبینا بودنمو بگیرم.ببخش برا اینکه فکرم هیچ وقت نتونست بسته بمونه!ببخش که از نطر تو حیا نداشتمدختر خراب بودم.با اینکه تا وقتی تو بودی به خاطر تمام حسم بهت نخواستم خودم باشم!خودم نخواستم!

من خیلی سعی کردمکاش میتونستم به تمام ادمای متعجب این چند روز بگم که من داشتم تو این 20 سال فقط تلاش میکردم چیزی باشم که شما ها میخواینولی نمیتونم.خسته شدم!خسته شدم از اینکه نشسته بودم هر کسی بیاد نقاشی خودشو رو من بکشه و با هر حرفش خردم کنه!دوباره یکی دیگه بیاد دوباره داستان!

این بار اون کسی که قراره مبینا رو خرد کنه خودمه!خودم میخوام بزنمش زمین!از نو بسازمش!

چیزی که من میخوام!چیزی که با نظر هر ادمی عوض نشه!

چیزی که به قدر کافی تجربه کرده پرسیده

نمیگم من الان دارم درست ترین کارو میکنم!شاید بدترین کاره!ولی تو رو قسم میدم به همون خدایی که قبول دارین بذارین اشتباه کنم!نترسونینم از اشتبا کردن!اصلا مگه این جمله رو نشنیدین که میگن:زندگی ادامه ی اشتباهات ماست؟!

بذارین اشتباه کنم و خودمم بفهمم.بذارین اونی که قراره پای این نهال اب بده خودم باشم!حتی با اشک!

این زندگی دو ساله ی نسبتا مستقلی که داشتم خیلی چیزا رو بهم یاد داد.مهمترینش این بود که هیچ وقت نباید از هیچ چیزی مطمئن باشم!هیچ وقت!

انقد تو این مدت عوض شدن ادما و دوست و دشمن شدنشونو دیدم.انقد دیدم که چه فرقایی میکنه این ظاهر و باطنه

انقد دیدم پشت هم خالی کردنو کههمشو از برم همشو!

الان از من بپرسی بنطرت کی رو حرفش میمونه؟!تو از کی مطمئنی!؟بهت میگم هیچ کس و این بد نیست!واقعا بد نیست و فهمیدن این بد نبودنه خیلییی مهمه!زمان ادما رو حل میکنه تو خودش.جاشونو درست میکنه.جاشونو تغییر میده

هیچ وقت نفهمیدم دل شکستن یه ادم وقتی بهش تهمت میزنی چقد میتونه خراب کننده باشه.اصن میتونه خراب کننده باشه؟!

من خط قرمزم اینه این که دلم نشین اونم به خاطر کاری که نکردم!به خاطر یه مشت تخیلی که تو ذهن خودتونهاین جوری که دلم بشکنهاینجوری

فکر کنم داشتم اینو میگفتم که میخواستم ببینم این ورق برگشتنه از کجا بودو الان فک کنم تو نوشته هام معلومه از کجا

این داستان سر دراز دارد راستش.

چرا امشب بعد از چند روز که واقعا نمیدونم چند روز بوده دارم این حرفا رو میزنم؟!

چون تصمیم گرفتم انقد به همه مسئله ها با هم موازی نگاه  نکنمو شاید روحمو اول باید درست کنم!چون خیلی رو درسمم داره اثر میذاره.میخواستم حالمو خوب کنمو مهم نیست که  الان باید خواب باشم یا نهمهم نیست کلاس فردام 8 صبه.مهم نیست برام!

الان تنها چیزی که برام مهمه حال مبیناس

میخوام بازم خنده هاش بلند بلند باشه!میخوام ازاد باشهمیخوام رها باشه.میخوام خودش باشه.

روز خوش بهم میگفت:به این فکر کن که مبینای خوشحال چشماش چه طوریه؟

نازنین میگفت:برق میزنه :)

این چیزی نیست که یه شبه ادم استیبلش کنه و بگه اهان خودشهقطعا راهم روز به روز داره سخت تر میشه

ولی هر چی محکم تر قدم برداری بیشتر میتونی قدم برداری!

هیچ وقت انقد احساس پوست انداختن نمیکردم!

هنوزم حرف دارم.هنورم تو ذهنم دارم با خودم حرف میزنمولی فک کنم دیگه بقیه اش داره خصوصی میشه :))))


خیلی دیر وقته الان

و من تازه بعد از ۸ ساعت از پای کتابام پاشدمخسته ام خیلی

ولی فکر کردم من همیشه اینجا اومدم و از حال بدم گفتم!الان که حالم خوبه هم باید بنویسم که یادم بمونه!یادم بمونه یه لحظه هایی هست که بی هیچ دلیلی شادی!و این قشنگی داستانه!

بعد از دیروزی که صبش سراسر استرس بودم ، دیشب یعنی پنجشنبه ی خوبی داشتم!بعد از اینکه استرس و لرزش فک و اون سردی جسمم رفت انگار سردی روحمم رفت!

اروم شدم!

و این ارامشه از دیشب تا الان هست.الانی که خسته تر از همیشم برا درسای زیادم.

الانیکه با کلی قضاوت و حرفای جور واجور سرو کار دارم

حالم خوبه.

حس قدرت.حس تونستن.حس مهربونی.حس دوست داشتن خودم!

امروز حس کردم یه بچه ی تازه متولدم وقتی نسیم رو لای موهام حس کردم!

شاید از نظر کلی ادمای دنیا عجیب باشه که من تو این سن تازه دارم حس پیچیدن باد لای موهامو حس میکنم و ذوق میکنم!چیزی ک هیچ وقت نداشتم!

موهایی که همیشه زیر دو لایه پارچه بود!

نمیدونم خوبه بده،درسته،غلطه.نمیدونم.اینو میدونم که ارومم که خوشحالم!

که بالاخره دارم کاریو میکنم که هیچ کسی بهم نگفته بکن!

تاثیرات باشگاه داره بیشتر و بیشتر میشه!سالم تر از همیشم!

حتی اینجوریه ک بچه ها همه بم میگن ترگل ورگل شدیپوستت خوب شده.خوشگل شدی و فلان

درگیر تر از همیشم :) سرم شلوغه و وقتی به تخت میرسم مث الان یه جنازم که دوست دارم بخوابم فقد!

و جالبه که فک کنم دو هفته ای هست که قسمت های اخر وایکینگز رو گرفتم که ببینم و هنوز وقت نکردم!

تفریح و شادیمم به راهه!

من خوشحالم!من حالم خوبه!من میتونم!من دوباره پاشدم!دوباره ایستادم!دوباره اروم شدم!


تو عاشق نبودی

که درده دلِ عاشقارو بفهمی

تو بارون نموندی که دلگیری این هوارو بفهمی

تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگن

دلت تنگ نبوده میخندی تا از حسِ دلتنگی میگم

تو تنها نموندی که حال

دل بی قرارو بفهمی

عزیزت نرفته که تشویش سوتِ قطارو بفهمی

تو از دست ندادی

بفهمی چیه ترس از دست دادن

جای من نبودی بدونی چیه

فرق بین تو و من

تو هیچ وقت نرفتی

لبِ جاده تا انتظارو بفهمی

پریشون نبودی که نگذشتن

لحظه هارو بفهمی

تو اونی که رفته چی میدونی

از غصه ی جای خالی

من اونم که مونده چی میدونم

از قصه ی بیخیالی

تو عاشق نبودی

که درده دلِ عاشقارو بفهمی

تو بارون نموندی که دلگیری این هوارو بفهمی

تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگن

دلت تنگ نبوده میخندی تا از حسِ دلتنگی میگم

تو تنها نموندی که حال

دل بی قرارو بفهمی

عزیزت نرفته که تشویش سوتِ قطارو بفهمی

تو از دست ندادی

بفهمی چیه ترس از دست دادن

جای من نبودی بدونی چیه

فرق بین تو و من






این متن اهنگ عاشق سیاوش قیمشیه که کلا داره پلی میشه تو گوشم!

تلخی شیرین اسم این روزاست!

کلی دوست خوب دارم الان!کلی ادم هست که میتونم باهاشون بیرون برم بخندم.خوش بگذرونم!ولی دلم!امان از دلم!

نه میتونم بگم همه چی فراموش شده نه میتونم بگم همه چیز هست!

وسط راهم و استاپ کردم!نه میتونم برم جلو و فراموش کنم بدون اینکه به پشت سرم نگا کنم نه اینکه میتونم برگردم یا حتی بشینم و به پشت سرم زل بزنم!

رابطه ام با مهدی که اسمش به تازگی عوض شده و شده "بربر" خیلی بهتر از قبل شده!واقعا پسر خوبیه!واقعا من در موردش اشتباه فکر میکردم!ولی کماکان یه حس ترسی هم برام هست!

کسی هست که هوامو داره!و این هوا داشتنشو حس میکنم!دور بودن و از دور هوا کسی رو داشتن رو میشه حس کرد!دوست ندارم بگم مثل یه خواهر ولی مثل یه دوست داره هوامو!مثلا وقتی که دید حالم اومی نیست از باشگاش زد تا بام حرف بزنه!قشنگ نیست؟!قشنگه یکی باشه که همش میگه من برای جبران کاری نمیکنم!

با شایان در حالت استیبل خیلی خوبی قرار دارم!ینی تقریبا میتونم بگم رابطه ای که خیلی خوب تونستیم هندلش کنیم همین بود!خودش خواست که اسم فلوکی رو برگزیند!ولی بنظر من که اون فلوکی نیست :)

شایان خیلی خوبه!حقا که نردبون اسم مناسبیه براش!نه به خاطر قد بلندش!نه!به خاطر اینکه میتونی باهاش بالا بری و بهش تکیه کنی!میدونی خوبی شایان اینه که خیلی بی شیله پیله اس!اصن نیاز نیست برا اینکه بخوام باش برم بیرون یا هر چیزی کلی به این فکر کنم که باید چی بگم چی کار کنم یا هر چی.!درضمن خیلی خوبه که بانک سوالات منه :)) هی زرت زرت میرم سوال میپرسم ازش!یا حتی میتونم بشینم رو به روش و براش از جهشم بگم و بی اینکه بخواد به من این حسو بده که داه نظراتشو تحمیل میکنه بام حرف بزنه!خیلی ساده :) و این ساده بودنه رفتارش خیلی بهم حس خوب میده!باعث میشه دلم بخواد که هر تجربه امو باهاش درمیون بذارم!

بعد از مدت ها چند روز پیش که دانشکده بودم مهرزادو دیدم که یه حالت لش طوری داشت!میدونی همیشه من از قبل این پیش فرض رو راجب مهرزاد داشتم که ادم قوی طوریه!از اون ادمایی که میتونن بی اینکه به یهچیزی زیاد فکر کنن انجامش بدن!از اونا که میرن جلو تا ببینن چی پیش میاد.خلاصه!چند لحظه بعد که من تو حیاط بودم دیدم با هندزفری تو گوشش اومد پایین و میخواست سیگارشو اتیش کنه!از نگاهش بغض میپاشید!نمیدونستم کاره درستیه که برم پیشش یا نه ولی تصمیمو گرفتم و رفتم چند باری صداش کردم تا شنید!منو که دید قیافه اش عوض شد!دیدی حس کنی ادمی که تو میری پیشش از اینکه اومدی و دستشو از اب کشیدی بیرون تا غرق نشه خوشحاله؟!اونجوری بود!نمیدونم این تصور درسته یا من تونستم این کارو بکنم  یا نه!ولی خب اره نشستم پیشش و حرف زدیم!برام جالب بود!یه ادمی پیدا کردم که در موقعیت منه با تقریب بالایی!ینی ممکنه خیلی چیزا رو خیلیا بفهمن ولی مهرزاد کسیه که میتونه اینو درک کنه!مغزم لبخند زد!

یه وقتایی فک میکنم خیلیی جالبه سیستم ادم!مثلا اینکه ادم به سمت ادمایی میره با نمیره که بعدا میفهمه چرا!

من میخواستم مستقل بودن رو از مهرزاد یاد بگیرم!الان فهمیدم من مهرزادو پیدا کردم تا مستقل بودنو ازش بشنوم و تنهایی رو باهاش یاد بگیرم!مهدی یه حرفی میزد که بعضی ادما میان تو زندگیت تا بهت یاد بدن تنها زندگی کنی!و بنظرم اون ادم برای من مهرزاده نه مهدی!

به صورت جالب و اتفاقی شادم خنده داری تو ازمایشگاه فیزیک 4 گروه بندی میشدیم که من و سحر با هم بودیم و یهو سر و کله ی رضا عجم پیدا شد!منو میگی؟!میخواستم خودمو بکشم!چرا؟چون کسی بود باعث یه دعوا شده بود تو رابطه ام!بعد از ازمایشگاه بهش نگاه کردم گفتم ببین عجم درسته الان دیگه تموم شده و هیچ فرقی نداره ولی من نمیتونم ببخشمت!هیچ وقت! اینو گفتم و اون گفت که هیچ وقت نخواسته که زندگی کسیو خراب کنه و این حرفا.بعد یه چیزی گفت که.من هنگ کردم!در کمال ناباوری فهمیدم امیر بهم دروغ گفته بود!پنهون کرده بود!شکست!بت اعتمادمم شکست!

به قول خودش تمام باور هایی که داشتم دونه دونه جلو چشمام شکستن و صدای خورد شدنشونو شنیدم!

تمام ری اکشنم یه لبخند بود به داستان!

و بعد از ناهار با بچه ها رفتیم لمیز :) حقیقتا میچسبه!میچسبه که دوستای جدید پیدا کنی و باهاشون بری بیرون !قدم بزنی و حرف بزنی :)

اینا رو گفتم که بگم کلی ادم خوب تو زندگیم هست!کلی دوست باحال و با مزه!کلی اتفاقای جالب این روزا برام افتاده!ولی چیزی که هست اینه که یه ساعتایی تو روز هست که کلافه میشم کلافه تر از همیشه!

راستی اینم بگم!ری اکشن ادما راجب مبینای جدید خیلی جالبه!دیروز که داشتم از باشگاه برمیگشتم یکی از بچه های ارشدمونو دیدم!خیلی با تعجب نگام کرد !و پرسید که ت لباست عوض شده؟!خندیدم!گفتم راستش یه تغییری رخ داده که فعلا هنوز تثبیت نشده برای همین دانشگاه به روال سابقم!لبخند زد گفت افرین!خیلی جالب بود :)

 و چند نفر دیگه که شوکه شدن کلا جالب بود!


از بادها خسته ام

از دریا دلم گرفته است

همچون قایقی

که بر دست ِ آب مانده

نمی دانم کجای جهان

آرام خواهم گرفت


یاور مهدی پور

روزا داره با سرعت عجیبی میگذره!هر روز سرم شلوغ تر از دیروزه!

ارتباطات گسترده و مناسبی دارم ب جز یکی که رو اعصابمه جدیدا!نه به خاطر خودش بخاطر باز خوردای مسخرش!

من نمیفهمم!نمیفهمم این داستانا رو!مغزم به صورت منطقی ارور میده به داستان

تصمیم گرفتم برای یه مدتی دور باشم ازش!

اون دوستی بود ک معنی واقعی دوستی رو داشت برای من ترسیم میکرد!به قول سمیرا مثل فیلم فرندز!

میدونی ولی.

امروز یه نگا به خودم کردم!همون موقعی که داشت از چشمام اشک میومد و من زل زده بود به اون نقطه از دانشکده ک توش فوش شنیده بودم!فکر کردم که دمم گرم!

واقعا هم گرم!

میدونی چرا؟!

چون کلی ادم دیدم تو این مدت که بعضیاشون یه کدوم از دغدغه های منو داشتن و یا زمین خوزدن یا حالشون خیلی بد بود!

ولی من چی!چند تاااا بحرانو با هم دارم هندل میکنم!

این واقعا خوشحال کننده نیست؟!هست میدونی چرا؟!چون منو هار میکنه به قول روزخوش!

یا به قول شجاعی هی میزنن تو سرم تا جسارت‌منو بسنجن!

امروز داشتم با فاطمه حرف میزدم و گریه میکردم گفتم فاطمه احساس میکنم پیر شدم!احساس میکنم این حس نتونستنه واسه پیر شدنس!!!پیر شدم تو راه جنگیدن با همه چیز و همه کس :))

خندید گفت ولی تو زانو نزدی!

اره زانو هام لرزید ولی زانو نزدم!

خورد شدم شکستم ولی تسلیم نشدم!

من بچه پروام! یا به قول صبا تخسم!از اونا ک وقتی میزنیشون زبونشونو درمیان میگن هه هه اصنم درد نداشت :))) این ری اکشن من نبست به اوضاع الانه ها!نه اینکه همیشه :)

مبینا کم کم دارا میسازه خودشو:)

مبینا ته قلبش یه نیرویی هست ک خوشحالش میکنه. :)

خوابم میاد و باید بخوابمولی مبینا در دست تعمییر است :)))

خدافس :)


بعد از ۱۲ ساعت پای کتاب بودن به همراه استراحت های کوتاه دارم مینویسم!

از پنجشنبه ای بگم که سه نفر بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم بیرون و انصافا با هر کدومشون میرفتم خیلی بهم خوش میگذشت اما نرفتم چون درس داشتم!

کلی امروز برا اینده برنامه ریختم!

کلی نوشتم!

ته شبم کلی دل تنگی داشتم!دیدی انگاری زخمت هنوز خوب نشده میخوره به یه جایی و دوباره سوزشش سر میزنه؟!این دقیقا حال منه!

وسط تحلیلی خوندن!یهو سوزش شروع شد!از چشمام سر ریز شد!

فاطمه که داشت راجب تحلیلی بام حرف میزد گفت مبینا سرمو اوردم بالا گفت الان اخه؟!

خودمم نفهمیدم چی شد!سریع با بچه ها شوخی‌پوخی کردم یادم بره!

اما این فقد یه مسکن چند ساعتی بود!کلا هر وقت سوزشه میاد سراغم مسکن چند ساعتی میزنم و حواله اش میکنم به چند ساعت بعد و دوباره.

فاطمه اظهار داشت باید تمام خاطرات فیزیکی ینی تمام هدیه هاشو از بین ببرم!بندازم دور!ولی نمیتونم!هم از نظرم حیفه!هم دوست دارم باشه!چه بخوام چه نخوام اون یه بخشی از زندگیم بوده!چه خوب چه بد!حالا این هدیه ها باشن یا نباشن زخمم که عوض نمیشه ،میشه؟!

نه اینکه بد باشم!نه اینکه نخندم!اتفاقا این روزا صدای خندم سر به فلک میکشه و نیشمم تا بنا گوش بازه!سگ درون چشمام هار تر شده و موهام زاغ تر!

ولی بی قراریم معلومه.از تک تک کارم معلومه اروم نیستم که سحر وسط درس خوندن میگه: حسن چی شده باز بی قراری!چته مث مرغ سر کنده پر پر میزنی(مثل همیشه نمیدونم ضرب المثلو درست گفتم یا نه!!)

من میگم نمیدونم!

اونم‌میگه :میدونی خوبشم میدونی!

امروز که میگفتم دلم تنگ شده فاطمه رو بروم نشسته بود پرسید برا چیش دلت تنگ شده؟!تا اومدم دهنمو وا کنم گفت برا دروغاش؟!

خفه خون گرفتم!گفتم تو از کجا میدونی دروغ بود اخه!گفت اگه مهربونیاش راست باشه هیچ وقت نمیتونی باهات اونجوری جلو همه حرف بزنه و سرت داد بزنه!یا حداقل اگه اینم درست بود الان کجاس پس؟!

ساکت شدم!

دلم تنگ شده برای رفتن به دفتر شجاعی!اما چند باره ک میرم درو وا نمیکنه!!فک میکنم اینم جز اون امتحانای قشنگشه ک همه بچه ها تست میکنه باهاشون!

تو دانشکده اروم و قرار ندارم.نمیخوام امیرو ببینم.ازطرفیم میخوام برم پیش ادمای جدید زندگیم ک هم حس میکنم سر بارشونم هم داستان های حاشیه ای اذیتم میکنه.!

اینا رو نگفتم‌که بگم کم اوردما!نه :) من پرو تر از این حرفام!خوشحالم که الانم رو پای خودمم!روی پای خودمم همه چیو درست میکنم!

از دیدن ادمای جدید جاهای جدید و اتفاقای جدید هم تو زندگیم خوشحال و سرمستم!

ادم قدیمیا هم فراموش نمیشن!روزخوش به همراه وبلاگش در صدر جدول انگیزشیه منه:))

فکر کنم خیلی دارم از در و دیوار میگم.خیلی خوابم میاد چون!و فردااا هم کلییی کار در راهه!و کلی درس که منتظرن من بخونمشون :)



وقت ناله اس.

خیلی پرم.خیلی پرم و خوب نمیشم.خوب شدنم برای یه ساعته.بعدش دوباره حالم ابریه

حالم خرابه خراب!

یه اهنگه که فک کنم از دو ساعت پیش داره ریپیت میشه!اهنگ عتاب یار از علیرضا قربانی!

حرف زدم.تنها وقت گذروندمبا دوستام وقت گذروندم.کلاس رفتم.باشگا رفتم.سعی کردم درس بخونم.کتاب خوندم.سیگار کشیدم.

هیچ کدوم حالمو خوب نکرد!حتی حتی حرف زدن با خودشم حالمو خوب نکرد!

چشای اشکیش.و لبخند جوکریش!

زیر چشی نگاه کردناش.د لعنتی من حال بدتو میفهمم د اگه دنیا هم نفهمه!چرا اینجوری میکنی با من!؟

عکسای پروفایلت چی میگه؟!منو که بلاک کردی.از گوشی بقیه که میتونم ببینم!مگه منو نمیشناسی؟!استوری میذاری فک میکنی من نمیبینم؟!

میبینم.میبینم که حالم اینه!

دو سه تا فیلم ازت مونده تو گوشیم.یه ریز رو اون فیلمام!حفظ شدمشون!تو همشون دارم بهت میگم یه روزی من اینا رو میبینم دیوونه میشم.دارم میگم میری!دارم میگم تموم میشه!

لعنت لعنت.

چرا تموم نمیشی!؟کی میخوای تموم شی واسه من؟!

چرا چشمام خشک نمیشه دیگه اشک نیاد!امروز تو کلاس نمیدونستم چیکار کنم که جلو استاد انقد اشکم سر نخوره بیاد تو صورتم.

احساس میکنم دلم خورده.مثل شیشه خورده داره زخم میکنه همه وجودمو.

بر من مسکین ستم تا کی کنی؟

خستگی و عجز من میبین،مکن.

چند نالم از جفا و جور تو

بس کن و بر من جفا چندین مکن.

هر چه میخواهی بکن بر من رواست

بی نسیبم زان لب شیرین مکن.


من تا حالا خیلی زیاد برام اتفاق افتاده که نصفه شب یه خواب ببینم و وقتی پا میشم نفس نفس بزنم!و وقتی اینجوری میشم خوابم راست بوده!

دیشب!دیشب دوباره همین بلا سرم اومد!!!اونم چه خوابی!!!چه خوابی.

خوابشو دیدم که خسته و ناراحت و کلافه بود!گند زده بود تو زندگیش!گندای بدی زده بودبا ان نفر ادم حرف میزد و به ان نفر ادم قول داده بود!یکی از این ادما مبینا ورودی ۹۷مون بود!دیدم که دوسش داشت!دیدم که امیر هیچ حسی نداره.

تو خوابم سیلی زدم تو صورتش هر چقد تونستم زدمش!بهش گفتم اشغال!همون فوشی که به من داده بودو بهش دادم!اونم هیچی نگفت.فقد گریه کرد!

اخرشم گفت مبینا حالم خیلی بده!

و منه لعنتی از خواب پریدم!

چند روز کلافگی رسید به یه خواب!و امروز دیگه کلافه نیستم عصبیم.نفس کشیدن اذیتم میکنه!حتی میخوام کلاسامو نرم!

عصبی و خستم!از اینکه هیچ غلطی نمیتونم بکنم!نه پای پس دارم نه پای پیش!

من موندم و کلی راه واسه رفتن کلی ارزو کلی انگیزه

از اون طرف یه گذشته که دست گذاشته رو گردنم و میگه نفس نکش!

با تموم وجودم حس دلتنگی دارم!

با تموم وجودم دلم میخواد برم باهاش حرف بزنم!اون امیری که من میشناختم وقتی حالش خوب نیست نمیتونه با هیچکی حرف بزنه.باید برم چند ساعت باهاش قدم بزنم.یه چیزایی بگم حرصش دراد دعوام کنه وسط دعوا حرف بزنه خالی شه.حالش خوب شه.کاش الان حرف بزنه حداقل.با هر کی.با هر کی که دورشه.کاش خوب شه.دیگه نمیتونم بیشتر از این بد بودن حالشو ببینم.

چیزایی که تو این مواقع به خودم میگم اینه که تو اونو بیشتر دوس داری یا خودتو؟

یه وقتایی مثل الان جوابم سکوت میشه نمیتونم هیچ کدومو انتخاب کنم مثل وقتایی که میگن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو!!

یه سوال دیگه هم میپرسم:میخوای برگرده؟

این یکیو جوابشو میدونم!نع!

سوال دیگم اینه:پس چرا بهم ریخته میشی برای کسی که نمیخوای دیگه تو زندگیت باشه!؟

جوابم: به قول مهدی ما ادما تو زندگی هم بودیم!با هم وقت گذروندیم!نمیشه که یادم بره!فراموشی نگرفتم که!به هر حال یه زمانی تو ذهن هم ثبت شدیم.طول میکشه تا بره قسمت های ته ذهنم.لای خاطره های باطله.

پیش خودم فکر میکردم اگه بفمم که اونم مث من کلافه س ناراحته یا هر چی حالم بهتر میشه!اینجوری میفهمم اونم داره اذیت میشه فقد من نیستم.ولی اشتباه خالص بود.حالم به مراتب بدتر شد برای بد بودن حالش.

میگذره. :)

شاعر میگه:چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند :)


نور چراغا سو سو میزنه تو شب و تو دلت میخواد تا جایی که میتونی توشون غرق شی!
رزولوشن چشاتو کم میکنی تا چراغا رو دایره های زرد و قرمز ببینی و عشق میکنی :)
امروز رفتم رو به روش واستادم باهاش حرف زدم!تو چشماش زل زدم.همون سیاهی که میشه تو سوسوش غرق شدو میگم!
بقیه ی مکالمه مهم نیست.اخرین حرفم:
-یه سوال ازت میپرسم جون اوا راستشو بگو بم!
+بگو
-دیگه دوسم نداری؟
[.خنده اش]
+نمیفهمم راجب چی حرف میزنی!
-خودت میدونی منظورمو!یه "نه"بگو خودتو راحت کن!
[چند ثانیه خنده و سکوت]
+"نه" من الان تو موقعیتی نیستم که به این چیزا فکر کنم!
[+اشک]
-ولی گفتم به جون اوا!
و دویدم و فرااار.
گریه هامو کردم و رفتم کلاس شجاعی!تو کلاس شجاعی همه سعیمو کردم به درس گوش کنم!و شد!به درس گوش کردم!
مثل همیشه تو بحث های کلاسی شرکت کردم!راهنمایی کردم.و حالم خوب شد!
بعد از سلف رفتم کارگاه.بعد از کارگاه هم با بچه ها رفتیم بوفه بعدم کلاس بودم!دوباره تو کلاس تی ای هم کلی حرف زدمو حواسمو جمع کردم!کلی هم جواب دادم!
بعد از کلاس دو ساعت و ربعش همه خسته بودن ولی من نه!همه گشنه بودن ولی من نه!
پیاده کوه بهشتی رو کشیدیم و اومدیم بالا.رفتیم چهار تایی جلو پله های پژوهشکده نشستیم.
و سوسوی چراغا.
کم کم فاطمه و سمیرا پاشدن و رفتن.من موندم و سحر.
حرف زدیم.گریه کردم.حرف زدیم.اهنگ گوش دادیم.یخ کردیم.حالمو خوب کردم.برگشتیم خوابگا :)
داشتم به سحر میگفتم:امروز بعد از حرفاش گفتم لعنتی نمیخوادت!واستادی اینجا که چی؟!
نمیخواد!زوری که نیست!
تا حالا به این فکر کردی هیچکی نخوادت چه حسی داره؟!هیچکی منظورم یه ادم نیستا!دقیقا هیچکی!اینکه یکی هم پیدا نشه که تو رو بخواد به خاطر خودت!نه به خاطر نسبت خونیت نه بخاطر شرایط جغرافیایی و .!
 دوست کم ندارم.دوستایی که تو این مدت شاید یکم فاصله گرفتم ازشون
خانواده و فامیلم کم ندارم.همه هستن!
فکر کنم الان بیشتر از هر موقعی فکر میکنم باید خودمو دوست داشته باشم!
خیلی تعریف ها از خودمو واسه خودم عوض کردم.
دارم تمام تلاشمو میکنم هندل کنم داستانودارم همه ی زورمو میزنم.


*تا در طلب گوهر کانی،کانی
تا در هوس لقمه نانی،نانی
این نکته رمز اگر بدانی،دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی


ربطش به قضیه اینه که نمیخوام در جستن چیز بیهوده باشم.میخوام خودمو پیدا کنم!خوده مبینا!کسی که خودم دوسش داشته باشم حتی اگه هیچکی دوسش نداره!حتی اکه همه دنیا قد علم کنن که غلطه!


من معمولا کم پیش میاد این موقع شب ها رو ببینم :)

من همونقدی که عاشق صبح های زودم عاشق شب های دیرم هستم.دیر تر از الان!

ساعت دو شبه!من مثه بختک افتادم رو تحلیلی :)))

پنجشنبه قشنگ بود :) از صبح که دانشکده بودم و درس خوندم.شبشم قشنگ بود!یه پارک عجیب غریب رفتم که تمام مدت فکر میکردم اینجا نیستم !مبینا در سرزمین عجایب بود :)))

کلا شب عجیبی بود!پنجشنبه ی اسفند بود و همه جا خلوت طور بود!انگار همه کز کرده بودن تو چار دیواریشون .

یادمه میگفتم مهدی هوامو داره!بدجوری داره!لامصب گاهی فک میکنم مگه میشه یه ادمی پیدا شه انقد هوا ادمو داشته باشه؟!مگه میشه!!!یه وقتایی مغزم جرقه میزنه میگم خب حتما یه دلیلی داره!راستش نمیتونم خوبی بی دلیلو قبول کنم!ولی اون بدبخت تا حالا خوب بوده بی دلیل!من در جبران کاراش هیچ کاری نکردم!اینکه یه ادمی وجود داره تو دنیا که از رفتارات میفهمه حال و حوصله نداری و چی میخوای باحال نیست؟!رفیقک.هر چی بیشتر میشناسمش بیشتر از دست خودم ناراحت میشم که چرا این همه من راجبش تصورم منفی بود!

خب بسه دیگه راجبش حرف زدن :)

خب جمعه ی تنهایی که گذشت :)

صب ۹ اینا بود پاشدم فک کنم.خونه بودم و حس هیچ کاری نداشتم.نشستم یکم درس بخونم ولی نمیشد حوصله نداشتم.احساس تنهایی داشتم!

کلا من از اون ادمایم که دوست دارم تنها باشم بعد وقتی تنهام غصه میخورم میگم ای خدا ای فلک من تنهام :)))

این وسط یه شخصیت جدید دارم برای معرفی!ارشیا!ملقب به قاسم :))

همکلاسیمه تو این دو سال کشفش نکرده بودم!البته تقصیر من نبود من همیشه فک میکردم لاله :))) کلا بچه حرف نمیزنه از اون مدلا که کلا تو خودشه!الان ک فک میکنم شباهت عجیبی به لاک پشت داره :)))

خلاصه این بچه رو من تازگیا باش حرف میزنم!برام جالبه!حرفایی که میزنه با ادمای دیگه فرق داره!جنسشو میگم!انگار از یه دنیای دیگه س‌دنیایی که من هیچ وقت راجبشم فکر نکردم!هیچ وقت نمیدونستم ادما میتونن زندگی اینجوری داشته باشن!

خب حالا این قاسم داستان چی میگه؟!

هیچ من گرفته و تنها و خسته و غمگین نشسته بودم اهنگ گوش میدادم که یهو به سرم زد با یکی حرف بزنم!پیام دادم گفتم قاسم نابودیم!کلی برا خودم حرف زدم!این بچه گفتم که زیاد حرف نمیزنه ولی وقتی باش حرف بزنی خیلی حرف میزنه :))) هیچی دیگه کلی بام حرف زد !

یه حرفی زد جالب بود برام:

مبینا از همه چی مهم تره!

میگفت تو از بیرون دختر شادی هستی ولی از درون پوکیدی :))

یا حتی بم گفت معدل حالت چنده؟!

فکر کردم به حرفاش!راست میگفت من تو ۶ خطی ک حرف میزنم ۸ تاش دارم میگم میخوام فلان کارو کنم چون فلانی .!یعنی دلیل یکی از کارام خودم نیستم!یا بخاطر خوب کردن حال کسی دارم یه کاریو میکنم یا بخاطر رو کم کردن!

اونم مث تموم ادما بم نوید گذشتن این روزا رو داد.کاش یه روزی بیام بگم گذشت!!!همش گذشت!

من شاید خیلی خوش شانسم که انقد ادم خوب دور و برمه!

یکمم ترسیدم!از همین خوبیه!میترسم یه روز چشمو وا کنم ببینم هیچ کدوم از این ادم خوبام نیستن دیگه!

شایان فرفریمون هم هستا!اون بچه هم با وجود همه کارایی ک داره حواسش هست هم دید حال بدمو هم خوند هم پیام داد!اینا عزیزه برام.تک تک این چیزا برام عزیزه!

صفر که همون سحره این روزا حالش اوکی نیست.میبینم بچه رو.ولی اونم خیلی لاله وقتی حالش بده!نمیدانم باید چه کنم!از طرفیم خودم نابودم:)))

دو تاییمون وقتی تنهاییم خیلی جالبیم زل میزنیم یه وری کلا کاریم بهم نداریم ۱۰ دقه بعد یکیمون یه نظری میده یکم حرف میزنیم دوباره ساکت میشیم :)))

کلا موجود جالبیه میشه در کنارش سکوت کنی!چیزی که کنار خیلیا نمیشه!

من معمولا وقتی ساکت میشم همه فک میکنن ناراحتم!ولی یه وقتایی واقعا یه وقتایی هست که سکوت همون حرفه!!!

خب بیا اینم پستی که نوشتم همش از بقیه شد:)))

ولی این داستانش فرق داره یه جورایی نامه تشکره :) یه جورایی میخوام حرفامو بگم که اگه یه روزی نبودم تو دلم نمونده باشه!میخوام ادمای داستانم بدونن ار حرکتشون چقده برام ارزش داره!

از حال خودمم میگم.ولی الان نه.وقتی شستمش.وقتی حالم پاک بود :)


یه وقتایی هست که واقعا خسته ای!واقعا دیگه کلافه میشی

اونموقع ها بزن کنار :) یکم حال خودتو خوب کن!اون موقع به قلبت گوش کن!اصن مهم نیست که عقلت داره چی میگه اون وسط.با دلت برو جلو !یه وقتایی هست چند ماه با عقلت میری جلو اون دلت اون وسط حسودیش میشه میگه پس من چی؟!

خب گناه داره دیگه یه وقتیم به اون بده :)

حالم؟خوبه یا بد؟!نمیدونم!یه وقتایی فک میکنم که کلی ادم لا به لای همین سو سوی چراغا هست که دردشون از خیلیای دیگه مثل من بیشتره.من خیلی دارم بی انصافی میکنم که میگم دردام درد میکنه :)

ولی از خودم راضیم!از اینکه کنار میزنم ولی زانو نه!از اینکه تو این بیست سالی که کردم انقدی تجربه کردم که بتونم با یه چند سال بزرگ ترم بشینم حرف بزنم و از تجربه هایی براش بگم که اون نداشته!

میدونی الان کجام؟الان یه جاییم که خودم حال خودمو خوب میکنم!خودم تصمیم میگیرم برا خودم!خودم به خودم یه سری رفتارا رو یاد میدم!خودم خودم اروم میکنم!

میدونی چه روزایی واسه این روزم تلاش کرده بودم؟!

دیروز سحر یه حرفی زد گفت:من احساساتمو میشناسم خوبم میشناسم!

به این فکر کردم منم میتونم همچین حرفی بزنم؟الان میگم اره منم میتونم!شاید با اون یقین نباشه ولی اره میتونم.میشناسمش.

مرسی مبینا که انقد قوی شدی!مرسی که هستی! :)

یه روزی یه ادمی اومد تو زندگیم تا بهم بفهمونه دوست داشتن معامله نیست!دوست داشتن این نیست که طرف مقابل هم دوست داشته باشه!

راستش الان میفهمم دوست داشتن،داشتن نیست!

دوست داشتن همون ضعف ته دلته!دوست داشتن همونه که میبینیش تمام روزو دلت ضعف میره بعد که تنها میشی یه اهنگ میزاری با صدای بلند میخونی انگار که رو به روته و داری برای اون میخونیش!

من واسه ادامه راهم انگیزه دارم!

من واسه زندگی کردنم بهونه دارم!

من واسه خندیدنم دلیل دارم!

دلیلایی که تازه پیدا کردم و به ادمی وابسته نیست!چون بازم یه ادمی تو زندگیم پیدا شد که بهم فهموند تا اینجا من اشتباه چیده بودم پازلمو همش بر اساس ادما بود!ولی الان دیگه نیست!

من چارچوب درست کردم واسه خودم!چارچوب مبینا!چون بازم یه عزیزی پیدا شد که بهم یاد داد فارغ از دین فارغ از جنسیت میتونی برای خودت مبینا رو تعریف کنی!براش حد بزاری!تزیینش کنی اصن :)))

من میتونم تصمیم بگیرم!چون بازم یه ادم دیگه پیدا شد تو زندگیم که بهم هر بار اینو یاداوری میکرد که اونی که باید تصمیم بگیره منم!اون پیدا شد تا بهم یاد بده چجوری سرپای خودم واستم!حتی اگه پاهام میلرزه!

من حال خودمو خودم خوب میکنم چون یه از یکی دیگه یاد گرفتم که اونی که حال خودتو خوب و بد میکنه خودتی!بهم گفت بد کردن حال چجوری!خوب کردنشم پیدا کردنی!اون ادم بهم نشون داد که راه ادما با هم فرق میکنه!

من از تجربه هام پشیمون نیستم چون یکی دیگه بهم یاد داد که تجربه کردن میتونه تو رو بسازه!تجربه میتونه یه جایی تو زندگیت که حتی فکرشم نمیکنی یه کمک بزرگ بهت بکنه!

من از هر ادمی یه چیزی یاد میگیرم :) حتی شما دوست عزیز :))

روزخوش میگفت ما بچه شهرستانیا بعد از اینکه چند سال از تهران بودنمون میگذره حار میشیم :) میگفت پوست میندازی تو این شهر یاد میگیری چجوری باید برا خواسته هات بجنگی :)

ما بچه شهرستانیا بزرگ میشیم!پوست میندازیم و یاد میگیریم که بدون ادمای نزدیکمون کی هستیم واقعا!

و من الله توفیق :)))


حس میکنم انقد ادم لال های دورم زیاد شده منم لال شدم :)))

امروز شنبه اس!ولی من میخوام از پنجشنبه بنویسم!از اخرین روز سال ۹۷ که تو تهران گذشت!تهرانی که هر چی بیشتر میگذره حس غربتم میپره و حس میکنم شهر منه!

شاید از قبل تر بگم اصن از چهارشنبه!بعد از امتحان و اخرین روز دانشگا تو ۹۷!

فک کنم واقعا دیگه کسی تو دانشگا نبود خلوت خلوت

ما هم دو ساعت داشتیم تصمیم میگرفتیم این روز اخری کوجا جمع شیم بریم که شاید باورتون نشه ولی رفتیم بوفه مرکزی :)))ینی از دانشگا حتی خارج نشدیم!

بعد از بوفه ۵ تایی رفتیم تجریش تا برای اقا فرزین که فردا ینی پنجشنبه تولدش بود کادو بخریم!

یکم وضعیت نابسامانی بود!بعد از چند ماه من با جمعی بیرون بودم که امیر توش بود!و زرت و زرت من و اون روبه روی هم بودیم!و امان از چشمای من!

اخرش برگشت گف چرا اینجوری نگام میکنی؟میترسم!

برای پویان و فرزین هر کدوم یه کتاب خریدیم

و برگشتیم به سمت خوابگا وسیله پسیله ها رو جمع کردیم و با سمیرا راهی خونمون شدیم :)

این خلاصه ی چهارشنبه!

و اما پنجشنبه!روزی که کلی براش استرس داشتم!

با یه گله ادم که کوچیک تریناشون ما بودیم ، رفتیم چیتگر!

مبینا با ورژن جدید ظاهر شده بود!از ری اکشنا از هر چیزی میترسیدم!ولی هیچکی به روی خودش نیاورد اصن :)

امیر و مهران و سمیرا برامون ساز زدن :) بماند که موقع ساز زدن نگاش چیا میگفت!

من و مهدی ساری جوجه ها رو سیخ زدیم

پویان و ارمین و ارین اتیشو درست کردن

یه عده دیگه از بچه ها بازی کردن

ببین تنها حرفم اینه که اون جمع خیلیییی قشنگ بود!خیلی!همه با هم کار میکردیم و میخندیدیمو . صمیمی بود!خیلی صمیمی :)

انقدی که دوست داشتم هر هفته میتونستم این ۲۰ و خورده ای ادمو جمع کنم و باهاشون برم بیرون :))

امیر زود رفت چون بلیط داشت برا شیراز!وقتی داشت میرفت یه چیزی تو سرم میپیچید:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.

خدافظی هم نکردیم حتی!!!

بعد از رفتن امیر ، به بهار گفتم وقت اسپیکره!اهنگ گذاشتیم و کلی رقصیدیم!

تقریبا جایی که ما نشسته بودیم کسی نبود و این خیلی باحال بود!

فرین کیکشو اورد:) بچه ها نذاشتن فوت کنه اصن:)))نذاشتن ارزو کنه :))) کلا انگار کیک برا بقیه بود :))

از ته دلم خوشحال بودم میدیدم مهرزاد میخنده و شاید شاید از داستانش دوره :))

بهار نمک داستان بود :) چقد من از این بشر خوشم میاد:) شباهنگ ، دوست پسرش خیلی پسر رله و باحالی بود :) از اونم خوشم اومد بمونن برا هم

پرهام به شدددت منو یاده شاهین مینداخت :)) خیلی قیافش شبیه بود.یه سری کارای بانمک هم میکرد :)) رقصیدنش :)))

فرفرمون (شایان) همیشه از اون‌کنارا که وامیسته تو متن اصلی یه کامنتی میده و یه شرکتی داره :))) بامزه :) رفیق :) بودن :) این سه تا کلمه برای شایانه :) جز معدود ادماییه که وقتی بهش فکر میکنم لبخند میزنم!

فرزین :))) شخصیت مسخره و دوست داشتنی :)) نمیدونم خودش میدونه که من اونو دوست داشتنی میدونم یا فقد فکر میکنه من یه ادمیم که یه سره دارم اذیتش میکنم :))) امیر دستمال میخواست و به صورت قطری اون ور زیر انداز نشسته بود، فرزین بغل سحر و سحر هم بغل من بود :))من ناخواستههه واقعا نا خواسته جعبه ی دستمالو محکم زدم تو سرش :))) وای اون بارم ناخواسته بهش فوش دادم رسما :))) نمیدونم چرا ناخواسته انقد اذیتش میکنم :))

کلا من همه رو اذیت میکنم الان که فکر میکنم :)

ماهرخ :) خوشحالم که جنوبیه :) جنوبی بودن من و اون فک کنم گرمیه جمعه نه؟! :))) دو عدد پر سر و صدای شلوغ هستیم :) خوب بود ک بود و جمع و گرم ترش کرد :)

پویان بچه ی کاری و بابا طور :) مهربون :)از اون ادماییه که یکم بهش محبت میکنی کلی خوشحال میشه و این خصلتیه که خیلییی من میپسندمش :)

مینو :) بچم :) موهاش :) یه جورایی خسته و لش طوره :) ارومه زیاد حرف نمیزنه و بیتشر مواقع میخنده :) ترکیبشون با پرهام وقتی داشتن از دور میومدن خیلی خوشگل بود :)

سمیرا ! سمیرا همون ادمیه که ابتدا از من متنفر بود مثل خیلیا :) الان خیلی با هم خوبیم :) یه وقتا حرفایی که میزنه منو میندازه تو حال و هوای که داشتم و گاهی الانم دارم.نمیخوام اونم اشتباهای منو کنه.تو چیتگر بیشتر اوقات تو خودش بود!مهران هم!زوجه افسرده  :))

سحر!صفر!وقتی اسمشو میگم صدای حسن گفتنش میپیجه تو سرم :))) بچم :) دوست گرمابه و گلستان :) دوست لال و پایه!ما تو هر‌جمعی سر و کلمون پیدا میشه :)) بی سحر هرگززز :))

مهدی(بربر)،علی،ارمین،مریم،مرسا،سینا،حامد،ارین(داداش ارمین یا شاید بهتره بگم کپی برابر اصلش:)) ) اینا هم‌تو جمع بودن و تو جمع بودنشون یه حس خوب داشت :)

اینکع اینهمه ادم با سن های نختلف جمع شده بودیم‌و با هم خوش میگذروندیم :))

من ساعت ۴ بود که دست خدافظی دادمو راهی شدم!راهی شدم به سمت مترو چیتگر :)

روی سکوی مترو چیتگر ارشیا به انتظار نشسته بود :)

از دیروزش خیلی استرس این موضوع رو هم داشتم!با وجود اجتماعی بودن زیادم، باوجود اینکه باهاش بیرون رفته بودم قبلا تو جمع اما بازم استرسش رو داشتم.

تا تئاتر شهر تو مترو بودیم و حرف زدیم :) جدا من اصلا فکرشم نمیکردم این بشر یه روزی با من حرف بزنه!هییییچ وقت فکرشو نمیکردم :)

رفتیم تئاتر :)

اولین تئاتری که مبینا تو زندگیش میره :) تو ۲۳ اسفند ماه ۹۷ و با ارشیا!

یه فیلمی که زنده جلو چشاته :) سالن سکوت بود،تاریک،صدای بازیگرا میومد!انقد تو داستان بودم‌که حرف میزد من اشکام سر میخورد میومد پایین :) حس میکردم منه!منه که داره این حرفا رو میزنه . موضوع داستان به شدت به حال و هوای من میخورد.

وقتی تموم شد و همه دست زدن مثل این ادما که تو یه دنیای دیگن هی داشتم نگا میکردم میخواستم دوباره بشینم دیدم ارشیا کیفشو برداشت که بریم و همه دارن میرن :)

راهی شدیم.رفتیم بازم حرف زدیم.رفتیم دوک :)

و باز هم دوک :)) خیلی بارا این کافه رو رفتم با ادمای مختلف!و هر بار یه حس‌متفاوت!جالبه!خیلی جالب :)

ارشیا اون شب یه لبخندایی میزد که به من حس خوب میداد و دلم میخواست بخندم!از اون ادماس ک وقتی حالشون خوبه وایب خوب و حس خوب میدن و وقتی حالشون بده برعکسش :)) 

با مزه حرف میزنه خیلی :)) یه چیزایی میگه من خندم میگیره کلا :))

و اینکه حرمت رعایت میکنه خیلی به من حس خوب میده!اینکه میفهمه دوستیم و دوستی چه شکلیه خوبه!واقعا خوبه :)

خوشحالم از اولین تجربه تئاترم!و همون شب وقتی صندلی تک کنارمو تنها دیدم دلم خواست یه بار منم تنها برم تئاتر :)

ای ادمایی که اسمتون تو این نوشته بود شما روز اخری که مبینا تهران بود رو براش افسانه ای کردین :) شما کلی بهش حس خوب دادین و یه پایان خوشگل برای تهران ۹۷ ش درست کردین!مرسی که تو لحظه هام بودین :)

چرا اسم نوشتم اینه ؟!

این اسم اهنگ ادل از البوم ۲۱اشه!چند وقت پیشا شایان برام یه پادکست فرستاد که راجب همین البوم بود :) 

باران را به اتش بکش!قشنگ نیست؟!کاری که من این روزا دارم میکنم همینه :)

یه جورایی منم تو مراحل اهنگای اون البوم ادل گیر کردم .

مثل اهنگای اون البوم، شاکی  دلشکسته، حس تنهایی،پذیرش اشتباها،حس دوست داشتن و.

حال من اب رو اتیش نیست حال من اتیش روی ابه :)

این حال خوب بیرون رفتن و روز اخرم بود که گفتم همش یه بارون قشنگ بود که امیر وسطش داشت شعله میکشید :)تو هر لحظه اش!حتی وقتی رفته بود .


سال سوم بودم یا چهارم دبیرستان یادم نمیاد!

یه شب بود از همین شبای نزدیک عید داشتم با فاطمه(فافا) حرف میزدم!دلشوره ی بدی داشتم!کلی حرف زدیم بهم!بهم قول دادیم همیشه این شبو یادمون باشه!اصن دوستی منو فاطمه از همون دلشوره ی شب عید شروع شد!

سه یا چار سال داره از اون روز میگذره!

امروز اخرین روزه ساله!دلشورهه هست!یکم گیجی یکم خستگی یکم ترس هم هست!و خیلی زیاد حس تنهایی!

نمیدونم چی شده که ته دلم انقد خالیه!

نمیدونم چرا انقد خودمو تنها میدونم.

با اینکه کلی دوست دارم!کلی ادم که باهاشون این ور اونور میرم.هم دختر هم پسر!

ولی یه تیکه هست تو وجودم که خالیه!

اشتبا نکن جای خالی از ادمای گذشته نیست!

جای خالی یه ادم اینده س!شایدم ادم نیست!جای خالیه یه حسه!شاید جای خالیه یه حاله!

هر چی هست خالیه!

میخوام از روزای 97 بگم:

-اردیبهشت بود یادم نمیاد چندم.چون تولد امیر تو ماه رمضون بود رفتم یه کیک خریدم و رفتیم پارک نیاورون :) هدیه ی تولدش یه کیف پولی بود :) اونروز ته چشماش یه برق عجیبی بود!یه حرف خیلی عجیب زد !گفت چند سالی هست که کسی برام تولد نگرفته و بهم کادو تولد نداده!

-همون 15 خرداد تو ماه رمضونی همه با هم رفتیم پیتزا داوود مهمون امیر!ما براش کیک خریدیم!تو اون جمع حتی دختر خالمم بود!تمام تلاشم اون شب این بود امیر خوشحال باشه!ولی یه حس مضحکی داشت اون شب برای من!

-تیر ماه بود بعد از اخرین امتحان 14ام! رفتیم برای سمیرا تولد گرفتیم!پارک ملت!کلی هم عکس گرفتیم!اون روز فهمیدم خوبیایی که امیر به من میکرد مختص من نبود!اون به همه از این خوبیا میکنه!رفتیم یه کافه ی عجیب و غریب :) ناهار خوردیم!بعدش امیر من و تا خونه ی خالم برد!اونجا هم طالبی خوردیم :)من عاشق اب طالبیم چون!بعدشم راهی شد و رفت.

-قبل از اون تحویل پروژه ی دکتر لطیفی من و امیر یه هفته تو پژوهشکده ی دکتر قمی کار میکردیم!8 صبح میرفتیم تا 8 شب!همش کار میکردیم :) اونجا با یه ادم خوب اشنا شدیم!پویان سیفی!

-یه شب خونه ی خالم اینا بودم که رها زنگ زد به سارا گفت محمد اومده تهران بیاین بریم بیرون!من و رها و سارا و سرور و محمد با پرادوی دوست محمد رفتیم لواسون :) اونشب خیلی بهم خوش گذشت!خیلی خندیدیم!

-ترم تابستونه  برداشته بودم دانشگاه خواجه نصیر!بعد از اخرین امتحانش با سحر و سمیرا رفتیم کاخ گلستان و گشتیم خیلی خوش گذشت!

-وسطای همون ترم تابستونه از طرف دانشگاه همگی با هم رفتیم رصد تخت سلیمان!تو اون رصد من بودم ، امیر، سحر،سمیرا،مهران،مهدی،علی،هستی.همونجا من یکم با مهدی حرف زدم!چراشم خیلی جالبه!امیر از تو اتوبوسی که من بودم رفت تو اتوبوسی که سمیرا و سحر و مهران بودن!من موندم و علی و مهدی و هستی!منم با اون حرف زدم!تو اون رصد برا اولین بار امیر گفت پشیونه!

-مهر ماه هر هفته دو تایی میرفتیم کوهنوردی!درکه!

-مهرماه تولد مهران بود!رفتیم درکه 5 تایی :) کیک کوبوندیم و صورتش!کلی عکس خوشگل گرفتیم!ناهارم منو امیر خریدیمشب قبلشم.

-25 مهر بود میخواستیم جشن یه سالگی رابطمونو بگیریم!امیر گفت دست جمعی باشه!من دوست داشتم دو تایی باشه!به بچه ها گفتیم !مهران و سمیرا نیومدن!ولی سحر اومد!پس جشنمون سه تایی شد!درکه!سه تا کاپ کیک که روش شمع یک داشت!

-25 مهر بود نگین تولدشو گرفته بود عصر بود پارک ملت!نذاشتن برم!ده دقیقه رفتم پیشش!با یه شاخه گل فقد!دوست نداشتم دوست بی معرفتی باشم که تو روز تولد دوست قدیمیم نباشم!

-یادم نیست چه روزی داشتمبا فاطمه (زری) تلفنی حرف میزدم از اتوبوس جا موندم!رفتم تجریش داشتم تو خیابون راه میرفتم یکی زد تو کمرم برگشتم دیدم فاطمه اس :)

-اوایل ابان ماه بود یه شب نشسته بودم رو به روی امیر داشتیم حرف میزدیم!به این نتیجه رسیدیم که جوونی نکردیم!به این نتیجه رسیدیم همه چی زود بوده!امیر پیشنهاد داد برای یه ترم از هم جدا باشیم!من گریه کردم!اون گفت فقد پیشنهاد بوده!

-28 ابان تموم شد رابطمون!جلوی پرپروک بودیم که گفت این اخر رابطه ی ما نیست مبینا!داشتم سوار اتوبوس میشدم گفت من حواسم بهت هست

-با فاطمه (زری)رفتیم باغ کتاب!عر میزدم!بعد از باغ کتاب رفتیم تو پارک طالقانی بعد از یه سال سیگار گرفتم دستم!

-15 اذر روز فیزیک!با اینکه کلی باهاش دعوا کرده بودم تو اون روز تنهاش نذاشتم!میدونستم چقد فشار روشه!وقتی مراسم تموم شد رفتم تو حیاط و کلی گریه کردم!یکی از هم کلاسیام داشت از کنارم رد میشد دید دارم گریه میکنم کلی گفت چی شده گفتم خوبم!بعدش که رفت اشکامو پاک کردم رفتم کیک خریدم با کیک برگشتم دانشکده!شبش بهم پیام داد تو کوچولوی قوی هستی!از سریال وایکینگا یاد گرفتم ادمایی که به راهشون ایمان دارن موفق میشن!تو هم همینی تو هم موفق میشی!

-20 اذر!با مهدی رفتم موتور سواری :) کلی حال کردم!

-23 اذر تولدی که نحسی افتاده بود!هیچکی نبود! من و دیوارای خوابگا!فک کنم دور و بر ساعت 5 عصر بود ریحانه از شمال برگشت با هم رفتیم فکرکده و بازی کردیم!

-شنبه ی همون هفته زهرا و سحر و فاطمه و اون یکی زهرا با هم اومدن خوابگا و برام تولد گرفتن!

-تو همون اواخر اذر بود فک کنم نازنین اومد تهران با نازی و حدیث و نگین رفتیم کله پاچه خوردیم بعدم رفتیم باغ فردوس!چه روزی بود!

-1 دی!به اصرار مهدی رفتم باشگاه!

-4 دی ماه تولد سحر!با پویان و ماهرخ و امیر و مهران و سمیرا رفتیم درکه!تولد گرفتیم!امیر کیک کوبوند تو صورتش!کلی رقصیدیم!

-امتحانای پایان ترم بود!فرداش امتحان تحلیلی داشتیم تو دانشکده جز من و چند تا استاد و چند تا ارشد هیشکی نبود!اسکندری اومد گفت چرا انقد پایانیتو افتضاح دادی.شکستم!

-تو امتحانا بود که دیدم دیگه دوست ندارم مبینای دیکته شده باشم!نماز و گذاشتم کنار!

-تو همونامتحانا یه ادم پیدا شد تو زندگیم به اسم بهروز!یادم داد چجوری درس بخونم و چیکار کنم!

-بعد از اخرین امتحان با بچه ها رفتیم توچال!همون ارشدا و .پستی که اینجا نوشتم!

-بین دو ترم میرفتم دانشکده تا بهروزو ببینم و بفهمم اشکال کارم کجاست!و خب درس میخوندم!

-بین دو ترم دوست جدید پیدا کردم شایان!

-ترم بهمن شروع شد!همت کرده بودم یه ترم عالی بسازم!وقتی از دزفول برگشتم اولین کسیو که دیدم مهدی بود!بستنی گواهینامه اشو بهم داد :)

-12 بهمن خیلی حالم بد بود!به یاده 12 بهمن 96!

-20 بهمن تولد مامانم بود!دزفول بود سوپرایزش کردم!

-مبینای تجربه گرا رفت پیش عسل!یه چیز جدید تجربه کرد!خندید با صدای بلند!معلق بودن!تو اسمونا بودن!

-تو کلاس کارگاه عکس میگرفتم از بچه ها!رسیدم خوابگاه فرستادم برای ارشیا!با ارشیا دوست شدم!

-یه چهارشنبه بود بعد ازمایشگاه با بچه ها رفتیم لمییز :))

-16 اسفند تولده رضا :))رفتیم پارک قطریه!بی بی کیو! :)) کیک بی بی :))

-22 اسفند!بعد از ماه ها با جمعی میرفتم بیرون که امیر بود توش!

-23 اسفند تولد فرزین!چیتگر!عصرش تئاتر سالگشتگی با ارشیا!

امروز 29 اسفند 97.

میترسم از 98 میترسم!از بزرگ شدن میترسم.از ادامه میترسم.

دلم یه ادمی میخواد که وقتی دارم روز اخر 98از روزاش مینویسم تو همش باشهبگم بازم هستدلم "دوست" میخواد!یه دوست ساده که بلد باشه بمونه!!چیز زیادیه نه ؟!

تموم شو.

مبینا


وقتشه بنویسم!

چند روزی هست که دلم میخواد بتونم بنویسم‌و وقتی فکر میکنم مغزم خالیه خالیه!

سال ۹۷ تموم شد!با تموم شدن سال امیر هم تموم شد!

نمیدونم از دوریه یا هر چی!ولی چیزی که هست اون حس بدو عذاب وجدان شایدم امید به برگشتش تموم شد!

و مغز من خالی :)

روز به روز به ادمای زندگیم اضافه میشه! :)

این ادما هر‌کدوم یه خصلتای خوبی دارن که باعث میشه من از حضورشون تو زندگیم خوشحال باشم :)))

فک کنم نزدیک به ده خط نوشتمو پاک کردم!چون همش راجب ادمای زندگیم بود نه مبینا!

خب بیا بگم که حال مبینا چطوره این روزا؟!

ها اولین چیز ابنه که مبینا به شدت مریضه :))) دارم‌تحلیل میرم :)) صدا ندارم.گلوم سرویسم کرده

هر کی میبینتم میگه انقد به تهران عادت کردی؟ و من میخندم :)

از دزفول بودنم ناراحت نیستم!

لشینگ تایم باحالی رو دارم میگذرونم بی دغدغه بی فکر

میخوابمبیرون‌میرم.فامیلو میبینمو یکم نمک پرونی‌میکنیم.فیلم میبینم.از همه مهم تر غذا های مامان پز میخورممم :))

و خوشحالم از اینکه میخوام زودتر برم تهران!به یه تایم بین شروع درس و پایان تعطیلات احتیاج داشتم.یه تایمی که فارغ از چارچوب خانواده و درس واسه خودم باشم

دوستای قدیمیم رو دیدم این چند روز و دلی از عزا دراوردم :)

با داداشام دیگه زیاد  کل کل نمیکنم :))) ینی اینجوری شده که حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم! میگم باشه و کاره خودمو میکنم :) فک کنم دیگه اونا هم بی حس شدن :)))

اینا همش نشونه اینه که این روزا به خودم بیشتر اهمیت میدم :) به مبینا به کسی که باید باشم! :)

راستش یه روزی دیدم که من خیلی ادم احساساتیم و دوست دارم کسیو دوست داشته باشم!بعد که فکر کردم گفتم که مگه خودم چه ایرادی داره که برم یکی دیگه رو دوست داشته باشم؟! :)

حرف بقیهحرف بقیه مثل قبل برام مهم نیست و روز به روز داره کم رنگ تر میشه اهمیتش!منم روز به روز بیشتر خودم میشم!حداقل خودی که واسه خودم تثبیت شده س :)))

از دوستای اخیرم خوشحالم!

از اینکه ادم رله و راحتی هستمم خوشحالم!

اصن مگه ما چقد زنده ایم که به این فکر کنیم که با ادما معاشرت نکنیم که فکر بدی راجبمون نکنن!یا اینکه چجوری اعتماد کنیم و فلان!

میگم که ادما رو تو یه حدی نگه دار که اذیت نشی!ولی دورشون نریز!دور ریختن ادما بهت این حسو میده که بی مصرفی!


ورود شاهانه :)))
دوست دارم بنویسم تا یادم باشه چیکارا کردم :)))
دیروز یعنی ۱۳ فروردین من به تهران بازگشتم.خوشحال و خندان اومدم سمت خونمون
در واحدمونو باز کردم‌دیدم بوی سطل اشغالای سر کوچه رو میده!!!
چراغا هم که روشن نمیشد
خلاصه رفتم نگهبانیو اینا فهمیدم فیوز پریده
بیچاره این نگهبانه اومد فیوز زد
در فریزر رو وا کردم دیدم حاجیییی هررر چی توش بوده ترکیده!!!
ببین گند برداشته بود فریزرو!
طبقه اخر ماهیا بودن!اینا کپک زده بودن بعد ابشون را افتاده بود ریخته بود رو قالیچه
بعد این قالیچه کرم کرده بود!!!
به طرز فجیعی خونه نابود بود!!!!!
افتادم به جون خونه همه چیزا رو از تو فریزر خالی کردم ریختم بیرون ، کشو هاشو شستم ، بالکن و شستم، سینک ظرف شویی رو با وایتکس و آب جوش شده شستم!
کلا اصن حتی فرصت نکردم لباسامو عوض کنم!یه رییییز شروع کردم شست و شو!
در بالکن و پنجره رو وا گذاشته بودم شاید این بوی مصیبت از خونه بره بیرون!
بعد یادم اومد مامانم دوباره خورشت مورشت فریز شده داده بهم!اومدم ببرم بدم همسایمون بذاره تو فریزرشون یهو در روم بسته شد!!!!
منو میگی؟! خندم گرفته بود!
رفتم دوباره پیش این نگهبان بدبختمون گفتم در روم بسته شده! بیچاره با پیچ گوشتی و اینا اومد درو وا کرد!
خلاصه خونه رو تمییز اینا کردم و لش شدم رو تخت!
نیم ساعتم نگذشته بود که میلاد زنگ زد گفت اماده شو بریم بیرون :))))
منم فشنگی لباس پوشیدم :))) فک کنم ۱۰ دقه بیشتر طول نکشید! :)))
بعدم رفتیم بیرون همش چرخیدیم :)
رفتیم جلو پاک جوانمردان یه پیتزایی بود میخواست از اونجا پیتزا بخره!خلاصه اونجا بودیمو اینا
بعد یهو داییم زنگ زد! :)))
گوشیمو برداشتم گفت کجایی و اینا ! منم گفتم خونه! :))
بعد گفت ما پارک جوانمردانیم بیا اینجا :)))
اون لحظه مبخواستم از خنده زمینو گاز بگیرم دیگه :)))
خلاصه داییو خالمو پیچوندمو به میلاد گفتم فقد دووور شو از اینجا :))
بعدم که اومدیم سمت خونه خودمونو داشتیم شیرموز میخوردیم یهو داییم زنگ زد گفت من جلو در خونتونم برات غذا اوردم!! :)))
من نمیدونم چرا عصبانی نمیشدم فقد خندم میگرفت :)))
خلاصه هیچی
دیروز ورود شکوهمندانه ای به تهران داشتم و خیلی خندیدم :)))
میخوام بگم گاهی وقتا یه چیزایی واسه ادم‌پیش میاد که هیچ وقت حتی به ذهنشم نرسیده شاید اینجوری بشه.
مهم اینه که تو اون لحظه چیکار‌میکنی!
عقب میکشی یا وا میستی :)))
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد :)


۱۲ روز از سال جدید یعنی سال ۹۸ میگذره.

مبینای جدید که اروم تر و بیخیال تره ساخته شده!یه مبینای ریلکس تر!کسی که راحت تر شرایطو کنترل میکنه!کسی که نسبت به همیشه بیخیال تره و ملو داره میره جلو :)

میتونم به جرئت بگم این ۲۰ روزی که شهرستان بودم واقعا هیچ کاره مفیدی انجام ندادم :))) فقد خوابیدم و لش کردم!البته بعد از مریضی داغونی که گذروندم ولی واقعا راضیم :) من به این تایم بیکاری و بی فکری نیاز داشتم!

شاید زوده واسه اینکه اعلام کنم که یه ادم جدید‌اومده تو زندگیم ولی‌خب اومده دیگه :))

یه ادمی‌که هر وقت باش حرف میزنم حس میکنم مبیناس ولی خب جنسش فرق داره :) مبیناس ولی تو یه ظاهر دیگه :)

تا حالا این حسو به کسی داشتین؟!

من دیدم ادم هایی ک دوست داشتم‌مثلشون باشم و ادمایی که حال کردم باهاشون خیلی

ولی‌این ادم فرق داره!این ادم ، منه!حتی غذا هایی ک دوست داره حتی اهنگایی که گوش میده :))) یعنی به حدی رسیده ک خودمون دیگه میخندیم!
یکم احساس میکنم واقعا شاید یه ادمی شدم که برا خودمم غریبه :))) انقد بیخیالی و این حجم ایزیگوینگ بودن در من عجیبه :)))
به یه روالی رسیدم که تقریبا خودمو با خیلی از شرایط وفق میدم :)))
امید ، حس شور و زندگی، خنده ،حال خوب، ارامش مثل نور افتاب تابیدن تو زندگیم :))))
این حال خوب به خاطر ادم خاصی نیست!به جرئت میتونم بگم اینی که باعث شده خوب باشم مطلقا مبیناس و وابسته به هیچ عامل بیرونی نیست :)
این یعنی یه حال خوب واقعی!
ولی خب این ادمای زندگی هم باعث میشن که حال خوبم خراب نشه دیگه!
تازگیا فهمیدم چقد مهمه که چه کسایی رو واسه معاشرت انتخاب کنی!
تازگیا فهمیدم چقد شرایط میتونه تو روحیه و حال تو تاثیر داشته باشه!
وچقققد ادم میتونه باوراش رو حالش تاثیر داشته باشه!
اینکه همش منتظر باشی تا یه اتفاقی از اسمون بیافته و حال تو رو خوب کنه!اینکه منتظر باشی با دعا درسِت خوب شه!نمره خوب بگیری یا چمیدونم هر چیزی .!اینا ادم رو نابود میکنه!کم کم امید رو هم میکشه!
من حس میکنم وقتی یه ادمی خودش برا چیزی که میخواد تلاش کنه امیدش هم باهاش میاد و حالشو خوب میکنه و بهش انرژی میده!
من فهمیدم هیییییییییچ چیزی وجود نداره که انسان نتونه انجامش بده!
و تنها کسی که جلوی تو رو میگیره فقد و فقد خودتی!
باور کردن این جمله میتونه غوغا کنه تو زندگیت!
اینکه چند سالته!اینکه کجای این کره خاکی هستی هیچ کدوم نمیتونه چیزی از تو کم یا بهت اضافه کنه!
شجاعی درست ترین حرفو بهم زد باز!دل!!دله که مهمه!!!
منطقی ترین ادم کره خاکی هم باشی بازم چیزی که درنهایت باش تصمیم میگیری دلته!و اگه این نباشه شکست میخوری!
حالا میدونی چی میشه که یه ادمایی موفق میشن؟!دلشونو منطقشون یه فازی رو پیش گرفتن :)))
شاید بتونیم بگیم دلشون فهمیدس :)))
زندگی همیشه قشنگیاشو داره!
زندگی همیشه سختیاشو داره!
زندگی همونقد که غیرقابل تحمل و چندشه همونقد هیجان انگیز و شیرینه!!!
باید واسه دلت بجنگی!واسه حال خوبت!واسه انحنای قشنگ لب ادمایی ک دوسشون داری و مهمتر از همه خودت!
من میجنگم!


اقا امسال خیلی سال خنده داریه :))

بشینم بگم که باز چی شد :)))

دیروز من و‌میلاد و میلاد(که دوسته میلاده :))) ) رفتیم چیتگر!

اقا اول اینکه رفتیم بشینیم بارون اومد:)) ولی ما‌ در کمال پرویی نشستیم

بعد میلاد گفت بریم دوچرخه سواری

من گفتم اخرین باری که دوچرخه سوار شدم با سر رفتم تو سطل اشغال

بچه ها گفتن کاری نداره حالا میریم یاد میگیری

منم که خیلی دوست داشتم گفتم باشه

خلاصه‌رفتیم و سه تا دوچرخه گرفتیم

بعد بچه ها گفتن اینجوری کن حرکت کن

منم حرکت کردم!چیتگر دو تا پیست داره یکیش کوچیک تره با شیبه یکیش بزرگ تره شیباش کمتره

بعد میلاد برگشت گفت پیست کوچیکه رو برو منم رفتم

همینجوری جو گرفته بودم از اینکه دوچرخه داشت خوب میرفت یهو پیچ شیب دار اومد نتونستم کنترل کنم همون دقیقه ۱۰ داستان با کله رفتم تو دیوار :)))

دماغم اندازه یه گوجه باد کرد تو صورتم :))) از اونورم انگشت پام تیر میکشید :)

انقد بد خوردم تو دیوار این بدبختا نه تنها نخندیدن که داشتن سکته میکردن

سریع خودمو جمع کردم گفتم من خوبم نمیخواستم روزشونو خراب کنم

خلاصه رفتیم دوچرخه رو عوض کردیم اخه سفت بود دوچرخه و از اون پیست رفتیم

تجربه ی هیجان انگییییز دوچرخه سواری فوقالعاده بود :)

منی ک هیچ وقت تو بچگیم نذاشتن دوچرخه سواری کنم!!!

چقدم که مسیر چیتگر قشنگ بود :) داشتم به‌معنای واقعی کلمه حال میکردم!هوا هم رو به غروب ، خنک :) خیلی خوب بود!

بعدش که اومدم خونه‌تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده:))) دماغم کج شده :)))

بعد شب‌خالم اینا اومدن از دم در بهم وسیله بدن دیدن دماغمو بردن منو بیمارستان

کل بیمارستان داشتن ب من میخندیدن انقد که مسخره بازی دراوردم 

رو ویلچر بیمارستان رو دور زدیم :))) کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم :)

چیز خاصی نشده بود فقد تاندون پام کشیده شده بود که گفت باید چند روزی ت مش ندی :)

و اما دو روز پیش بازم یه تجربه هیجان انگیز دیگه :))

من همیشه عاشق شهربازی بودم ولی‌چون هم سن و سالم ادم نبود و بقیه‌هم زیاد پایه شهربازی نبودن‌هیچ وقت نشده بود ک برم!

ولی با میلاد شهربازی هم‌رفتیم :)))

فوق العاده بود :)))

اولش رفتیم ستاره نمیدونم چی چی!خیلی بهم حال داد‌چون میبرد اون‌بالااا.منم عاشق ارتفاع!داشتم‌کییییف میکردم کلی هیجان داشت

بعد رفتیم سالتو اولش خیلی خوب بود داستان ولی‌نمیدونم چرا به جا‌اینکه ما رو دو دور سوسیس طور بپیچوندمون سه دور پیچوند :))) دیگه احساس کردم همه ی خون مغزم خالی شد :)) بعد سرگیجه گرفتم :))) ولی من پرو تر از این جرفام :)) بعد از اونجا رفتیم اسکیت :)

این اسکیته یه چیز دایره طوری بود ک روش میشستیم میرفت از روی یه ریل یو طور یهو سر میخورد پایین

بعد وقتی اومدیم سوار شیم میلاد اصرار‌داشت یه تیکه خاص بشینیم، وقتی نشستیم اقاهه پیچون اون صفه ی دایره ای رو و جای میلاد عوض شد! :)))

بعد میلاد هی میگفت اقا بپیچون :))) بعد اقاهه میگفت خودش میپیچه

خلاصه هیچی ما‌رفتیم بالا ومیلاد دقیقا روی نوک اون ریل یو شکل بود منم سمت راستش

وای خیلی خنده دااار بود :)))

من ترکیده بودم از خنده

فروردین تا به امروز ینی ۱۶ روزی که گذشته واسه من پر از اتفاقات هیجانی و جالب بوده!اتفاقاتی که به جای اخم و عصبانیت فقد برام لبخند و خنده داشته!!

حال روحم به طرز عجیبی خوبه!

میلاد یه حرفی میزنه میگه:قبل تو تو زندگیم یه خلایی بود.الان از وقتی اومدی همه چیز سرجاشو درسته!

ولی واسه من اینجوریه که انگار همه حفره های وجودم همه اون شکستگیا ترمیم شده.انگار همه ی احساسات روح‌جسمم کامله و به چیز دیگه ای نیازی ندارم!

هیجان ، خنده ، شوخی، ارامش، خوش گذرونی، درس،همه چیز جایه که باید باشه :)

وقتی میخوام‌از ماشین میلاد پیاده شم میگه چیزی جا نذاشتی؟میگم نه!میگه به جز یه مشت خاطره :)

همه این حال خوبا همه این داستانا اینا همش یه مشت خاطره اس که داره تقویم زندگیمونو پر میکنه!

کاش تو این یه‌مشت خاطره هایی که جا میمونه همش خنده و حال خوب باشه :)

تهران-بهار۱۳۹۸

مبینا


داره نوشته هام دیر به دیر میشه!
معمولا دو تا موضوع هست که ادم کم مینویسه یا حالش اونقد بده که لال میشه یا حالش خوبه و سرش شلوغه !
برا من مورد دومه!
البته من وقتی  حالم خیلیییی خوب باشه هم با نوشتن خودمو خالی میکنم :)
حالا بگذریم!
اون اویل که اومده بودم تهران و به تمام اون ارزو های کودیکم رسیده بودم(حالا یکی دوتاش هنوزم مونده ها ،از اونا بگذریم) یه حس بدی داشتم!این حس اینجوری بود که انگار واسه هیچی در تلاش نیستم مثله یه قایق ولو که به هر جهتی میره!
بعد که یکم گذشت و شد ترم دو، درس و پارتنرم شده بود تمام زندگیم!انقد به این دو تا چیز توجه کرده بودم که عالم از یادمان برفته بود!
و خب اون ترم بدترین نتایجو داشت!هم روحی هم درسی هم.!
ترم سه ملو تر شد!درس پررنگ تر شد!وقتای پرتیمو درس میخوندم!اما ارتباطمو با فامیل و اینا هم بیشتر کرده بودم!ولی خب خبری از اجتماع نبود!
اواخر ترم سه بعد از اون خاک مالی که کردیم شدم دوباره شدم همون قایق ولو که به هر جهتی میرفت!ولی خب زیاد طول نکشید!قایق رفت سمت اجتماع!
قایق رفت و قاطی ادما شد!
قایق رفت و تجربه های جدید کرد!
و درس شد یه خوشی زندگی نه یه عادت!نه یه وظیفه!!!
میدونی درس خوندنه نتیجه نمیداد چون شده بود یه وظیفه شده بود تمام زندگی من!و با اینکه براش وقت زیادی میذاشتم حال خوبی باهاش نداشتم!
خب بعد حضور همون اجتماع و دیدن ادمای مختلف و بعضا موفق بهم اینو فهموند که درس خوبه درس عالیه حس فوقالعاده ای داره  تو داری با این کارت گند میزنی بهش!
بار ها اینو به  میلاد گفتم که چقد حالم باهاش خوبه و چقد از حضورش در این یک ماه زندگیم راضیم!
من همیشه تو زندگیم میگشتم دنبال ادمایی که زندگیشونو وقف یه چیزی کردن و توش فوقالعاده ان!بعد میرفتم و از نزدیک تر میدیدم!میدیدیم اونقدا که از دور شاد و خوشحالن از نزدیک نیستن!من با چشم خودم دیدم که به دست اوردن از دست دادن داره! :)
حضور میلاد و شناخت بیشترش بهم اینو یاد داد ادم نیاز نیست که همه زندگیشو وقف یه چیز کنه!بهم یاد داد که چقد حال ادم مهمه!واسه هر چیزی!اون کلی چیزی که باعث هیجان من میشدو بهم نشون داد!کاری کرد که تجربه کنمشون یا از نزدیک ببینمشون!
یه جوری شد که من تونستم بعد از مدت ها دوباره یه صقجه ی کاغذ باز کنم و توش از ارزو های رنگی رنگیم بنویسم!دوباره بشم همون دختر دبیرستانی که دلش میخواد کلی چیز باحالو تجربه کنه!و کلی حال رنگی رنگی پخش شه تو دنیام!
بعد کم کم دو زاریم افتاد که حرفایی که شجاعی و سپنجی میزدن چی بود!حرفایی که سحر یه مدت مدیدی سعی کرد بهم بفهمونه!حرفایی که هیچ وقت تا امروز انقد واضح نفهمیده بودم!
حال دل!
حال دل مهم ترین چیز این دنیاس!
یا بقول شجاعی خوشحالی درونی!
یا بقول سپنجی جنبه های دیگه ی زندگی!
حتی اصن حرفای نیما خسروی راجب اینکه ما حق داریم :)
یه سری چیزا هست که من هر روز به خودم میگم:
-تو هم حق داری خسته شی!اگه یه روزی حس کردی خسته ای به خودت سخت نگیر!تو سر خودت نزن!خودتو رها کن!بذار خسته باشه!
-اگه از چیزای مادی بگذریم، ادما بر اساس لیاقتشونه که یه جایی هستن!اگه من دوست دارم معدلم 17 باشه و نیست لیاقتشو نداشتم!این معنیش اینه که لیاقت من هنوز اماده ی دریافت این معدل نیست :) همون مثال معروفه که میگه خدا خرو شناخته که بهش شاخ نداده!
-تو مهم تری!
-تو هر روز و برای هر چیز کوچیکی حق داری تصمیم بگیری!ولی خوب بودن بهتره :)
-تو محدود نیستی!
-اگه اون ترسناکه تو ترسناک تری :))
-هر وقت از یه ادم ناراحت شدی منطقی و درست همون موقع بهش بگو نذار چرک شه تو دلت!بشه تیکه!
-درد جزیی از مسیره که باید بهش احترام بذاری!
-reasons come first ,answers come second
-به خودت جرئت تجربه بده!
-اگه زمین زدنت همون موقع جلو چشماشون از زمین پاشو!
-جسور باش!
-تنها چیزی که جلوتو گرفته خودتی!
-واسه این که چیزی باشی که تا حالا نبودی، باید کارایی کنی که تا حالا نکردی :)
-اگه 1000 تا راه امتحان کردی و نشد اضلا ناراحت نشو!تو 1000 تا تجربه داری که بقیه ندارن!پس برو سراغ هزارو یکمین راهت :)
-تو منحصر به فردی!نه کسی شبیه توعه!نه تو شبیه کسی هستی :) خودت باش :) مگه خودت بودن چشه!
-بیشترین چیزی که باعث جذاب بودن ادما میشه رفتار خوب و چشمای راستگوشونه :)

حال استیبلی این روزا حاکمه!
و خب همه چی نرمال و اوکیه!
آخر هفته های شیرینی دارم!اوقات خوشی که با دوست میگذرد :)
پنجشنبه برای بار دوم با پویا بیرون رفتیم!پسری بس بامزه و خون گرمه!
دوستای میلاد مدلشون خیلی بامزه طور و راحته!تقریبا من ادمای اینجوری ندیده بودم تو اطرافم!سه تا از دوستاشو از نزدیک دیدم:میلاد،پویا،شایان و خب دقیقا این رفتار بین همشون مشترک بود :)
جمعه هم یه جمع چارتایی بامزه داشتیم!فاطمه رو بعد از مدت ها دیدم!و خب با فاطمه پویا و میلاد بیرون رفتیم!کوهسار عجیب چسبید!
من دارم جاهای جدید میرم!ادمای جدید میبینم!کارای جدید میکنم!کلیی تجربه داره به مبینا اضافه میشه :)
یکشنبه که دو روز پیش بود!ظهر با میلاد رفتیم خرید!
و به شدت چسبید :) من عاشق خرید مواد غذاییم! :))) میوه و تخم و مرغ و شیر و فلانیه سبد پر از خوراکی :))
بعد رفتیم شیرینی فروشی کیک خریدم و بادکنک :)
رفتیم خونه!بادکنکا رو باد کردیم غذا درست کردیم و .
اخه شب بابام اینا میومدن!و من میخواستم به جبران نبودنم پیش خانواده برای تولد های احسان و بابام یه تولد خوشکل بگیرم براشون!
بعد این خانواده محترم ساعت 12 شب تشریف اوردن!
من از شدت خستگی داشتم میمردم قشنگ
ولی خب شب خوب و قشنگی بود!
کلی رنگی منگی :))
میگم که این روزا کلی لحظه های قشنگ طور دارم!
یه استان قشنگ دیگه داستان شنبه بود که برای یکی دو ساعتی نشستیم دور هم با بچه های ورودی مختلف دانشکده و سوال حل کردیم و من نقطه نقطه تنم حال خوب شد :)
یه اتفاق خوب دیگه این روزا شروع دوباره باشگاه رفتن و کلیییی انرژی خوب گرفتنه!
مهسان تمرینای سنگینی بم داده!ولی تک تک سلول های تنم با این تمرینا حال میکنن!!!
حال خوبی که دارم از تو خنده هام از تو چشمام از وجودم ساطع میشه اصن!اینو همه ادمای دور و برم بهم گفتن!گفتن که چقدر این روزا حالت خوبه و ارومی!
چقدر خنده هات ته دلی و خوشگل شده!
حس یه گلی رو دارم که تازه داره میشکفه!تازه داره جون میگیره!
بین این همه خوبی.رفیق قدیمیم ، کسی که ازش کلییی چیز یاد گرفتم،کسی که همیشه انگیزه بود برام حالش خوب نیست!و اونقدددر دوره که هیچ کاری نمیتونم براش بکنم!و این به شدت منو ناراحت میکنه!
شاهین الان تو یه قاره ی دیگه!با ان کیلومتر فاضله از من وضع خوبی نداره و لال شده!حتی حرف هم نمیزنه!
من این ور دنیا جاییم که چند سال پیش شاهین بود!شاید با همون حال خوب اصن!
و عجیبه همه چیز عجیبه :)
حال خوبمونو پخش کنیم :)

پس از تلاش های زیاد برای نوشتن و نشدن الان در دانشکده و با گوشی تایپ میکنم :)

امروز فک کنم سیزدهم اردیبهشته.قراره با انجمن بریم رصد!رصد خاطره انگیز و لعنتی!

دو روز پیش به قدری کلافه و عصبی بودم که یه بلندی پیدا کردم رو به روی خوابگاه و دو نخ سیگار واسه کشیدن!

چیز بدیه!ادم نباید بدونه چجوری میتونه خودشو اذیت کنه!

ادم کاش ندونه نقطه ضعفای خودش چیه!کاش ندونه خودش کی ضعیف میشه!

هر پک یه خاطره س که میسوزه!

یه سرگیجه س واسه اینکه بهت بفهمونه اون خاطره ها تو ذهنته و الان تو همینی هستی که هستی !

میلاد خیلی خوب منو شناخته!فعلا البته!

چند وقت پیش بهم میگفت:تو به هیچ دختری دیگه اعتماد نداری به خاطر نگین!

و به هیچ پسری دیگه اعتماد نمیکنی به خاطر امیر!

و درست میگفت!و درست میگفت!

و من این دو تا ادمو انقددد به خودم راه داده بودم که هنوز با اینکه سال ها مثلا از داستان نگین میگذره برای من فراموش نشده !خاطره هاش حال خوبی که باهاش داشتم!و در اصل همون شیفتگی!

میلاد پسر واقعا خوبیه!گاهی اوقات حالم از خودم بهم میخوره!میگم چرا دارم اینجوری میکنم!

اره درسته با گذشتنه ۷ ماه من امیر گذشته رو فراموش نکردم!

ولی قسم به هر چی پاکیه این امیر اون امیری نیست ک من فراموشش نکردم!این امیر فیزیکی که الان هست واسه من یه غریبه س.یه غریبه ی دور!

امیر ذهنم.امیر خاطره هام این نیست.

و لعنت به روزایی که اینا رو واسه خودم اعتراف میکنم!

و لعنت به شبایی که به سرم میزنه خودمو اذیت کنم!

من حال خوبی داشتم!

ولی همونقد که بدی تا ابد نمیمونه‌خوشی هم تا ابد نمیمونه!

ادم نرمال همینه دیگه!یه روزایی از ته دل میخنده و انرژی مثبت.یه روزاییم اینجوری میشه.

هر به دست اوردنی از دست دادن دارهو من‌اینو خوب میدونم!


این روزا همه میخوان بگن که فکرشون فکر مهمیه!و ادم خیلی خاص و مهمی ان!
حتی شاید در واقع نخوانا ولی در نهایت این حس رو به طرف مقابلشون میدن!
این روزا همه یه حرفی واسه نیحت دارن و یه دهنی که بازه!
بودن یا نبودن؟!مسئله این است!
با ادما رکی همه حرفاتو بدون هیجدو رویی و دروغی میگی.تهش چی میشه؟!
ادمای اینجا از رک بودن بیزارن!فقد میگن از ادمای رک خوششون میاد!ولی درواقع همینم اداس.
زندگی مستقلانه من داره میگذره و مبینا تقریبا هر چند وقتی یه بار جلوی دو راهی های متعدد قرار میگیره برای تصمیم گیری و زندگی شاید همینه نه؟
دلم میخواد برای مدتی شل کنم و به هیچ چیزی فک نکنم!بذارم ببینم چی پیش میاد!
حتی با تمام وجود دوست دارم فردا دانشگاه نرم!ولی نمیشهشایدم بشه نمیدانم!
میخوام لش کنم!همن لشی که تو 13 روز عید کردم!
احساس چیز عجیبیه جدا! یکم بهش میدون بدی گلوتو سفت میچسبه و وای.
سوال اینه که هدفت چیه!؟
زهرا امروز میگفت هدفت از دوست پسر داشتن چیه اضن!میگفت واسه دوستای معمولیتم باید هدفی داشته باشی.مگه میشه؟!
بنطرت یکی که یه بار از یه سوراخ گزیده شده باز گزیده میشه؟!
دلتنگی باید بمونه و مستت کنه یا باید بریو عطشتو خاموش کنی؟!
تاریکی شبو دوست داری یا طلوعه صبحو؟!
خانواده ؟دوست؟!تنهایی؟
میتونی دوباره دستتو رو زانوهات بذاری و پاشی؟
باز پاشی و بخندی؟باز بخندی و.
تا حالا شیفته شدی؟
امان از اون روزی که عشق زمینی بشه
چقد دلم برای سازم تنگه!برای سازی که گوشه ی این اتاقه و یه ماه دستی به شونه اش نکشیدم
خیالم چون کبوتر های وحشی میکند پرواز.
باز باید بینم و به این فکر کنم که اگه اینجوری بشه  چه اتفاقایی میافته.؟!
ارامشت چیه؟!
با چی حالت خوبه!
اصن با کی حالت خوبه.
پیام داد که:هیچ چیز موندنی نیست!
من گفتم که کاش هیچی موندی نبود نه این که یه سری چیزا بمونه یه سری چیزا بره!
مثلا خودت بری و حست بمونه.
شاید باید برم چند ساعتی قدم بزنم و فکر کنم.بدون وجود هیچ ادمی.!
چقد این مغز لعنتی نامرتبه.

پستی که در روز پنجشنبه برای چهارشنبه نوشته شد و در جمعه روزی منتشر گردید:

دیشب با مهرزاد بیرون بودم!

من اعتقاد دارم ادم وقتی میخواد یکیو بهتر بشناسه باید تنها ببینتش!فارغ از تاثیرات جمع و محیط!

یه جای باحال رفتیم واه شام و کلی حرف زدیم!حرفایی که منو عمیقا به فکر فرو برد!حرفایی که یه جورایی کامل کننده ی حرف های ادمای دیگه بود!

مهرزاد برای من یه شخصیتی داره که منو خیلی کنجکاو میکنه!وکم حرف زدنش باعث یشه بیشتر دلم بخواد راجبش بدونم!

و جالبه تا حالا هر چی راجبش فکر میکردم درست از اب دراومده!

اون شب که با سحر روی بلندی خوابگا نشسته بودیم و شهر رو نیگا میکردیم سحر میگفت که به طرز عجیبی دوست دارم حال مهرزاد خوب بشه من نگاش کردم و هیچی نگفتم!ولی تو دلم همش با خودم میگفتم منم!

من و سحر هیچ نسبتی به جز یه هم دانشکده ای ساده با این بشر نداریم و خب اینجوری هم نیستیم که راه بیافتیم دنبال اینکه ببینیم حال کی بده و خوبش کنیم!و این حس مشترک برای مهرزاد با وجود تمام تفاوت های فکری منو سحر برام عجیب بود.

اینکه یهو من با یه سری ادما احساس صمیمیت و دوستی میکنم عجیبه!

یه چیزی که از دیشب ذهن منو مشغول کرده اینه که چند نفر از این ادمایی که من هر روز میبینمشون زندگی بیرون از دانشگاه خوبی دارن!؟

مهرزاد میگفتش ادما اینجوری میشن که وقتای خالیشونو میان دانشگاه و بعد از یه مدتی این میشه عادت!

دقیقا من همین بودم!بین دو ترم هم که تعطیل بود همش دانشگاه بودم!و برای خودم زندگی بیرون دانشگاه رو تعطیل کرده بودم!

راستش دانشگاه هم مثل دیدن همون تئاتره که وقتی داری میبینی تو اسمونایی و وقتی تموم میشه تلپی میخوری زمین!باید اینو بدونی که تایم دانشگاه واسه خودشه!و تایم بیرونش هم برای خودش!

و چقد این هندل کردن برای من سخته!

- سوال اینجاس از کجا میخوای شروع کنی و یه زندگی خارج دانشگاهی موفقی داشته باشی؟!

و بحث بعد!ادم وقتی میخواد چیزای بیشتری رو تجربه کنه از زمانای پرتیش میزنه و تجربه میکنه!این زمانای پرتی میتونه تایم هایی باشه که واسه ادمای دسته سوم میذاری!البته این دسته بندی مهرزاد بود!

منم یه بار دسته بندی کردم!وقتی که پیش مشاور میرفتم!

فک کنم باید دوباره توش یه تجدید نظری بکنم!

و فکر میکنم به زودی باید برای خودم یه وقتی بذارم تا همه ی این اشفتگیی های مغزی رو مرتبشون کنم!و یه حالت استبیلی داشته باشم!

الان چیزی واسه فکر کردن و تصمیم گیری ندارم!تقریبا اون دو راهی گنده ها رو گذروندم تو این چند ماه و الان وقتیه که باید بذارم زمان بگذره تا این حالت جدید جا بیافته و پذیرفته بشه هم از طرف خودم و هم بقیه!

شاید شبی که با مهرزاد گذشت انچان واسه اون ادم خوب و مفید نبوده باشه ولی به من کلی چیز یاد داد و کلی چیز یاداوری کرد!

ادم خوبه از این دوستا داشته باشه :)


دوباره شروع!دوباره!

اینکه خودت تصمیم بگیری که کسی کنارت نباشه جز سخت ترین کاراییه که ادما انجامش میدن!

تصمیم میگیری بشی خودتو و دوباره از اول بسازی!

الان که دارم نگاه میکنم تقریبا هر چند ماه یکبار من این صفت ابراهیم گونه رو رو میکنم! :)

یه دو راهی جلوم بود!یه راهش میشد احساس مطلق و قلب خالص!یه راه دیگه ش میشد قلب و عقل میکس و رهایی!

ولی من راه سومو برگزیدم!در جستجوی معنا بودن!

ازم پرسید جهانبینیتو از کجا گرفتی!؟

با خودم فکر کردم جهان بینی دارم مگه!؟؟من واقعا چی فکر میکنم!واقعا برای خودم چی درست کردم!

من یه روزی به این نتیجه رسیدم که اعتقادات دیکته شده رو باید گذاشت کنارو گذاشتم کنار!ولی عایا به این فکر کردم که چی درست تره؟!ایا رفتم سراغ معنا؟!سراغ اینکه خودم چی فکر میکنم و چرا؟!

امروز استاد ازمایشگاهمون سخنرانی تحت عنوان جلسه ی اخر ارائه داد!حرفاش قشنگ بود!

گفت هر وقت یه مشکلی پیدا کردین و دیدین حل نمیشه بدونین که باید برگردین عقب و یه خشتی رو که تو جهانبینیتون کج گذاشتینو درست کنین!

یه کتاب گفت بخونیم که اسمش جهان بینی توحیدی بود!من رفتم این کتابو سرچ کردم و در این بین کلی کتاب دیدم که توی توضیحاتشون دغدغه های من نوشته شده بود!

و یهو خندم گرفت!حرف امیر یادم اومد که کتاب چی میخونی؟!کتاب بخون و دردت رو درمون کن! :)))

تصمیم گرفتم در اسرع وقت یه سر به کتابخونه ی دانشگاه بزنم!!و لابه لای اون کتاب قدیمیا دنبال دوای دردم بگردم!

دیروز یه حرفایی شنیدم که لازم بود!

شایان که به حالت شوخی ولی با جدیت زیادی بهم گفت که گند زدم!و ازم خواست یه مدتی واقعا کاری نکنم :)))

و صبا!

صبا ادم عجیبیه!هیچوقت راجبش اینجا ننوشتم!ولی از معدود ادماییه که قبولش دارم تو حرف زدن!تو این یه هفته ای که هر بار وارد اتاق میشدم و بچه ها میگفتن چی شده و من تعریف میکردم که داستان از چه قراره صبا هیچ حرفی نزد!هیچ نصیحتی هم نکرد!

دیروز بعد از پیامایی که به امیرداده بودم نشستم کف اتاقو گفتم واقعا نمیفهمم چرا داره اینجوری میشه!

همه ساکت شدن به جز صبا!و صبا چیزایی گفت که شاید هر کس دیگه ای بهم میگفت خیلی ناراخت میشدم!ولی خیلی مهربون و خیلی درست بهم گفت!

گفت حرفای امیر حرفای بدی نیست ولی چون تو دوسش داری نمیتونی درست راجب حرفاش فک کنی و اعتماد بنفسم که نداری و سریع ناراحت میشی!دیدم راست میگه!

گفت مبینا واسه تو هنوز زوده!زوده واسه این که یکی دیگه رو تو زندگیت قبول کنی وقتی نمیدوونی هنوز خودت چی میخوای!نمیدونی امیرو میخوای میلادو میخوای!اصن چه تایپ ادمی رو میخوای!اصن میخوای با زندگیت چیکار کنی!

یه مشت هدف داری که ریختی دورت و یهشون فقد نوک میزنی!درست سمت یکی نمیری!

اعتماد به نفس نداری و هر کی هر چی بهت میگه سریع قبول میکنی!

دور و برت پر از ادمه و اینا باعث میشه که رو خودت وقت نذاری.

یه مدت تنها باش.برو سراغ هدفات.هدفاتو بچینعجله نکن تو کارات.برای خودت وقت بذار.همون جوری که امیر بهت گفته کتاب بخون.شخصیتتو بساز.محکم شو!

شاید یعد از این دوره به این نتیجه برسی که نه میلاد مناسب تو بوده نه امیر!یا اصن به این نتیجه برسی که دقیقا چه جور ادمی رو میخوای!و قراره با بقیه زندگیت چیکار کنی!

و  حرفای زهرا سادات که میگفت من نمیفهمم دلیلت واسه دوستی با فلان ادم چیه!؟

و من که میگفتم مگه دلیل میخواد؟!

درسته دارم از حرفای بقیه اینجا مینویسم اما راجبشون فکر کردم خیلی فکر کردم!دیدم خب اره!همون طوری که امیر با تندی بهم گفت من ادمیم که انقد تو بقیه قاطی میشم که یادم میره خودم کیم!

این بقیه میتونن کلی ادم باشن یا یه نفر!رقی نداره!

فهمیدم همه چی خواسته ی دل نیست!درسته دل خیلی مهمه و وقتی حالش خوب نباشه اذیتت میکنه!اما نباید انقد بهش راه بدی که همش حرف حرف این بچه ی تخس بشه!

گاهی وقتا هم به دلت بگو نه!

گاهی وقتا هم بهش بها و جایزه بده!

میخوام بگم بعضی چیزا خیلی ادمو اذیت میکنه ها ولی به ادم یه درسایی یاد میده!

میخوام درسامو شروع کنم!میخوام محکم سازی رو شروع کنم!پی بریزم و بیام بالا!
میخوام ادمای دورمو کم کنم و به قول مهرزاد حلقه ها رو جدا کنم!دو سه تا دوست نزدیک کافیه و بقیه باید برن تو حلقه ی دوم و سوم!

از وقتای پرتیم استفاده کنم!بی خود دانشگاه نمونم حرف بزنم!نه اینکه همیشه ها!ولی خب این مدت زیاد شده این حرفای دانشگاهی! :))

برا خودم کتاب صوتی انلود کنم و گوش کنم!

یکم بیشتر با خودم وقت بگذرونم!در حال خوب و استیبل!نه با ناراحتی و غصه!

میسازمش :)


امروز زیاد تلاش کردم که بتونم درس بخونم!
ولی نتونستم!
حوصله پوصله هم ندارم!نه حوصله چت کردن دارم نه اینکه ظرفامو بشورم ن اینکه بشینم درس بخونم!
هیچ دلیل خاصی هم ندارم!حالمم بد نیست فقد بی حوصلم!
از این سرگیجه که دارم خیلی خستم!
چند روزی هست سرگیجه دارم و دقیقا نمیدونم برای چیه!
امم خب دارم از این در به اون در میزنم ولی مگه مهمه؟!
اضن مگه مهمه اینجا چی مینویسم!؟
امیر حسین تی ای فیزیک 4مون بهم پیام داده بود قبل از شروع کلاس که حواستو جمع کن برای کوییز!
ولی جمع نکردم حواسمو!اضن پیامشو بعدا دیدم که لپتاب روشن کردم!
از اینکه تلگرام پاک کردمم راضیم چون حوصله تلگرامم ندارم اصن!
اممم دیگه اینکه نمیدونم
راستش دوست داشتم بشینم و درس بخونم!ولی نشد!متمرکز نیسم اصن
تو فکر اینم برم یه چند تا از این کلیپا ببینم راجب تمرکز ببینم باید چیکار کنم!
بلیط گرفتم برای دزفول و نمیدونم کاره خوبی بود یا نه !
ضعیف شدم.و دارم با تمام وجودم این ضعفو حس میکنم.
.
.
.
پای من شکست، وقتی دوازده سالم بود. سر کلاس ژیمیناستیک، به‌خاطر یک شیطنت، به‌خاطر یک پشتک بیجا و.آه، خیلی درد داشت. می دونی بعد از اینکه پات میشکنه چی میشه؟»
نه.»
باید پایت روگچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد می‌گیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بی‌تعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر داره گچ رو باز می‌کنه بهت میگه که کم کم همه چیز مثل گذشته میشه، ولی نمیشه. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه شکستگی رو تجربه می‌کنه، مثل گذشته نمیشه. حتا اگه کاملا خوب بشه، حتا اگه هیچ اثری از شکستگی روش نمونه. نمی‌گم بدتر میشی یا بهتر. فقط دیگه اون آدم سابق نیستی. اون اتفاق، یا چنان شجاعتی بهت می‌ده که باعث می‌شه که دیگه از شکستگی هراس نداشته باشی و حتا باز هم شکستگی رو تجربه کنی، یا اینکه انقدر می‌ترسوندت که از حاشیه امنت ت نخوری.»
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
.
.
.
دو تا مچم شکسته و در کل 16 نقطه ی اسیب دیده دارم.و هیچ وقت ادم نشدم!چون همش جو شجاع بودن میگیرم و بازم تجربه میکنم این شیطنت های کودکانه رو.!!
برم بخوابم که خواب دوای هر دردیست این وسط!

بعد از یه مدتی که به زندگی نگاه میکنی انگار همه چیز مثل یه فیلم داره ثبت میشه و تو بازیگر این داستانی.وسط یه تئاتر زنده با ادمایی که هواسشون نیست!
چند سال باید بگذره که به دغدغه های امروزم بخندم؟
و چند سال باید بگذره تا بازی احساس به راند های پایانی خودش برسه؟!
هر ادمی تو یه شکلی از احساس گیر کرده!بعضیا خطن!بعضیا مثلث بعضیا مربع بعضیا هم دایره!!!این وسط یه سری ادم سینگولاریتی هم پیدا میشن که نقطه ان!نقاط سینگولاریتی!که حالا این نقاط میتونن مراتب مختلف داشته باشن که ماها بهشون میگیم pole مرتبه n ام!!!!
ادمای مختلفی وارد زندگی ادم میشن و بعد از گذشتن از تونل زمانی که بر حسب شرایط و شخصیت ها کوتاه و بلند میشه، از اونورش خارج میشن!
حالا خارج شدنه واسه بعضیا که عینک افتابی دارن و یا تونلشون کوتاهه سخت نیست.
ولی امان از اون ادمایی که تونلشون طولانیه،عمیقه یا اون ادمایی ک عینک افتابی ندارن یا چشاشونو بسته بودن تو تونل!
وقتی تونل تموم میشه نور ازادی مستقیم میخوره وسط چشماشون!درد میگیره!
برا همین میگن چشم بسته تونل انتخاب نکنین!
و اما من.
منِ این‌روز های سرگردون و خسته!
منِ این هوای نسبتا ابری!
ایستادم و شکلای رابطه ها رو نیگا میکنم!بعد یه نیگا به تونلا و ادماش.بعدم یکم دود!دوباره به این نتایج میرسم که :
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کاره خویش گیرم.
ولی امان از این دل غافل!تا میام صبر پیش بگیرما یه اتفاق (وما بد نه هر اتفاقی) گوله میشه همچین میافته وسط صبری که پیش گرفته بودم!!!!
بعد این میپیچه تو گوشم که:
بین ما فوق العاده بود همه چی رک و ساده بود
انگار خدا به ما این رلو داده بود
بریم تا اخر خط
نشیم ما از همه رد
انگار خدا اَ ما ناراحته بد!
وسط اینگونه دپی خود میگذرانیم که صدای سحر ملقب به صفر در گوشمان میپیچد: عه حسسسسن! (لقب اینجانب) شُل کن. :)
خب ما نیز گوش به حرف رفیق شفیقمان فرا داده و شل میکنیم!
و دوباره
فک کنم این چیزیه که بر همگان ثابت شده:
ناراحتی ادما رو میشه یه جوری درست کرد
ناراحتی خدا رو هم گریه میکنیم و خودشم که کریم و رحیم.
اما امان از اون لحظه هایی که خودت از خودت ناراحتی!
حالا سمت راستت میزنه تو سرت و دعوا میکنه ، سمت چی بوس و بغل!
وسطت هم گاهی به خودت حق میده و گاهی چشم غره میره بهت!
بعد اینجوری میشه که: خودت اروم تو نگاهت حرف زیاد.
نگات پر میشه حرف!چشات حرفی میشه اصلاحا!حرفایی که ترجمه اش سخت میشه!
این وسط یه سری دوستان هستنا میگن چشات سگ داره!د لامصب سگشو دیدی حرفشو نه؟!
امان امان!
حرف داره چشم!حررررف! حتی لحن ادما هم حرف داره!
دقت شود خب!
بعضیام هستنا انقد کسی حرف چشاشونو نفهمیده که خسته شدن چشاشونو خاموش کردن بعد تو نیگا به این چشا میکنیا میافتی داخل یه چاه بلند ساکت و بی حرفی!ترسناکه!
فک کنم این دسته از ترشحات مغزی به علت ساعت نوشتن این مقاله ی علمیه :)))
روایت داریم ک میگن از یه ساعتی به بعد با کسی حرف نزن من اضافه میکنم حتی از یه ساعتی به بعد دست به قلم (همون دست به کیبرد) نشین حتی!
شب عالی متعالی اصن!


اول اینکه دوست داشتم اول یه سری پست های مد نظر راجب ادمای مد نظر رو میذاشتم بعد این پست راجب خودم رو.ولی خب حسش نیومد.

اما میذارم به زودی!

خب ! امروز چندمه؟نمیدونم باید سوم باشه یحتمل!

مهم اینه که وارد ماه هیجان انگیز خرداد شدیم با یه مشت امتحان!

تا به اینجا عملکرد خوب نبوده اصلا!و باید تلاش برای امتحانات پایانی مستمر تر باشه!

خب من تلگرام رو از رو گوشیم پاک کردم.و خب دیگه‌با خیلیا حرف نمیزنم!این کلی از وقت و فکرمو ازاد تر کرده و میتونم بیشتر رو درسم تمرکز داشته باشم.

و این یه ماهی ک مونده باید بترم!

و خیلی تردن سخته واسه من!

یه مدته فهمیدم که عامل اصلی خراب کردن امتحانام استرس نیست!درست ننوشتن و کج فهمیدنه!

و برای درست کردنش باید چه کرد؟!

چه کارایی باید انجام بدم تا درست بنویسم؟!

و خب نشونه یه فیزیک دان خوب همین خوب نوشتنه! و من چقد دیر فهمیدم!

دیر فهمیدن اما بهتر از هرگز نفهمیدن است!

میگن کتابخونه مرکزی تا ۱۰ شب بازه!

ماه رمضونهشیکم تعطیله!تابم ازاد تر!و خب جنبه منفی!بازدهی کمتر !

شبا سالن مطالعه خوابگا هیچکی نیست و من عاشق این وقتام!

تنظیم خواب رو چه کنم؟!

اصن این همه وقت خالی کنم واسه چی؟!مگه میدونم چجوری باید درس بخونم!؟

خودمونیما یه معذل واقعا این که ادم چجوری باید درس بخونه!!!

لینکه مدل درس خوندنش چیه!

اونم واسه ادمی مثل من که کلا یاد نگرفته درست درس بخونه.و همینجوری اومده بالا!

الان به یه جایی رسیده ک همینجوریا دیگه براش جواب نمیده و اون باید یادبگیره که چیکار کنه!

چقد سخت شده زندگی کردن ها.دیدی؟

شاید واسه خودم تایم تیبل درست کنم!

قطعا یه برنامه ریزی خوب میخوام.

و باید پشتم به خودم گرم باشه!بیشتر از همبشه باید به خودم تکیه کنم!


دو ساعت پیش میخواستم حمله کنم اینجا و کلی غر بزنم و از این بگم‌که چقد از دست ادمای به ظاهر دوست عصبانیم!

ولی به جاش فرندز دیدم :)))

بعد سنتور زدم بعد از دو ماه!و بعد دوباره فرندز دیدم!

خوشحالم که خودم بالاخره میتونم واسه همین چیزای کوچولو حال خودمو خوب کنم و نشینم غر بزنم!

خیلی وقته تلگرام نیستم!میدونی حس‌خوب میده بهم!یه حس تونستنی طور :)

امروز داشتم اینستا رو یه نیگا مینداختم یهو یه جوریم شد!انگار اینجوری شده که به جا اینکه رمان بخونیم و داستان زندگی ادما رو بفهمیم ، پیج یه ادمی رو تو اینستا دنبال میکنیم!جاهایی که میرن، دوستایی که دارن،کارایی که میکنن!حتی وقتی مریض میشن!!!!خیلی مسخره اس!یه رمان واقعی!همه چیز داره شکل اصلی خودشو از دست میده!

یه حس بدی بهم داد این فضای مجازی!

جدی جدی شده یه نقاب که همه میرن پشتش گم میشن!

واقعا من دیدم ادمایی که تو مجازی یه شکل دیگه ان و تو واقعیت یه چیز دیگه!و چقدر یهو بدم اومد!!!

از دو رویی ، از نقش بازی کردن، از واقعی بودن خیلی چیزایی که شاید قبلا باورشون سخت بود.ترسیدم!

حس میکنم واسه زندگیم کلی کار دارم!کلی پلن کلی برنامه!

میدونی تو یکی از همین روزا به این رسیدم که من باید زندگی رو بکنم راستش!!!

این روزا با کسی هماهنگ نمیکنم کارامو و واسه خودم زندگی میکنم!

زندگیمو رو دایره نمیریزم و سفره دل رو واسه کسی وا نمیکنم!و‌از این خوشحالم! چون تصمیمایی میگیرم که تحت تاثیر دید بقیه نیست!

تعصب؟!راستش راجب چیزی فک کنم دیگه تعصبیم نمونده برام!

دیگه اینکه.

دو روزه تهرانم ولی مثل قبل به دانشگا پناه نبردم از تنهایی!!به جاش برنامه ریختم!اوقات خوشی داشتم!درسم خوندم!

برای تجربه های جدید واقعا نیاز نیست حتما یه ادمی هلت بده که  اون کارو بکنی!خودت بساز روزتو،رویاتو،حالتو.

چند روز پیش دلم میخواست راجب میلاد بنویسم !راجب خوبیاشو خاطراتشو هر چی!

ولی یه کاری کرد که تمام خوبیاشو از چشمم انداخت!

یه جوریم از زندگیم خودشو پاک کرد انگار هیچ وقت نبوده!نمیدونم چطوری چت و عکسا و اینا رو هم پاک کرده و من به هیچ چیزی دسترسی ندارم!

ولی خب اینجوری بهتره!

واقعا امروز داشتم فکر میکردم که میلاد واقعا بود!؟؟انقدی که هیچ ردی نموند ازش!!!گم کرد خودشو!

چرا؟!

نفهمیدم من که!

من فهمیدم با وجود دلایل واسه تموم کردن رابطه واقعا نمیتونم یه رابطه رو تموم کنم!نمیتونم به خودم بگم خوبیا و بدیا تموم شده!

شایدم نمیتونم دل کسیو بشم!ولی بحث دل نیست!

یه سری ادما تو زندگیم بود ک واقعا اونقدا هم دوسم نداشتن ولی بازم نتونستم تمومشون کنم!

فکر کنم این تابستون بهترین موقع واسه تموم کردن ادمای اضافه و دوره.

باید خطمو عوض کنم!پلنی که ۳،۴ سالی هست دارم و منتظر وقتش بودم!

شاید منم باید مثل میلاد گم شم؟!  :))

شاید اونموقع خودمو پیدا کنمو حالم بهتر شه با خودم :)

راجب ظاهر و اعتقادم به یه چیزای جالبی رسیدم!به چیزی که نه شوره نه بی نمک!چیزی که مبینا خیلی وقت بود میخواست اونجوری باشه!!!

این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای رویاهای بچگیمو حس‌میکنم و حس اینو دارم که نزدیکم بهشون.!یا حتی بشون رسیدم!


بعد از مدت ها اومدم بنویسم!

این مدت که ننوشتم برا این بود که حال خوبی نداشتم!و ندارم.!یعنی ناراحت و اینا نیستما.اما یه حال عجیبیه!

از شبی بگم که تا 7 صبحش بیرون بودم با دوستام!شبی که قدر بود و تهرانی که عجیب بود!

امامزاده صالح کلی ادم بودن که داشتن گریه میکردن و تو سرشون میزدن.چند قدم اینور تر باغ فردوس اجرای موسیقی زنده گیتار الکتریک داشتن!

و کلی ادم که شب بیرون بودن.

و چیز هایی که دیدم!

و انتظار برای طلوع توی بام تهرانسرما.بچه های پایه.

از گریه هام بگم و اینکه بعد از چند ماه قران به دست گرفتمو باز کردم و حرفی که خدا زد؟

از دعوای بعدش و فوش و فوش کشیو حذف کردن امیر!وقتی برای اولین بار بهش میگم ازت متنفرم!وقتی دیگه نمیخوام به پاش بیافتم.وقتی عشقو ول میکنم!

وقتی دیگه هیچ چیزی برام مهم نیست!

فردا تولدشهفردا تولدشه!

من نیستم!میرم شمال!

مثل خودش که نبود!که شیراز بود!

عباس معروفی میگه:

حضورش برایم اهمیتی نداشت اما غیبتش خیلی ازار دهده بود!

از این بگم که چقد چیزای جدید تجربه کردم این مدت.

از این بگم که با بچه های اتاق تجریش رفتیم ، دریاچه رفتیمدور دور شبانه.بام.ویو! :)

از حذف شدن ادمای مختلف.

اینبار من رفتم!

اینبار برای اولین بار من رفتم!

چیکار کنم که سرمو برنگردونم؟!

-روزی مرا خواهی شنید از دور.بغض ابتدای ترد فریاد است!

-وای از این عشق های دو زاری

-هی فرار از تو سوی خود رفتن!

-غرقه در موج های پیش امد!

-پشت سکان خدا نشست اما باز هم ناخدا پرستیدن!

-حتی نمیتونم بنویسم!

امیدوارم این شمال رفتن حالمو یکم عوض کنه!میخوام برم شمال که حالم عوض شه!که دل دل نکنم روز تولدش پیشش باشم!که نگم روز تولد ادم فرق میکنه!

من همه شانسایی که میشد رو بهت دادم تا درستش کنی!ولی هر بار بدتر زدی خوردش کردی!

من خیلی تلاش یک طرفه کردم و تو.

تو فقط گند زدی توش!

چقد به چشمم بگم نبینه!؟چقد به گوشم بگم نشنوه!گند زدی اقا امیر!گند!دیگه نمیتونم دوست داشته باشم!اون همه دوست داشتنت مونده رو دستم

هیچکسی رو نمیتونی مثل من پیدا کنی اینو بهت قول میدم!

بد باختی بد

من؟!من باختم یا بردم؟!من هیچی برام دیگه مهم نیست

-زندگی سرد بود اما عشق میتوانست کارگر باشد!

-میتوان قطب را جهنم کرد پای دل گر میان باشد!


خب از اونجایی که شروع کردم فاصله گرفتن از دنیای مجازی و این حرفا اینجا بیشتر حرفم میاد!
یا شایدم نمیدونم بدجور یاد قدیم الایام افتادم!
من از اون دسته ادمام که تصمیماشونو مینویسن!
که تایم تیبل میچینن واسه درست کردن روزاشونو و اینا.
امروز حس کردم برای اینکه به تصمیمام متعهد بم باید تصمیم هامو بنویسم!یه جایی که یه عده دیگه هم شاهدش باشن!باحال میشه نه؟!
اینجوری از رو کم نیاوردن هم که شده تلاش میکنی تا انجامشون بدی!
خب و حالا بریم سراغ کارایی که دوست دارم این هفته انجامشون بدم:
  • توچال ایستگاه سوم!
  • درس خوندن طبق برنامم
  • رفتن به دکتر
  • نوشتن تمرین های نیما
  • دیدن کتابخونه ی نزدیک خونه
  • برم کافه درس بخونم یه روزیشو
  • گلدون جدید برای خونه ی جدید!
و خب موضوع بعد:
دلم میخواد دوست پیدا کنم!
شاید جمله ی مسخره ای باشه!واسه منی که تلگرامو پاک کردم تا با ادما کمتر حرف بزنم!
ولی نمیدونم چرا دلم دوست خواست دوست واقعی!
از اونایی که با هم تایم بذاریم بریم بدویم!
از اونای که با هم تایم درس خوندن ست کنیم
چمیدونم با هم بریم باشگاه!
دلم یه دوست میخواد که با هم کار انجام بدیم نه تفریح!
اها اره شاید داستان همینه!
دوتای من دو بخشن!یا باهاشون تفریح میکنم!یا تو دانشگاهن و واسه درس و اینا!
پس دوستای خارج از این فازم کجان؟!
اون روزی که مهرزاد حرف میزدم بحث این بود که ادما رو باید دسته بندی کرد و رابطه اتو باهاشون سر و سامون داد تو یه چارچوب مشخص انداخت!بعد مهرزاد گفت که وقتی معتاد دانشگاه شی همه تایمتو میذاری براش!
و از اون روز فکرم در گیر این داستانه و نمیخوام اینجوری باشه خب!
نمیخوام یه روزی به خودم بیام و ببینم به جز دانشگاه و دوستای دانشگام هیچ گزینه ای ندارم!
شاید یه روز از دانشگاه و جو ش کلافه باشم اونوق چی؟!
راستش بحث اینه که من همیشه دوستامو از تو مدرسه پیدا کردم یا الانم از تو دانشگاه!
ته ته شم دو تا دوست مجازی داشتم!که حالا یکی دو بارم تو دنیای واقعی دیدم!
مسئله اینه که جدی جدی چجوری میشه دوست پیدا کرد؟!
اممم همیشه دوست داشتم یه کافه ای پاتوقم بشه !
ولی هیچ وقت هیچ تلاشی براش نکردم!
ینی خب فکر میکنم باید اتفاقی از یه جایی خوشم بیاد و دینگ به پاتوقم!  اما مثکه این راهش نیست!
میخوام جرئت بدم به خودم یه سری جاها رو که همیشه میخواستم برم رو برم!و شاید یکیش شد پاتوقم؟!

موضوع بعدی:
داستان درسی شده مسئله ای که هر کاری میکنم ازش فرار کنم از بس راجب استرس دارم!
یه حالت دفاعی بدی که دارم اینه که از هر چی باعث استرسم بشه فرار میکنم!یکی از بهترین راه های فرارمم فیلم دیدن و خوابیدنه!
و این بد چیزیه!
میدونی باید انقد جسور باشی که بری تو دل چیزی که ازش میترسی!
برنامه رو ریختم اماده س.وقت هم خالی.جای درس خوندن هم اماده.قهوه هم هست!دیگه چی میخوام.؟!

موضوع بعد:
باید خودمو برای اولین بار تو چیزی که دوست دارم نشون بدم!چند روز پیش داشتم با میلاد حرف میزدم و یهو بحث کارش شد!کاره میلاد کاریه که خیلی جذابه برام و خب اینجوری نیستم که بگم چون میرن عشق و حال جذابه!برای من چون تیم ورکه ، چون بهت اجتماع هدیه میده ، چون پویا و فعاله، چون بهت کلی مهارت یاد میده ، چون تهش حس تونستن بهت میده جذابه!
راستش من اصلا اصلا راجبش فکر نمیکردم چون برام خیلی دور و غیر قابل دسترس بنظر میومد!ولی وقتی میلاد راجبش حرف زد دلم خواست!دلم خواست امتحانش کنم!دلم خواست برم جلو و خودی نشون بدم!شاید خودی که نشون میدم پذیرفته نشه و این مهم نیست!
مهم اینه من واسه چیزایی که دوسشون دارم میجنگم!
با وجود هر مانعی!
و وقتی یه چیزیو میخوام مانعا شکلشونو برام از دست میدن!
من راهمو میسازم!پس برای این موردم تلاشمو میکنم!

موضوع بعد:
امروز داشتم با ارشیا حرف میزدم بحث این پیش اومد که از نظر اون من تسلیم شرایط میشم!و من داشتم همش مقاومت میکردم که نه!
اما بیا رو راست باشم با خودم!
این مدت خیلی تسلیم شدم!این مدت اون مبینای به قول سارا سرکش و پرو نبودم!
و اینجوری بودم که نشد هم نشد!شد هم شد!
واسش تلاشی نمیکردم!
اممم.
الان جاییم که نباید دکمه احساساتم روشن باشه!واسه یه سری ادما!واسه یه سری کارا.
درستش میکنم!!

پ.ن:دارم به این فکر میکنم دوباره موهامو کوتاه کنم!نمیدونم چرا حس میکنم با موی کوتاه قدرت بیشتری دارم :))


از دیروز هی میخواستم درس بخونم و نمیشد!
امروز صبی پاشدم یکم درس خوندم.بعد شروع کردم فرندز دیدن!
اصن فاز درس نداشتم!
این وسط رفتم یه سر به یوتیوب بزنم دنبال یه کلیپ بودم!
سه سال پیش بود!که روزخوش یه کلیپ برام فرستاده بود که اسمش life بود!اون شده بود انگیزه من واسه درس خوندن و کنکور!
به قول خودش معجونی که صب به صب مصرف میکردم!خلاصه پیداش نکردم!
تصمیم گرفتم یه سر به بلاگش بزنم!
خب یه ماهه که دیگه هیچی نمینویسه!و عنوان اخرین پستش اینه خشم و قهر!
بازم رندوم زدم رو یکی از پستاش! صفحه ی اردیبهشت 94 باز شد!اون موقع یه بچه دبیرستانی بودم که الگوم شاهین بود!شاهین روزخوش:)
که آرزوم تهران بود!که ارزوم فیزیک بود!که انقد همه چیز برام دور و دست نیافتنی بود که یه ساعت هایی فقط میشستم تصور میکردم و با تصورم خوشحال بودم واسه خودم!
لعنتی یاده تمام روزایی افتادم که با شاهین حرف میزدم و از ارزوهام میگفتم!
و اون میگفت که یه روزی بهشون میرسم!
روزی که برام یه عکس فرستاد از بلندی توچال و بعد زنگ زد!وقتی داشتیم حرف میزدیم گفت تو یه روز سیگاری میشی و من اون روز کلی به حرفش خندیدم!
روزی که بعد از اولین تجربه در یه حیطه ی باحال زنگ زد به من و با ذوق برام همه چیزو تعریف کرد!
اون روزی که خسته شده بود کلافه شده بود و میخواست از تهران فرار کنه و من نذاشتم!
شب کنکورم که با دوستاش بیرون بود و کلی شلوغ بود دورش ولی برام ویس گرفت و کلی بهم انرژی داد!
اولین باری که بعد از سه سال دیدمش که داشت میرفت کوه و یهو دم در دانشگامون ظاهر شده بود!درسته عین فرشته نجات!
و خدافظیش!که رفت!
که از ایران رفت!که دور زدیم!که حرف زدیم!که دوستم بود!که دوستم هست!
اوه شوووت!چقد دلم تنگ شد یهو براش!
شاهین همیشه واسه من همون دوستی بود که وقتی حالم خراب بود اویزونش بودم!
همونی که هر چی بود  و نبود بدون هیچ خجالتی بهم میگفتیم!
یه ادمی پر از تجربه!مهربون ، مغرور، بلند پرواز،باپشتکار،باهوش!
که اگه الان بود!که اگه بود هیچی اینجوری که الان هست نبود!
یه دوستی که به طرز خیلی عجیبی باهاش دوست شدم و هیچ وقت ازش هیچ انتظاری نداشتم!و همون بودنش گاه و بیگاه از دور که اصلا دوریش حس نمیشد واسه من ارزش داشت!
اینکه میدیدم باهام خوبه باهام راحته!اینکه میدونستمش.ایناش قشنگ بود برام!و هست!
یه روزی بازم میرم پیشش!
چیزی که هست اینه که هنوزم کم میارم اویزون بلاگش میشم!
که میخونم روزمرگی هاشو وقتی هم سنم بود!
و گاد :)
یه وقتایی فکر میکنم که چند سال پیش حتی یه سال پیش فکر نمیکردم زندگیم این شکلی که الان هست بشه!
چیزای دور و غیرقابل دسترسم الان شدن واسم جز کارایی که روزانه انجام میدم!
مثلا همین دیروز از شمال برگشتم!شب با دوستم پاشم برم شمال و صبش برگردم!!!
یا شب تا صبح بیرون باشمو کسی خبر نداشته باشه!و بچرخم!و ببینم!
یا اینکه توچال بشه واسم پناهگاه!
یا اینکه با دوسه تا از دوستام لش کنیم خونمون!
با یه اکیپ گنده برم چیتگر و جوجه بزنیم و بازی و شوخی و خنده!
با همون اکیپ بریم کوه و برف بازی؟!
برم شهربازی .برم دوچرخه سواری
بشینم ساعت ها با استادام حرف بزنم
دو سه تا کویر برم و مسئولیت کار گروهی بگیرم!
که بشم این!بشم این مبینا!به قول ارشیا چقر و بد بدن :)))
حالا اینا هیچی.!اومدم که اینو بگم!
خلاصه که به یه پست برخوردم!
پستی که کلی حرف توشه!
میخوام یه سری جمله هاشو کپی کنم اینجا!(مشکی ها نوشته های شاهین و آبیاش برای منه):

-خانواده! شاید با مفهوم ترین و قابل تکیه ترین چیز دنیاست. مهم ترین چیزی که من تازه امسال فهمیدم و درکش کردم!با وجود هر مشکل و سختی تو خانواده و هر جنگ و دعوایی!بازم خانواده یه مفهوم خیلی مهمه که میشه بهش تکیه کرد!

-یه تجربه از سال 94 : خواب خوب چقدر مهمه تغذیه ی خوب چقدر مهمه میشه گفت کسی که این دوتا رو داره حالش خوبه! جسمی روحی.

-وقتایی میشه که یه سری تصمیم میگیری ولی هرچی جلو تر میره انگار هم انگیزه هه کم تر میشه . تصمیما هم یه ماه عسل دارن که تموم میشه :دی 
خب خیلی منطقیه دیگه نیست؟! وقتایی که این حالتو حس میکنی بدون داره روند طبیعیشو میره. آخ آخ.امیدوارم روند طبیعی همین باشه :)))

-یه آقای عقیقی داشتیم که همیشه یه سری سوال ریاضی تو کیفش داشت موقع بیکاری روشون فکر میکرد :) ایران نیست الان خیلی بهش فکر کردم ولی هیچ وقت انجامش ندادم!

-صدرا میگفت وقتی شروع میکنی به درس خوندن فقط دو هفته ی اولش سخته. درست میشه! نه تنها درس! هرررر چیزی. :) قبول دارم خیلی :)

-باید بیشتر شنا برم! شنا یه آرامشی داره که هیچی نداره.آخرین باری که شنا بودم پارسال بود!نمیدونم چرا تنبلیم میشه!

-شت! تو کتابخونه چققققد مفیده!   =>اینو یه روز ناراحت بودم واسه این که خونه تنها نباشم رفتم کتابخونه نوشتم. من خیلی از کتابخونه حس خوب میگیرم!تازگیا فهمیدم تنهایی درس خوندن جز سخت ترین کاراس!من همش باید یه جایی باشم که همه سرشون تو کتاباشونه تا منم موتورم فعال شه!باید کتابخونه نزدیک خونه رو هم امتحان کنم!

-گاهی فکر میکنم زندگی نباید انقدر سخت باشه که من سخت میگیرم. دقیقا!!

-گاهی از همون بالا که نگاه میکنم میفهمم چقدر بیشتر از چیزی که انتظار داشتم بزرگ شدم تو این 3 سال برای من دو سال گذشته و واو!خیلی عوض شدم.به قول ارشیا پوست انداختم!

-یه سری کارا هستن که تنهایی نمیشه! نمیشه! و این معنیش این نیست که ضعیفم!

-غصه گذشته رو نخور :) عبرت بگیر فقط

-آن آتش زمانی که به آن احتیاج داشته باشیم روشن میشود!

-یه سری آدمن باید فاصلمو باهاشون تنظیم کنم.

-دومین دغدغه : وقتی انقدر درگیر زندگی یه نفر میشی, ینی اون آرامشی که تو زندگی خودت میخوای باشه نیست!

-وقتی یه آرزویی میکنی زندگی تورو به همون سمت میبره. ولی از راه هایی که انتظارشو نداری! اوهوم!!الانم منتظر ارزوی بعدیمم که نزدیکشم!خیلی نزدیک!

-حتی اگه قراره شکست بخوری ، مردونه شکست بخور ، حداقل اینبار شکست بهتری می‌خوری

-هیچ کس با کم خوابیدن نمرده ! منم شیرازی :)) البته من شیرازی نیستم ولی فک کنم یه جهش ژنتکی به اون سمت داشتم :))))

-لذت شگفت زده کردن خودتو کشف کن !

-همیشه دنبال بهونه ایم که ناراحت شیمو دلمون بگیره ، چرا دنبال بهونه نباشیم که شاد شیمو از ته دل احساس خووووب بودن کنیم ؟ :)

- اگه حتا اراده نداری ، این اراده رو داری که اراده رو به دست بیاری ( اثبات ندارم ، اما مثال نقض هم ندیدم ! )

- استعدادشو داریم ، وقتشم داریم ، باید یکم به خودمون سخت بگیریم

- نابغه نیستم ، خاص نیستم، عادیم ! حالا می ارزه ! یه بحث عمیقی داشتم راجب این موضوع بار ها و بارها!و میدونی چیه بنظر من همین ادم معمولیان که وقتی یه کاری میکنن کارشون خفن میشه!به قول شاهین وقتی معمولی و میتونی یه کار خفن بکنیه که می ارزه! و من میخوام انجامش بدم!!

- کاری که انجام می‌دهید را دوست داشته باشید

- گذشته رو فقط بپذیر ! همین ! نه فراموش کن نه خیلی‌ بهش فکر کن آدمیم دیگه ، اشتباه می‌کنیم :)

-- اهانت هارو فراموش کن ، اهانت هارو فراموش کن ، اهانت هارو فراموش کن :) اهانت ها رو فراموش کن :)

- یه آرامشی هست که باید ته دلت بهش برسی‌. برو دنبالش :) خیلی بهش فکر کرده و میکنم. ولی نمیدونم کجاس!

- حقیقت ، نه به رنگ است و نه بو ، نه به‌های است و نه هو‌

- پای خودت وایسا . پای دلت

-اگه بخوام حال و هوای این روزامو بگم ، میگم : نقطه ، سر خط :)

-نوشته بود "انسان تنها زمانی‌ خود را میشناسد که به مرز‌های خود برسد."

-وقتی یه طرفه بشه. رو به زوال میره. :) U Are Loosing Me Little By Little

-یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد

-برای آن که نشان بدهید مسیری که شما میروید درست است ومی ندارد که ثابت کنید مسیر دیگران غلط است خیلی حرفه !

-تو خونه باید گلدون باشه :) آفرین منم همینو میگم!

-آدم وقتی آرامششو از دست میده با یه تلنگر میسیرش عوض میشه! سبک میشه شایدم انقد سنگین که رسوب میکنه

-آدم نتیجه ی تلاشاشو میگیره. همیشه به این جمله ایمان دارم!

-Let Your Success Be Your Voice

-ماها جایی هستیم تو زندگیمون که تکلیفمون ملوم نیست!
و خب هررکسی تا واقعا" تکلیفش با خودش معلوم نباشه نمیتونه بهترین عملکردشو داشته باشه.

-پشتکار و اراده دو چیزن!

-دوربین میخوام . گرونس این حرف 94عه!الانو چی میگی حاجی :)) منم میخوام!ولی گرونس!

-من میخووام ورزشکار محسوب بشم! مدتیه که به یه ورزش حرفه ای فکر میکنم!

-پیشرفت رو دیدن و دوست داشته شدن قشنگ ترین حس هایین که تو این چند سال تجربه کردم.

-واژه همیشه” کلمه ای وحشت آور است چراکه اشاره به آن دارد که مابـقی عـمـر خـود را باید به همین منوال و بدون هیچ انحرافی طی نمایید. کاری که باید انـجـام دهـیـد ایـن است که روز به روز پیش روید؛ با اهداف دراز مدت خود را هراسـان نـکنـیـد. امـروز سخت تلاش میکنید. فردا نیز دوباره به همین ترتیب. معنی یک کلمه!

-آدما رو از اولویتاشون میشه شناخت .

بریم که داشته باشیم ادامه روزمونو :)
مبینا
تهران-بهار 98

چند وقت پیش دیدم که بچه ها دارن از یه مستند حرف میزنن که برای مهراد هیدنه!

من هیچ وقت از همچین مصاحبه هایی خوشم نمیومد اما این.!جالب بود!

نمیدونم چند بار از اون روز دیدمش!

وقتی شروع میکنه به حرف زدن میگه که چقد دویدن براش سخت بوده!و شاید سخت ترین کار واسش دویدن بوده!

بعد اخر مستند میره ماراتن!نمیگم مقام میاره و اینا که اصلا این چیزا مهم نیست!

این مهمه که میدوعه!کاری که براش سخت ترین بوده!نه دوی عادی!42 کیلومتر میدوعه!

یه سری حرفا میزنه که دوست دارم جدا کنم و بنویسمشون :) :

-هوای سرد همیشه هست ولی تو باید یاد بگیری درو ببندی!هوای سردو نمیتونی نابود کنی!

-10 کیلومتر اخر ماراتن یکی از تنها ترین جاهای دنیاس!

-یه چیزی راجب دویدن هست که خیلی عجیبه، یه ژن قبیله ایتو میاره بیرون و به هیچ چیزیم احتیاج نداره!
-من میخوام مغزم به بدنم یاد بده که رییس کیه!معمولا برعکسه!تا گرسنه ات میشه میری سر یخچال،تا خوابت میگیره میخوابی،تا سردت میشه خودتو میپوشونی.

-میگن دویدن وقتی دویدنه که یادت میره داری میدویی!

-من باید ،باید همیشه دنبال راه های جدیدی باشم که به خودم نگاه کنم و به بقیه بگم اگه من تونستم اونا هم میتونن! هیچ فرقی نداره!هر وقت اینو کاملا درک کردم ، میفهمم که همیشه میتونم خودمو عوض کنم!تو هر شرایطی

- من همیشه فکر میکردم باید دنیا رو عوض کنم تا وقتی فهمیدم باید دنیای خودمو اول عوض کنم!از اونجا همه چیز تغییر کرد

-به نظر من یه ادم کاملا ادمیه که همه کار بتونه تو زندگیش بکنه!

-بیشتر حس میکنم الان دوست دارم دور و برم ادمای پر انرژی باشن!میدونی ، کسی که حرف خوب برا گفتن نداره اصن تحملش واسه یه ساعت هم نمیتونم بکنم!

-این چیزای کوچیکه که تعیین میکنه تو چه ادمی هستی،کی هستی،اصن چیکار میتونی بکنی!؟خوتو با این کار تست میکنی!میدونیمیفهمی چقد قوی!؟چقد میتونی بری جلو!

-میدونی زندگی خیلی باحاله ولی اگه بلد باشی با بالا پاییناش چطوری رفتار کنی!

-این اتفاق های کوچیکی که تو زندگیم میافته یه جورایی داره خودمو به خودم معرفی میکنه، که من چه قابلیت هایی دارم؟

-شاید همه باید این دردو تجربه کنن ،که تو بدونی ، بفهمی ، بشناسی بدنتو که کی حدشه.بدونی که این دردیه که گذراستباید تحملش کنی و ازش رد شی یا نه دردیه که باید بهش احترام بزاری

-ولی وقتی که از قدم اولی که میذاری تو مسابقه به این فکر کنی که این 42 کیلومتر کی تموم میشه.خیلی کارو سخت میکنه!تو باید از مسیر لذیت ببری از اتمسفری که اونجا هست.از ادمایی که دارن کنارت میدون!

-میرسم.!

- هر چی به خط پایان نزدیک تر میشی دور و برتو بیشتر کم رنگ تر میکنی.تاریک تر میکنی.هیچیو دیگه نمیبینی.فقط یه چیز تو ذهنته اینکه برسی!همین!

-خیلیا نگاه میکنن ، یه سریا هم نظر میدن ،بعضیا هم انجام میدن!!!


چند سال پیش یه ویدیو شاهین داد بهم که شده بود برام انگیزه!الانم هر وقت کم میارم میرم و میبینمش.این همونیه که دنیالش میگشتم توی دو تا پست پیش.اینجا هست خواستید میتونین ببینین:

دریافت ویدیو!
حجم: 15.8 مگابایت


حالا چی شد که تصمیم گرفتم اینا رو بنویسم!

تایم امتحاناس هم خودم هم دورو بریامو میبینم که وسط درس خوندن یهو سیماممون قاطی میکنه میزنیم کنار که بسه و اینا.

اول از همه به خودم میگم:

راستش آخرشه!الان باید برسیم.پس مقاوت کن و بدو!


حیفم اومد از دیروز نگم :)

دیروز که اخرین روز هفته ی پیش بود منم باید اون برنامه هایی که تو دو پست قبل گفته بودمو اجرا میکردم تصمیم گرفتم صب پاشم برم توچال!

5 از خواب بیدار شدم و با همراهی فاطمه راهی توچال شدم!

اقا ما رفتیم حرکت کردیم و اینا رفتیم و رفتیم.هوا بسی گرم بود!منم کلاه نداشتم افتاب داشت مغز کله ی بنده رو میخورد!

در سه روز گذشته ی دیروز که کلا در خوابگا سکنا گزیده بودم و تنها تفریح و مسافت زیادی که طی نموده تا دس به اب بود ، دچار چشم درد شده بودم و فک کنم نمره چشمام ریخته بهم!

خلاصه که تو کوه هم این افتابه فشار اورد و اینا ما چشم درد گرفتیم

چشمه واستادم تا صبونه بخوریم!ولی بعد تصمیم گرفتیم بالاتر نریم و برگردیم!چون هم باید درس میخوندیم هم بالا تر رفتن مساوی خستگی بیشتر و .!

درسته به اون حدی که به خودم گفته بودم نرسیدم ولی حداقلش اینه که انجامش دادم :)

برگشتم خوابگاه و مادر گرام زنگ زد!

دیدم صداش بغض الود ایناس.فهمیدم با زنداییم صحبت کرده که یکم نا خوش احواله!

بعد گفتش که بیا بریم ببینیمش یا اینکه بگم اونا بیان اونجا

منم لباس عوض کردم و راهی خونه شدم!

رفتم خونه ی جدید :)

خونه ی خوبی بود!امم یکم دل باز تر از خونه ی قبلیه ولی خب اون گوگولی بودن اونورو نداره احساس میکنم!

و اینکه شدیدا به زنگ و تعمیر یه سری جاهاشو خوشگل سازی نیاز داره کلا!

بعد هیچی دیگه

مامانم کارتونای وسایلامو داد دستمو گفت بچین :)

منم عاشق این قرتی بازیا چیدم!

داداشم اومد گفت قراره 10 روز دیگه بیایم نقاشی کنیم جمع کن !! منو میگی اینجوری شدم :(((

اخرشم چیزی جمع نکردم گفتم بعدا جمع میکنم!

دوبار تلاش کردم بخوابم و تلاشام بی ثمر بود!عصر که شد مامان با زنداییم صحبت کرد و معلوم شد حالش باز بد شده و بیمارستانه!

همه غمبرک زده بودیم نگا هم دیگه میکردیم

بابام دستور فرمود که همه به خط شیم بریم بیرون!

رفتم نشستیم تو ماشین داداش گفت کجا برم؟!بابا گفت میخوای برو تجریش

داشتیم میرفتیم تجریش من تو راه چشمم خورد به برج میلاد!گفتم عه میلادم میتونیم بریما

داداشم گفت عه اره منم نرفتم تا حالا بریم میلاد :))

ما هم رفتیم میلاد :)

اینقده با مزه بود :) دو بار اومدم بیرون از شهر و همه شهر و ریز دیدم دیروز!

دیروز روز خارج شدن از حدود بود :)

درسته نتونستم درس بخونم ولی واقعا بهش احتیاج داشتم!به این که بدون دردسر یه تایمی با خانواده باشم!

به اینکه برم کوه و رفرش شم!

به بابام و خنده هاش نیاز داشتم!

و خب راضیم خدا رو شکر :)

حالا از اون کارای هفته ی پیشم بگم!

تقریبا به طرز معجزه اسایی همه چیز طبق روال برنامه پیش رفت!

حتی برای تموم کردن تحلیلی که من سه روز وقت گذاشته بودم ساعت 12 شب روز سوم دقیقا تحلیلیم تموم شد :)))

5 تا از کارای دو پست پیشم انجام شد و دو تاش موند!که یکیش رو منتظر دختر خاله ی گرام بودم که خبر بده دومیشم گلدون نتونستم بخرم چون میخوام نقاشی اینا کنیم گفتم اذیت نشه :))

اینه که میگن ادم باید تایم تیبل بچینه :)

و تامام :)

مبینا

تهران-بهار 98



پس از روز ها میخوام بنویسم :)
الان ک مینویسم انقد خستم که حال ندارم لپتابو روشن کنم هات اسپات کنم و.
و با گوشی مینویسم.
اومدم دزفول!شهری که بار ها میگم ازش متنفرم!
نه از خوده شهرش!از ادماش!
نه از همه ی ادماش!از فامیلام!
از حاشیه های فامیلی!
از دعوا!
از حرفِ مفت!از ننه من قریب انبازی (حتی بلد نیستم درست بنویسمش!)
از دو رویی!
از میش بودن تو لباس گرگ!و تظاهر!
وقتی میام دزفول فقد منتظرم از شهر بزنم بیرون تا از این قالب لعنتی که برای خودم ساختم رها شم!
من غیرتیم رو خانوادم!به شدت!
شاید اونقدا از‌خانوادم دل خوشی نداشته باشم!
شاید ترجیح بدم که جدا باشم ازشون و دوری و دوستی!ولی غیرت دارم روشون!خیلی!ینی میدونی.من میگم دعواهای خانوادگیش واس خودمه و از‌بیرون کسی حق نداره یه نیگای چپ به این خانواده بندازه.
و دزفول.شهر درده برای من!که هر وقت‌میام توش تمام وجودم درد میگبره.
که بحث دزفول بودنش نیست.هر‌جایی که این‌ادما یا حرفشون باشه برای من درد اوره
این یه قسمت تلخ و گس زندگیه منه که مثل یه زخمه‌و هر بار زخمه باز میشه.و تمام تلخی و گسیش تا مغز استخونمو تلخ میکنه.
دو روز پیش که تو فرودگاه بودم ، پروازم با تاخیر مواجه شده بود!
نشسته بودم پیش خودمو فکر میکردم!که چرا!که اصن اقا این ۲۱ سالگی من همونی هست که من میخواستم؟!
که اقا اصن من چی میخوام!؟
گیج شدم!حس میکنم نمیدونم چی میخوام و واسه چی دارم میدوعم!
اینقده دویدم که یادم رفته این وسط اون مقصده کجاس.راه چه شکلیه.دارم با کی مسابقه میدم اصن.
۲۱ سالگی.
من ۲۱ سالگی پر ماجرا ، پر تجربه، پر از دلخوری، پر از خنده،پر از ناامیدی، پر از برنامه داشتم‌تا به اینجا.
یه اهنگی هست جدیدن خیلی گوشش میدم توش میگه:
The world's not perfect but its not that bad.!
راس میگه :)
شاید خیلییی چیزا سخته!
شاید فیزیک خوندن درد داره.مو سفید کن بوده واسه من!
شاید تنها زندگی کردن و‌رو پای خودت واستادن خون دل خوردن داره
شاید جنگیدن و واستادن و ساختن اعتقادات و اینده ی خودت کلی جدال و فکر و اعصاب خوردی داشته باشه.
اما لحظه های شیرینش زیاده!لحظه هایی که میتونی.
یا مث اون‌روز ک لب ساحل ولو شده بودم و به خودم گفتم به مبینا!تو دیگه کی هستی!!
یا اون شبی که با بچه ها رفتیم دور دور و من مثل مستا داشتم اهنگ مبخوندم و میرقصیدم و فارغ از دو جهان شاد بودم!
یا اون روزی که با بچه ها خیابونا رو متر‌کردم تا به کافه پارادیزو رسیدیم و هد میزدیم :)
یا لحظه ی تونستن تموم کردن‌پیست دوچرخه سواری چیتگر بدون زمین خوردن :)
یا‌اون موقع که از فرودگاه میام خونه و مامانم میاد جلوی در تا بغلم کنه.
نمره ها میاد و درسی رو نمیافتم.معدلمم یه‌خورده شاید بیشتر‌بشه این ترم.
اون شبای خوابگا که با هم میشینیم قاسم یادگاری میبینیم
با بچه ها میریم ویو چ س دود میکنیم و میریم تو فاز مثلا
شبای رصد که بعد از کلی دویدن به اسمون پر ستاره خیره میشیم‌و سکوته :)
لحظه های شیرین حل کردن مسئله های تحلیلی با فاطمه
اون شب قبل از امتحان ریاضی فیزیک که تو انجمن با فاطمه دو تایی فکر میکردیم و بوووم.یهو جوابمو میفهمیدیم.
یا اون لحظه هایی که میفهمی یکی هست و دوست داره و برات هر کاری میکنه تا شاد ببینتت!
.
این روزام داره همه چیز شباهت بیشتر و بیشتری به ارزو ها و تصورات بچگیم پیدا میکنه
.
.
از امیر حسین بگم!
امیر حسین تی ای فیزیک ۴ ما بود این ترم!
یه ادم مذهبی ، که فلسفه فیزیک خونده، دانشجوی دکتراست!
یه ادمی که مهربونه!دلسوزه!و نسبتا‌محرتم!چرا میگم نسبتا!
پس از داستان هایی که پیش اومد و حرفایی که زده شد راستش یکم از اون احترامه رفت بنظرم و بنظر سحر هم!
چیزی که میخوام از‌امیر حسین بگم راجب حرفاشو حاشیه اش نیست!
امیر حسین اینو بهم یاداوری کرد که من واسه چی اومدم فیزیک!!انگار رسالتش این بود که اینو یاده من بندازه!
دو تا کتاب بهم داد.که الان دارم با خوندنشون میفهمم چقد منو به تصورات دبیرستانم داره نزدیک تر میکنه.حرفی که زد.تشویق بزرگی بود‌که مسئولیت بزرگیم داشت.
که امیرحسین نه اولین ادمیه که این حرفو میزنه.نه اخریش!
که تا حالا چندین نفر گفتن.
که داره مسئولیته زیاد تر میشه و.
که مبینا باید بتونه :)


از فصلی گرم مزاخمتان میشویم :)

دیروز اخرین نمره ی ترم گذشته رو هم زدن!و خب بد نشد خوب بود!ولی نه به اون خوبی که منتظرش بودم!

میدونی ما میدونیم که داریم یه جای کار رو اشتباه میکنیم ولی دوباره همون کارا رو میکنیم و منتظر تغییر نتیجه هم هستیم!

من از اون ادمام که میشینم یه گوشه و غرمو میزنم!

داشتم به بچه ها میگفتم فلانی فلان درسو 20 شده و تو شرایط من بوده و شده!

پس من مغزم ضعیفه!تنها نتیجه ای که میشه گرفت!

ولی همین دو روز پیش اریا داشت حرف میزد که شریف کوانتومو شروع کرده!یا فاطمه به من پیام داده بود که نمیخوای شروعش کنی؟!

اینا همون کسایین که نمره هاشون خوب میشه!

 و خب ببین!همه یه وقتایی یه تلاشایی میکنن که من نکردم!

فرزین یه پیشنهاد جالب واسه برنامه نویسی داد!فک کنم بهتره دوباره شروع کنم برای برنامه نویسی کردن!

فک کنم یه ماهی هست که شل کردم ولی باید برگردم به داستان!

فکر کنم که راهی که دارم میرم خاکیه! و از جاده اصلی جدا شدم!

اگه شرایطشو ندارم تا کار کنم حداقل درسمو بترم!

اگه شرایطشو ندارم که باشگاه بم حداقل ورزش هوازی کار کنم!

اگه کلاس برنامه نویسی ارمین لغو شد حداقل میتونم چند تا کار واسه خودم تعریف کنم و برنامه اشونو بنویسم!

اگه شرایطشو ندارم که تو ردلاین باشم حداقل فتوشاپ و پریمر یاد بگیرم!

اگه شرایطشو ندارم که برم گواهینامه بگیرم به جاش چیزایی که قبلا اولشو یاد گرفتم قوی کنم مثل قالی بافی مثل سنتور!

من یه برنامه ریختم و نشد!بعد حالا نشستم میگم چرا نشد!و به این فک نمیکنم که اگه یه راه بسته شده 1000 تا راه دیگه هنوز هست! و من میتونم  استفاده کنم و نمیکنم!

میدونی درسته به 100 نرسیدم اما اینجوری که شل کردم دارم به 50 میرسم نه 99!!!

بهروز بهم گفت:خیلیا نمیدونن که دارن چیکار میکنن!گفت یه وقتی میبینی یکی درس نمیخونه ولی کلی کار مفید غیر درسی میکنه!

ولی بعضیا هم هستن که نمیدونن دارن چیکار میکنن!نه درس میخونن نه حتی تفریح درستی دارن!

ادم باید حواسش باشه اینجوری نشه!

به سرعتی که فکرشو نمیکردم داره تابستون هم میگذره!

الان 20 تیره! و تا شروع ترم بعد فقط 2 ماه دیگه مونده!

برای رویاهام برای هدفام باید یه تلاشی بکنم!

شاید سخت باشه

شاید هزار بار زمین بخورم!ولی پامیشم!

یه حس گفت 9 بار زمین خوردی 10 بار بلند شو!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

نتیجه میده

نتیجه میده

نتیجه میده


همیشه با این شروع نوشتنه مشکل دارم!
که از کجا بگم!
صدای منو میشنوید از تهران!از خانه!
داشتم به این فکر میکردم که این بلاگ قراره جایی باشه برای تجربه های من!برای اینکه توی 25 سالگی بدونم دغدغه ها و روزمرگی های مبینای 20 ساله چی بود!
پس میگم!از دغده های این روزام!از چیز هایی که باهاشون درگیرم.از احساسم.از اطرافیانم ، و از شریطم :)
امروز یازدهم مرداد ماه یکهزارو سیصد و نود و هشت خورشیدی هست :)

مبینا 21 سال داره. رشته ی تحصیلیش فیزیک و دانشگاهی که توش بزرگ میشه شهید بهشتی واقع در تهران هست. مبینا عاشق رشته اش هست.یه تابلو فرش داره که به زحمت تعداد رج هاش زیاد میشه.یه سنتور که گوشه ی اتاقشه و داره دستاشو جون میده!
در حال حاظر 4 ترم از دانشگاشو گذرونده به علاوه ی دو تا ترم تابستونه.که در حال حاضر هم داره دومین ترم تابستونشو میگذرونه و این هفته هفته ی اخر هستش.
دوستای زیادی داره.تقریبا وارد دانشگاه میشه با همه سلام و احوال پرسی میکنه.
پر از سر و صداس و خیلی غر میزنه ولی به گفته ی دوستاش غرغروی بدی نیست غراش دل نشینه :) ولی باید سعی کنه کمتر غر بزنه!
اهنگای دوف دوفی دوست داره.
عاشق هیجان و سرعت و چیزای پر سر و صداست.
عاشق گل و گیاهه!و هر باری که کسی براش کادو گلدون خریده ذوق مرگ شده و با دیدن اون گلدونا همش به اون ادما تو خیال خودش لبخند میزنه و تشکر میکنه!
از ویژگی های شخصیتش (به گفته ی بقیه) میشه اشاره کرد به : جسارت-رک و راستی-زبلی-شنگولی :) - انرژی داشتن- غرغرو-سخت کوش-نترس-با اندکی بی ادبی در زبان- دارنده ی زبانی تند-بعضا مهربانی - بدون اعتماد به نفس و .
خودم اضافه میکنم: با وفایی و با معرفتی!
خب این چیزایی هست که شخصیتش رو ساخته!
نه ظاهرش!
نه خانوادش!
نه جایگاهش!
نه شغلش در اینده!
نه ماشینی که سوار میشه یا پای پیاده اش!
نه گوشی که دستش میگیره و لباسایی که میپوشه!

اینو گفتم برای خودم!برای به خودم بگم ادمایی که باهات راجب چیزایی غیر از موارد بالا حرف میزنن و تو رو میسنجن ادمایی هستن که کوته نظرن!ادمایی هستن که خودتو ندیدن!اونا فقد یه جسم دیدن!جسمی که یه روزی میزاریش زیر چند متر خاک و تمام!
اما خودت!هویتت و وجودت همون چیزاییه که بالا گفتم!همون چیزایی که خودت به دستشون اوردی و براشون تلاش کردی!

حالا یکی این وسط بهت بگه بی ابرو! چیزیو عوض میکنه؟!
اصن بیاین راجب صفت "ابرو" بحث کنیم.ایا همچین صفتی خوبه یا بد؟!
راستش یکی از دغدغه های من همینه از بچگی.مثلا ابرومون میره اگه بقیه بفهمن ما پول نداریم یه دفتر بخریم!مثلا ابرومون میره اگه ماشینمون مدل پایین تری باشه!یا ابرومون میره اگه دیگران بفهمن دخترامون عقایدی شبیه به ما نداره!ابرومون میره بقیه بفهمن معدلت چنده!یا مشروط شدی!ابرومون میره اگه با یکی رو راست باشی و اگه یه چیزی بهت گفت و تو بهت برخورد نباید جوابشو بدی! ابرو اینه که اگه تغییر کردی و نخواستی چادر بزنی ، این حقو نداری! ابروت میزه اگه تو یه مدت با یکی دوست بودی به هر دلیلی رابطه اتو تموم کردی کسی بدونه!ابروت میره اگه تو جلوی کسی گریه کنی
اینا همه مباحثیه که من رو نسبت به صفت ابرو بدبین کرده!
کاش ابرو اینجوری تعریف میشد: صداقت ، درستی ، پاکی ، شخصیت و احترام!
کاش ابرو رو هر نفر خودش به دست میاورد!نه اینکه بدو تولد به نسبت وضعیت خانوادگی چند کیلویی به هر نوزار ابرو بدن بعد که بزرگ شد هی فقد ابروش بره و ازش کم شه با هر کاری!!!

فکر نمیکردم ساختار شکنی انقد سخت و درد اور باشه!کاش هر کی ساختمون خودشو از اول خودش میساخت که بعد مثل الان من یه روزی نزنه همشو خورد کنه!واقعا سخته!ببین یه سری چیزا برات پیش میاد میگی که میدونم طبق دید جدیدم این موضوع درسته ولی ریشه ی کودیکیت نمیذاره بپذیریش!یا حتی برعکس!این کودکی چقدر نقش داره تو روح ادم!
جدی میگم!ادما به شدت تحت تاثیر دوران کودکیشونن!تمام عقده و دیدایی که تو بزرگی براشون درست میشه ریشه تو کودکیشون داره!
حالا دردش کجاس؟تو با یه سری ادما رشد میکنی!خانواده و فامیل و فلان.بعد میری تو اجتماع اون شخصیت و اون عقلت یه سری ادما رو به خودش جذب میکنه!بعد میبینی یه دنیای ادمای خانواده و فامیل با ادمایی که جذب کردی و یا جذبشون شدی فرق میکنی!و این شروع دوگانگیه!حالا کی درست میگه کی غلط بماند!اینکه تو تو هر جمعی چی میگی و چجوری رفتار میکنی باعث میشه خودت دهنت وا بمونه!!!ولی واقعیت اینکه که تو راجب اون خانواده و فامیل حق انتخابی نداشتی اما راجب این دوستات و ادمای بیرون حق انتخاب داری!پس کساییو انتخاب میکنی که حالتو خوب میکنند!که رشدت میدن!که یه چیزایی بهت یاد میدن!
پس نترس!
تغییر بد نیست!

چیزایی کوچیکی حال منو خوب میکنه مثل: عطر چایی دارچین!بوی گلاب!رسیدن به گل و گیاه.مرتب کردن خونه و تر تمیز کردن.دور زدن با ماشین.غذایی خوش مزه خوردن.یه اتاق تنهایی.قهوه.یکی بشینه رو به روم ساز بزنه!خودم ساز بزنم!قالی بافتن!فیلم کمدی ببینم!اشپزی کنم.حتی گاهی درس خوندن هم حالمو خوب میکنه!اینکه بشینم با ادما بحث کنم بحثای مفید.این یکی ازم تعریف کنه خیلی خوشحالم میکنه.وقتی میبنم یکی دوسم داره ذوق میکنم.
من ابدا ادم پیچیده ای نیستم.خیلی ساده :)

داشتم فکر میکردم این خونه واقعا ظرفیت 6 نفر ادم رو نداره!شایدم مغز من این ظرفیتو نداره!

کلی دلم واسه پاییز تنگ شده :)

کاش بتونم بابا مامان رو راضی کنم بمونم خونه و دیگه خوابگا نرم!

یه روزی میام راجب تجربه ای که داشتم از بچه های ردلاین میگم!

به شدت دلم واسه بچه ها تنگ شده که بشینم و کلی باشون حرف بزنم:شایان.مهدی.زهرا. :)

 حتی دلم واسه سکوتام با سحر و نگاه کردن به سوسوی چراغا هم تنگ شده :)

من مثل یه توپم میخورم زمین هوا میرم :)))))))

من ادمیم که به هر چی میخوام رسیدم، اگه به تو نرسیدم ینی نخواستمت !اره دقیقا همینه!این منم که انتخاب میکنم!اگه انتخاب کردم که الان کنارم باشی یعنی حالمو خوب میکنی!!

+رمان پشت یک دیوار سنگی!برای بچگیامه!دوباره خوندمش!ناخوادگاهی که درگیر شخصیت ارشین شده و الان!مبینا چقد شبیه ارشینه :))) یه چیز جالبه که دیروز فهمیدمش!

و فکر کنم وقت اعلام کردنه پایانه :)
پایان.
مبینا-تابستان 98

از روی بی حرفی این صفحه رو باز کردم تا شاید کمی بتونم حرف بزنم

یه ادم پر حرفی مثل من وقتی انقد بی حرفی پیشه میکنه یه چیزیشه نه؟

وقتی با تقریب خوبی هر شب کابوس میبینه!

هی نیگا میکنم میبینم همه چی سرجاشه!همه چی درسته!استراحت کافی به موقع هم درس و دانشگاه!تقریحات خوب!همه چی دارم!

همه چیزایی که میخواستم!ولی بی حرفم!ولی تو فکرم!ولی تمرکز ندارم!ولی خستم!ولی حوصله ندارم!ولی .

خیلی فکر کردم که چمه!که چرا پنجشنبه شبیه جمعه شده برام!یا حتی شنبه

حتی دیگه وصله جنگیدنم ندارم!

چقد تلخم امروز!

بعد از ماه ها دوباره قالی بافی کردم  سنتور زدم .

یه سوالی ذهنمو مشغول کرده:

ادم اونیه که تو فکر خودش فکر میکنه هست یا اونیه که داره عمل میکنه؟!

میدونی به نظر من ادما خوب نمیشن!

بنظر من هیچ دردی خوب نمیشه.فقد کهنه میشه ولی جای داغش هست همیشه

مثلا جای داغ رفتن عزیزی از دو سال پیش هنوز هستکه هر بار میرم دزفول باید بهش سر بزنم.براش گل بخرم و اون سنگی که رو خاکش گذاشتنو بشورم

که ادما به طرز عجیبی با بعضی از ادما پیوندایی دارن که خودشونم نمیدونن از کجا اومده و اصن چرا.

دلم بسی تنگ است و سرد و خاموش!

صبی ماهرخ بهم پیام داد!عکس دستشو واسم فرستاده بود!داستانش این بود که ما دیروز با بچه ها رفتیم پلنگ چال!هی بین راه سحر مشت میزد به من منم میزدمش!بعد اون بالا که رسیدیم ماهرخ گفت منو بزن ببینم درد داره یا نه!منم زدمش!

راستش محکمم نزدم!فقد زدم!

و عکسی که فرستاده بود دستش بود که کبود شده بود!و زیر عکس نوشته بود: مبینامون قویه یادت نره :)

رراستش یه وقتایی فک میکنم من یه مشت شیشه خورده ام که با حرارت بالا بهم وصل شده!و خب تیزی هم زیاد داره!

یه تیزی زبونمه!یه تیزی دیگه زورم برای زدن!

ولی من همون شیشه خورده ام!

هر چیم زمین میخورم و میشکنم تیز تر میشم!برنده تر میشم!

دلم میخواست میتونستم به جای اینکه ارزو کنم که از نطر همه قوی بنظر بیام ارزو کنم که مهربون و خوش اخلاق بنظر بیام!

دوست داشتم به جای اینکه ادما ازم بترسن مثل سینا که دیروز میترسید حتی بهم بگه کوله اتو بده من میارم ، لطیف بنظر برسم!

دوست داشتم به جای اینکه وقتی سحر بهم دست میزنه و سعی میکنه غلغلکم بده و بی اثر میمونه تهش میگه بی احساس، یه ادم پر از احساس باشم با شیرینی زیاد!

ولی نمیدونم چرا شرایط زندگی نمیذاره!نمیذاره من یه دختر کوچولو شیرین ،با احساس و لطیف باشم!

به جاش باید یه ادم قوی و ترسناک و بی احساس بنظر بیام!

کاش  هر باری که به مامانم زنگ میزدم تا حالشو بپرسم تهش به جای بحث با بوس پشت تلفنی تموم میشد!

کاش میشد به امیرحسین میگفتم قشنگ نیست که یه دختر مثل من باشه!و این ارزو رو برای خواهرت نکن!

کاش میشد به زنداییم بگم عسل هیچ وقت شبیه من نبوده و خدا رو هم شکر که نبوده!

میدونی شیشه با چاقو بریده نمیشه اتیش کمم زیاد نمیتونه کاریش کنه!اون وقتی پرت شه میشکنه!وقتی سقوط کنه!

احساس میکنم زیادی زنده بودم!زیادی زندگی کردم!احسا میکنم دیگه جونی برای رسیدن به اون تارگتی که ماهرخ روش اصرار داره و پویان همش میگه یکم دیگه مونده ندارم!احساس میکنم دیگه دستی نیست که بخوام بگیرمش و بکشتم بالا!احساس میکنم افتاب داره قورتم میده!و پاهام از راه تاول زدهو یه ضربه ی کوچیک میتونه کاری کنه که سقوط کنم!

دلم میخواد یه لحظه از زندگی پیاده شم!


دیروز جمعه بود و من بعد از کلاس رانندگی که صبح داشتم برگشتم خونه و تا شب خونه بودم!

کلی کار مفید کردم!و کلی فکر های مختلف

زندگی خیلی جالبه !خیلی فقد باید بلد باشی چطوری باهاش بازی کنی!

شاید اگه من یه کدوم از این کارای مختلفی رو که انجام دادم انجام نمیدادم الان این مبینا نبودم!

پنجشنبه دوستای دبیرستانمو دیدم که اومده بودن تهران!هر کسی میدید منو بهم میگفت چقد بی معرفت شدی!و فکر کردم ایا بی معرفتم؟!

شده یکی بهم پیام بده و ازم کمک بخواد براش انجام ندم حتی اگه ماها باهاش حرف نزده باشم؟!نه!

اونا معرفت رو تو این میدیدن که من برم دیدنشون.و من همش داشتم این مدت از دبیرستانم فرار میکردم!

یادمه از اون سالی که کنکور رو دادم به فکر این بودم که خطمو عوض کنم!چراشم نمیدونم!شاید بخاطر دردای تو دبیرستانمه!

شایدم من ادم فراریم!

از همه چیز و همه کس فرار میکنم!

ولی لحظه های خوبیو داشتم کنار بچه ها!

دیروز سحر بهم پیام داد و بازم بهم گفت بی معرفت :))) خندم گرفت دیگه!

به این فکر کردم روزام چه جوری میگذره که همه ازم شاکین؟! راستش هیچکیو درست حسابی نمیبینم با هیچکیم درست حسابی حرف نمیزنم!

سفر دو روز پیشم به شمال برام کلی خاطره خوب گذاشت!من عاشق تو جاده بودنم وقتی که شبه!حتما یه بار جاده چالوس رو شب و تنها میرم!

سه شنبه بودش که رفتم پیش دکتر شجاعی!

نگاش یه طوری بود که میخواست بهم بگه گند زذی که عمومیاتو تموم کردی!و واسه ترم بعد کارم خیلی خیلی سخته!

نزدیک به 13 تا کتاب هست که همه رو کنار تختم گذاشتم واسه خوندن و چندتاییشونم نصفه و نیمه خوندم قبلا!

دارم به رفتن از ایران جدی تر و جدی تر فکر میکنم!فاکتور اول هم نمره اس که باید درستش نم و موازی با اون باید کارای زبانمو بکنم!

استرس خیلی زیادی بابتش دارم مخصوصا به خاطر شرط خانوداه و

ولی امروز که مریم استوری گذاشت و عکسو دیدم یه جوره باحالی ذوق کردم :) ادم بتونه خیلی خوب میشه :)

کلی حرف داشتم دیروز بعد از کلی فکر کردنم ولی اضن ذهنم مرتب نیست که بنویسم!اینایی  هم که نوشتم همش از این شاخه به اون شاخه پریدن بود!

فکر کنم تو این چند روز مغزمو مرتب کنم و یه پست درست بنویسم!و تو اون پست بیشتر تمرکزم روی خودم میزارم!


فکر میکنم ان روزا نوشتن پست های کوچیک و از تو گوشی بیشتر جواب گو باشه!

دو ترم پیش وقتی دکتر نیما اومد سر کلاس از بیمار های ج ن س ی این جامعه گفت و گفت که نترسیم از گفتنش!

با دکتر سپنجی ک حرف میزدم همش منو با جامعه ای اشنا میکرد که مریض زیاد داره!

یادم میاد که چادر میپوشیدم و دزفول بودم!یه ظهر تابستونی بود! دقیقا قبل از کنکور!

واسه ادم مریض فرقی‌ نداره تو چی پوشیدی!

امروز!سه سال از اون موضوع گذشته و صبح یه روز تابستونیه!تو خیابون ادمایی رو میبینم که همه چیز یادشون رفته!

دیروز اشتباها سوار یه ماشینی شدم که فکر میکردم هدفش مسافر کشی باشه!!!

یارو دید انقد من شوتم منو به مقصدم رسوند!

امروز منتظر تاکسی بودم با یه لباس کاملا متعارف!و باز هم

یادم میاد یه روز کنار پله های خوابگا ایستاده بودم و به بدبختیام فکر میکردم و چادر پوشیده بودم!یه شبگرد دیوونه هم اونجا بود!

الان که این اتفاقا رو میذارم کنار هم و میگمشون میخوام بگم فرقی نداره چادر پوشیدی یا مانتو!

فرق نداره منتظر تاکسی باشی یا پدرت!

دختر که باشی همن درسر ها رو داری!

من دخترم!!من با تمام این دردسر ها دخترم!

مطمئنم این اتفاقا فقط برای من نیست!

برای هر کسی که پاشو تنها از خونه بذاره بیرون پیش میاد!

حتی گاهی تنها هم نه.


یکی از اون سه تا کتابی که امیر حسین بهم داده بود رو امروز شروع و تموم کردم!

یه کتاب بود راجب یه دختر شهرستانی که رشته اش نقاشی بود و برای درس میاد تهران! که یه سری اتفاقا براش میافته

نمیدونم علت اینکه این کتابو بهم داد چی بود!!و اینکه اتفاقای توش اصن اتفاقای جالبی نبود!

الان خیلی از دست کتابه عصبانیم!چون نفهمیدم اخرش پسره چیشد!!

ولی یه سولل تو مغزم میچرخه که خب چرا این کتابو داده به من؟!

امروز علاوه بر اون کتاب درس هم خوندم و کارای زیادی کردم.

ولی حال جسمیم حس میکنم میزون نیست!

به شدت استرس دارم واسه کارام.و حس میکنم زیادی تنبل شدم.

حالا باز میام درست حرف میزنم!

الان باید بخوابم چون فردا کلاس رانندگی دارم.


از وقتی یادم میاد از جمعه ها و از تابستونا متنفر بودم!

امروز صبح کلی فکر کردم با خودم!

تهران عجیبه!

جمعه هاش از الان به بعد میشه از کوچه پس کوچه های پایینش تا اون بالا شهر و پولدار نشیناش!

 از خیابونای پهن و پور نور بالا شهر و پر از شیبش تا خیابونای سنگ فرش شده ی اون پایین سمت بهارستان.

از ادمای مارک پوشی که میرن ایونت و تمام وجودشون خلاصه شده تو اپل واچشونو لپ تاب جلوشون ، که بین همین مارک پوشاشم ادمای نابی هست!ادمای مرام و معرفتی! تا عبدالصمد با عینک و کلاه و اون پسر بچه های افغانی پایین!

ادمای مختلفی که باهاشون اشنا شدم.از چادری و عشق شهید و شهادتشتا ادمی که خوش گذرونیاش میشه اینکه مست کنه و مهمونی بره و.

از ادمای اکادمیک دانشگاه که فکر میکنن عقل کلن تا ادمی ردلاین که فکر میکنن چون تو ردلاینن یعنی از دماغ فیل افتادن!که هم تو اون اکادمیکش ادمای خاکی هست و هم تو اون ردلاینش!

از تنهاییام کنج این اتاق تا شلوغیای با دوستای زیادم.

همش جالب بود برام تمام این دو سال.امروز داشتم فکر میکردم که چقد از این شهر برام دوست داشتنی بوده!چقد توش حس های مختلف رو تجربه کردم!ولی بازم جایی نیست که بخوام بمونم!نه بخاطر کوچه پس کوچه هاش!که بخاطر ادماش!نه ادمایی که خودم انتخاب کردم!بخاطر ادمایی که هیچ دخالتی در انتخابشون نداشتم!

یه وقتایی از این اجباری که تو زندگی هست خیلی کلافه میشم!

تو تو یه خانواده به دنیا میای بدون اینکه انتخاب کنی!شهر و کم دست خودت نیست!اینکه فامیلات کیا باشن هم انتخابی نداری!اینکه شرایطت چی باشه هم!

ولی بعدا همین چیزا برات جایگاه اجتماعی میسازه!

اره من میدونم میشه فقیر ترین ادم پولدار ترین ادم بشه ولی باور کن یه چیزایی تا همیشه واسه یه سریا خوبی و خوشی میاره واسه یه سری های دیگه بدی و بدبختی!

مثلا من در انتخاب عمو یا خاله ای که ازشون متنفرم هیچ نقشی نداشتم!و همون ادما کلی برام دردسر داشتن

اصلا ولش کن!حال حرف زدن راجب این چیزا رو هم ندارم!

امروز جمعه اس از همون جمعه هایی که میخوام کله امو بکوبونم تو دیوار!

اینجور مواقع زنگ میزنم بابام!چون بابام خیلی محکم و قویه!یکم حرف میزنم مثل همیشه اشکمو پشت تلفن میریزم و قطع میکنم!

دوباره میام تو تنهایی های خودم!

ادما وقتی تنها میشن وقتی بی پول میشن یه ادم دیگه میشن!اون وقتاس که خود واقعیشونو نشون میدن!

امروز فکر کردم منی که انقد غروب جمعه ها دلمو میریزونه و ته دلمو خالی میکنه تو یه شهر دیگه چطوری دارم به یه کشور دیگه فکر  میکنم!

بعد گفتم خب اونجا جمعه هاش تعطیل نیست شاید حالمون بد نشد :)))

نه جدای از شوخی خیلی وقتا فکر میکنم این حسه اگه یه جایی که هیچکیو ندارم گلمو بچسبه چیکارش کنم!؟

شاید باید بشینیم با هم وقت بگذرونیم و یکم کارایی رو بکنم که حالشو خوب میکنه و اصلا به این فکر نکنم که دو روز دی

 امتحان دارمو.

یه مدته خیلیا بهم هدیه میدن و من هیچ هدیه ای ندادم!به شدت دستم تنگه!و از اینکه اینجوری میگذره اوضاع احساس معذبی دارم

دیروزم یه کادو گرفتم یه خوک بازمه اسمش میمو شد :) ارشیا و میلاد میگفتن که شبیه منه! :)

لعنت به ویلون سل!دد تمام عالمو میریزه تو وسط دلت!

چای دارچینم کجاس؟!

دلتنگم برای باشگاه.به شدت به حال خوب و سبک شدن باشگاه نیاز دارم

دو روز پیش پیش دکتر فرهنگ بودم!راجب درس و اینا حرف زدیم!بعد گفتم که هر ترم یه داستانی داشتم که گند میزد به این امتحانم این ترم هم که دیدین دیگه داستان چادرو.

وقتی اینو گفتم خیره شد به یه گوشه و فکر کرد! و این حرکت خیلی برام عجیب بود!

چقد دوست داشتنیه ولی :) کلی با هم حرف زدیم

از خاطره های دانشگاش برام گفت!از اینکه هنوزم وقتی شریفو میبینه دلش یه لرز کوچولو میخوره بخاطر خاطره هاش!

از اپلایش برام گفت!

از حالم پرسید!از اینکه ایا زندگی میکنم کنار درس خوندم؟!از اینکه ورزش میکنم یا نه!؟وقتی فهمید مثل خودش کوه میرم و دوست دارم کوه رفتنو لبخند زد!

کمن قبه شخصصه عاشق بهشتیمواقعا نمیدونم اگه جای بهشتی دانشگاه تهران قبول میشدم چقد زندگیم با الان فرق داشت و ایا بهتر بود یا بدتر؟!

من از همه چی راضیم.از دار نصف و نیمه ام.از سنتور خوش صدام .از کتابای کنار تختم.از گوشی که اپل نیست و لباسایی که مارک نیست.از میمو.از این خونه ای که حس میکنم زیادی بزرگه و اگه نقلی تر بود 40 متری بود حس گرم تری داشت!از اینکه گه گاه مامان  اینا بهم سر میزنن.از اینکه دوستای خوبی دارم.از اینکه هر چی میخوامو زود یاد میگیرماز هم چی راضیم.و شکر!

فقد از جمعه ها و تابستونا راضی نیستم :))))

فکر کنم زیاد حرف زدم خیلی زیاد :)

به امید اینکه به دل بشینه :)


میگن به خط باریکه بین خوب بودن و بد شدن!

میگن یه لحظه اس!یه تصمیمه!یه حرفه!یهو میزنه همه چیو میشه!

شایدم من ضعیفم!نمیدونم.ولی اینو میدونم که هر کی قصه امو شنیده به چقر بودنم اعتراف کرده!

ولی این چقر خسته اس!با تقریب خوبی خسته اس!

امروز بعد از ضربه ای‌که از جانب پدر رسید همون کنار خیابون که بودم نشستم و زدم زیر گریه!

دیگه نه تنم میکشه نه روحم!

به یه نقطه ی بدی از سیاهی رسیدم!

و کلی فکر بد و بد که تو ذهنمه!که مبینا رو بد کنه!بد و بد تر!

که چرا؟!

که زندگی چرا اینجوریه؟!

که وقتی یه درد داری چرا یه دردت میشه هزار تا.

سر خودمو با کار گرم کردم.با چیدن خونه و شستن و

ولی مگه ادم یادش‌میره؟


متاسفانه اینو یاد گرفتم نخندم حتی بعد این که فاز گرفتم با یه جک

تا بلند خندیدم سریع محکم دستمو گاز گرفتم


فهمیدم که خوب بودن من بازتاب نداره

وجدان تا آخرِ این داستان سرابه


فهمیدم کبابی آثار ثوابه

به محتاج فقط بگم که بازار خرابه


فهمیدم گناه میتونه یکی دو روزه عادی شه

حتی معنوی ترینا تو یک لحظه مادی شه


یاد گرفتم که تخریب کنم

تا یه معروف دیدم بگم ولش کن شاخ میشه


یاد گرفتم که از همه دورم

آتو جمع کنم تبدیل به اسلحه کنم


درد دلارو بشنوم و وقت  دعوا

همون درد دلاشونو مسخره کنم


تو دل یک شهر پر از فازهای منفی

راه های مخفی، پر خطر، مارهای افعی


ایستادی تو چهارراه تردید

درگیری


که سکوت کنم و مظلوم تر شم

اجازه بدم همه از روم رد شن


یا بشم یه نامرد که  با طبیعت

خودشو وفق داد با مرگ آدمیت


نگو مسئله رو واکنش باز

خب مسلمه هر کنشی واکنش داشت


رود بودم، سد شدم
روز بودم، شب شدم


خوب بودم، رد شدم

و بد شدم


نسل به نسل خون به خون

این بین ما می چرخه اینو خوب بدون


ما مثل دومینو به هم ضربه می زنیم

تو به من، من به اون، اون به اون


مگه خودم خیر دیدم

جواب خودمو خیر میدم


اون که داشت می دید که از بین میرم

پیک میزد بعد مزه میل می کرد


هی ایزد، خودت شاهدمی

حس می کنم دارم میرم تو یه چاه عمیق


قبول کن دفاع تو این مورد واردِ

منم بد نبودم ولی خودت یادته


تک تک کلماتش منم!!!

یه خسته ی نابود!

و تنفر از تابستون!


از صبح میخوام در برم از نوشتن و برم پی کارام ولی نمیشه که نمیشه!

تابستون که بود شروع کردم طبق برنامم جلو رفتن!هر چی بیشتر جلو میرفتم انگار همه چیزا خوبتر و خوبتر جلو میرفت!

همه چیز درست و سر جاش بود!

ترم تابستونی خوبی گذروندم.تفریح کردم.ردلاین رفتم.درس خوندم.چند تا برنامه یادگرفتم.کلاسای ارمینو رفتم.رفتم کانون.کلاس رانندگیمو تموم کردم.ازمون کتبیشو اولین بار قبول شدم!

ولی دقیقا بدشانسی از همون جا شروع شد!

از همونجایی که داداشم اومد تهران!از همونجایی که دعواهام با مامانم شروع شد!

از همونجایی که داداشم باز برای باره چندم تو زندگییم سرک کشید!

همون موقع حالم بد شد!و بعد از اون شروع شد دادن ازمون شهری رانندگی و رد شدنش!

بعد رفتن دزفول و یه هفته دعوا کردن!

برگشتم ترم شروع شد!

چیزا اونجوری که خواستم پیش نرفت

دوباره و سه باره و چهار باره امتحان رانندگی دادم!نشد! قبول نشدم!

رابطمو با میلاد تموم کردم چون هیچی سرجاش نبود

درگیریام باز با امیر شروع شد

از ردلاین بهم گفتن یه کاری انجام بده و من خوشحال شدم دوباره گفتن نه!

و دوباره بووووم همه چی ترکید!

چرا؟

از یه چیز ساده شروع شد!باز شدن پای داداشم و سرک کشیدنش تو زندگیم!

قبلش داشتم همه چیزو هندل میکردم و همه چیز درست و سر جاش بود!

داشتم چند روز پیش گذشتمو زیر و رو میکردم!

تا 7 سالگی هیچ دوستی نداشتم!

تنها صحنه هایی که از مهد کودکمم یادمه:

1-من اینور خیابون با مامانم میرفتم خونه الناز اونور خیابون!و همیشه به این فکر میکردم چرا ما با هم نمیریم خونه!

2-یه دختره بود اسمش انیس بود همیشه باهاش دعوام میشد!

3-مهد کودک تاب و سرسره داشت!من تنها بازی میکردم!(چرا؟)

4-از کسایی خوشم میومد که یه سال از من بزرگ تر بودن .برا همین سال اخر خیلی تنها بودم

5-یه پسره بود همش مشت و لگد میزدیم بهم!موهاش طلایی بود!حتی اسمشم یادم نیست!

و صحنه ی اخر 6- تو جشن 22 بهمن یه دکلمه دادن که من بخونم انقد استرس گرفتم که شعرو خراب کردم!اومدم پایین گریه کردم و دیگه نموندم بقیه جشنو!

از دبستان چی یادمه:

1-تو سرویس با یه دختره دوست شدم به اسم ساحل!ولی هیچ وقت نمیذاشتن خانواده هامون که خیلی پیش هم باشیم!و من هنوز هیچ دوست همسایه ای نداشتم

2-سال دوم ابیتدایی که بودم از روی سرسره خوردم زمین دستم شکست

3-سال سوم ابتدایی از روی بارفیکس افتادم زمین و بینیم شکست 

4-سال اول ابتدایی با مونس دعوا کردم-گلمو چسبید با پام زدمش بعدم افتادم روش گازش گرفتم.انقد محکم که خون اومد!

5-نمره هام و درسم همش خوب بود و اول کلاس بودم!

6-از این مسابقه ها هم همش میرفتم مقام میگرفتم!
7-معلم پنجم ابتداییم میگفت من بی برو برگشت تیزهوشان قبول میشم!البته همه میگفتن!حتی اون خالم که مربی ریاضی تیزهوشان بود!

8- مرداد ماه بود نتایج تیزهوشان رو اعلام کردن!رفتم کافی نت!تو ذخیره ها بودم  و قبول نشده بودم !ه ی فامیل خونمون جمع بودن چون عروسی پسرخالم بود!خیلی خجالت کشیدم!رفتم تو اتاقم و در رو روی خودم قفل کردم که کسی رو نبینم!

از راهنمایی:

1-رفتم یه راهنمایی معمولی!با دوستای خوش گذرون و دیوانه!

2-مامانم مجبورم کرد چادر بپوشم!مدت ها باهاش دعوا داشتم!

3-بابای مریم فوت شد!

4-مینا همش میگفت که چقد پسرا بهش توجه میکنن!و من همش فکر میکردم که چقد زشتم و هیچ پسری بهم توجه نمیکنه!

5-معدل تا سال سوم هنوزم بیست بود!

6-تو ازمونا چند باری باز مقام اوردم!

7-چارتا دوست بودیم:نگین اسما مینا مبینا!بهمون میگفتن اف4!اون موقع شروع کرده بودم از این فیلم کره ایا میدیدم!اسممون هم برای همین بود!شاخای راهنمایی بودیم برا خودمون!

8-یه دختره بود به اسم ارزو خیلی دوسم داشت!

9-مامانم نمیذاشت با بچه ها تنها برم بیرون و کلی دعوا داشتیم!

ولی تا اینجا با همه ی زور و همه ی داستانا کاره اشتباهی نکرده بودم!

10-به زور لپتاب خریدم!داداشم نمیذاشت به لپتاب یا کامپیوتر اون دست بزنم!

11-دوست دختر داداشمو پیدا کردم!

12-به زور اینترنت گرفتم!

13- اولین دعوای تابستون به خاطر سرچ یه کنجکاوی!

 

دبیرستان.رفتن به تیزهوشان

و شروع بدبختیا.و شروع حال بد!

انگار همه ی اون روزای قبل یهو مثل یه سطل ریخت تو سرم.

لج بازیام با خانواده شروع شد.

کارای بدی که میکردم!سرکش شده بودم!

و هنوزم میخواستم بهترین باشم

ولی نمیشد!هر چی میکردم نمیشد

 

هیچ وقت انقد گذشتمو نریخته بودم رو دایره!هیچ وقت اینجوری نیگاش نکرده بودم!

هیچ وقت فکر نمیکردم مشکل من برگرده به مهدکودک!

مامانم چند تا جمله بهم گفته که هیچ وقت یادم نمیرهاز اون جمله  هایی که هر وقت میخورم زمین میشه نمک رو زخمم!

داداشامم که هیچی.

همه پناه من این وسط بابام بود!

بابای مهربون قصه :)

من برای فرار این فشار و غصه و استرس و هر کوفتی که هست کلی غلطا کردم!

و چقد به در بسته خوردم!

 

من اومدم تهران تا یه زندگی جدید رو شروع کنم!بدون استرس!بدون زمین خوردن!بدون فشار!

ولی هر وقت پای زندگی قبلیم به این زندگی جدیدم باز میشه میشم همون مبینایی که دعوا میکنه، که میشکنه.که حالش خوب نیست!

و دقیقا از همون جا شروع میشه بد بیاری و به در بسته خوردن!

چون انقد مغزم و ناخوداگاهم پر میشه از نتونستن که خوداگاهم نمیتونه بتونه!

 

چرا بودن با میلاد و این اخرین نوع زندگیم حالمو خوب میکرد؟

چون کوچک ترین شباهتی به زندگی قبلیم نداشت!شاید بهتره بگم به فصل قبلی زندگیم!برای همین من از هر چیزی و هر کسی که منو یاده فصل قبله زندگیم میندازتم فرار میکنم و اون چیز یا ادم به شدت اعتماد به نفسمو میگیره!

 

حتی همین شاید باعث شده از ظاهر الانم خوشحال تر از ظاهر قبلم باشم!

 

حالا یه قضیه زیر خاکی دیگه هم هست!

من وقتی با یکی میرم تو رابطه.حالم خوب نیست!مسخرس!اگه زبونی نگم که فلانی من باهات تو رابطم ولی همه ی اون کارایی رو بکنم که وقتی باهاش تو رابطم میکنم حالم بد نمیشه!انگار این زبونی گفتنه ، انگار حسه اینکه من دست و پام تو یه رابطه بستس باعث میشه قاطی کنم و هی دعوا اینا راه بندازم!

فکر کنم من میخوام ازاد باشم ولی کسی دوسم داشته و دوسش داشته باشم!

نمیدونم شاید این موضوع هم به این برمیگرده که من همش ادمایی رو دیدم که تو قل و زنجیرم میکردن!برای همین از قل و زنجیر مدام فرار میکنم!

ولی برام واضحه وقتی دلم به بودن کسی گرمه حالم به مراتب بهتر از وقتیه که حس میکنم هیچ کی نیست!و این خصلت تموم ادماس!

 

من دو تا شخصیت دارم!یه شخصیتی که به شدت توی گذشته گیر کرده!و یه شخصیت که به شدت غرق رویا ها و ارزو  های اینده اشه!

برای همین این مبینای حال به شدت دوگانه میشه!

 

-امروز پای تلفن گریه میکردم و فقط میگفتم از اینکه همیشه جلو سختیام تنهایی وایسادم خسته شدم!تو دلم میگفتم دلم میخواد یکی باشه که دو تایی با هم مشکلاتو حل کنیم!ولی نمیدونم کی یا چجوری یا با چه نسبتی حتی!

 

کاش زودتر نوبت مشاروه برسه اینجوری مغزم میترکد.


دو روزی هست دانشگاه نرفتم

دیروز سر کلاس ازمایشگاه حالم بد شد و کار به بیمارستان کشید!

امروزم که صبح اومدم پاشم برم دانشگاه دم دسشویی افتادم زمین و گلاب به روتون کلی بالا اوردم.

اومدم بخوابم به قدری حالم بد بود که نمیتونستم بخوابم حتی

پا میشدمم سرم گیج میرفت

در نهایت زنگ زدم سحر اومد پیشم

بعد از اونم زهرا و زهرا و فاطمه :)

من حالم خوب شد!در واقع مشکل اساسی از این بود که نمیتونستم غذا بخورم!همین باعث شده بود حالم بد شه!

بعد .

با بچه ها ناهار خوردیم و کلی تو سرو کله هم زدیم و سوال حل کردییم و.

خیلی بهم خوش‌گذشت!

صبی یهو زنگ در زده شد و پشتش میلاد با سه پاکت ابمیوه بزرگ هلو پشت در بود!

انقد بچم شعور داره تو اوج شلوغیش منو یادش نرفته بود!

دوستای عجیبی دارم :)‌ادمای دوست داشتنی هستن به شدت!

ارشیا هم دیروز بهم پیام داد هم امروز

مهران دیروز حالمو پرسید

اریا بهم زنگ زد وقتی دید دارم میرم!

میخوام بگم دوستای خوبی دارم!ادمای دوست داشتنین.

ادمایی که هر کدوم یه دنیای عجیب دارن!

حالم کنار این ادما خوبه. :)

از اینا که بگذریم.

پاییز قشنگیه! هوا به شدت دلبری میکنه!

حال گلدونام بهتر شده!دوباره تو خونه گل خریدمو همه گلدونامو اب کردم و گل گذاشتم

ولی حس میکنم این خونه قابلیت بیشتر از اینا سبز شدنو داره :)

به شدت دلم واسه جمع بچه های ردلاین تنگ شده!

به شدت درس و کار دارم و زمان نمیاسته برام!

ولی همه چی خوبه!همه چی

و باز باید بگم شکر!شکر!شکر!


هوای عجیب خوبیه

ادم دوست‌داره دست‌ خودشو بگیره بره زیر این‌ نم‌نم بارون،خودشو بغل کنه،با خودش بخنده‌شاید یه پک سیگارم بکشه مثلا :)

ولی بجاش لحافو میکشم تو سرم چون برا من ساعت ۱ شب خوابیدن دیر وقت ترین ساعت ممکنه!و فردا کلی کار هست واسه انجام دادنو زندگی‌و تلاش هایی که باید براش بکنم.

میخواستم بگم شاید فردا و فردا ها روزای سختی باشنولی من به روشنی ایمان دارم!

به سپیدی پشت شب های سیاه.

به پاییز بعد از تابستون

و به بهار بعد از زمستون!

میخوام بگم فردا باید راجب ادمای‌ زندگیم.ادمای گذشته ی مونده.ادمای حال و ایندم تصمیم بگیرم!

باید گذشته رو بذارم و بگذرم!

باید انتخاب کنم واسه ایندم و در نهایت حال!

یه سری تصمیمات دیگه هم باید بگیرم!مثلا کمتر بخورم! :))) جدیدا داره این تپل شدنم ناراحتم میکنه!

و اممم در نهایت

خوشحالم .برای تمامی اتفاق های خوبی که قراره بیافته.برای سبز روشن

من اومده بودم بگم که هوای امشب خیلی‌جذابه همین :)

اولین بارون پاییزی ۹۸ :)

اهای بارون پاییزی کی گفته تو غم انگیزی

تو داری خاطرتم رو تو عمق کوچه میریزی.

اهای بارون پاییزی.


یه تیکه بنر گذاشتن تو دانشگاه بالاش نوشتن: "اگر دانشجوی ترم یک بودم"

داشتم فکر میکردم که خب من اگه دانشجوی ترم یک بودم چیکار میکردم!

راستش تازگیا دارم فکر میکنم که منم اشتباه کردم یه جاهایی!قبلنا میگفتم درسته اشتباه بوده ولی تجربه شده!و از این داستانا!

الان دارم فکر میکنم نه واقعا اشتباه بوده و پشیمونم!و اگر برگردم به قبل ، به اون موقع که ترم یک بودم ، شروع میکنم معاشرت بیشتر با ادم ها ولی باهاشون همون اول راه دوست نمیشم!دوست پسرمو از دانشگاه انتخاب نمیکنم!و ترم یک هم با کسی دوست نمیشم!اول راه میافتم دنبال شناختن خودمو اینکه میخوام چه جهت گیری پیدا کنم و اصلا من کیم؟!

اگه برگردم به ترم یک ، جو زده نمیشم که فک کنم درسا اسونه و خب دیگه تو دانشگاه خوب قبول شدی و شاخی!

اگه برگردم ترم یک سعی میکنم اروم تر باشم!کمتر هیجانی شم!

برگردم ترم یک مراقب ترم دوم هم میشم!که مشروط نشم!

اگه برگردم ترم یک به این فکر میکنم که کی یا چی به چی یا به کی الویت داره!

اگه برگردم ترم یک از همون شروع دانشگاه دنبال کار میگردم!

اگه‌برگردم ترم یک از همون اول شروع میکنم زبان خوندن قوی!

اگه برگردم ترم یک به جای دعوا سر چیزای کوچولو با مامانم سر چیزای بزرگ دعوا میکنم!!!و اون اعصاب خوردیای ریزو از زندگیم پاک میکنم!

اگه برگردم ترم یک یهو خودمو تنها نمیکنم میذارم اسه اسه!

اگه برگردم ترم یک سعی میکنم بیستر با ادمایی مثل شاهین و میلاد یا حتی سحر وقت بگذرونم!

(یه دوره هست ادما پوست میندازن!بر‌ا همین به یه گوشه ای پناه میبرن تا پوستشون بریزه.)


ادم هر‌کاری میکنه تا حال خودشو خوب کنه!

حتما من ادم نیستم‌که در پی بد کردن حال خودمم!

راستش نمیدونم ، نمیدونم حالم خوبه یا بد!چرا خوب؟چرا بد؟!

جدیدا سعی میکنم تنها از پس کارام بربیام!شایدم جدیدن نیست.

داشتم با زهرا و سحر حرف میزدم.دیدم من یه سری رفتارم فقد واسه یه برهه زمانی بود که واقعا داشتم به هر‌چیزی چنگ میزدم تا تو باتلاق غرق نشم!

مثل یه زخمی که روش نمک بپاشن دیروز موندم دانشگاه!تا نمک پاشیده شه!تا اشکم دراد از دردش تا عادت کنم!تا ضد عفونی شه!تا خوب شم!

حالم خوبه ها!

با دوستام بیرون میرم درسمو میخونم به ادما لبخند میزنم سعی میکنم مهربون باشم!

سعی میکنم آدم باشم!

حالم هم خوبه هم بد!از اون بیخیالی و خوش گذرونی کنار میلاد خبری نیست

از اون حال بد و تحقیر و گریه زاری کنار امیر هم دیگه خبری نیست

ولی من یادم به وسعت تاریخه!

به وسعت تمام خوبیا و تمام بدیای تاریخ!

همه چیز رو مو به مو یادمه.و همونجوری که شاهین کپشن گذاشته بود بخشیدن سخته!واقعا باید خیلی مشتی باشی که بتونی ببخشی!

من خوبیای ادما رو نمیتونم فراموش کنم!ولی همونقد بدیاشونم یادمه!و بنظرم سخت ترین کار بخشیدنه!

من نبخشیدم.

هیچ کدوم از ادمای گذشتمو نبخشیدم!شاید اصلا واسه همینه که گذشتم واسم تموم نشده

دیروز داشتم میگفتم من وقتی رابطه ی ناسالمی که با امیر داشتم رو تموم کردم یه زندگی دیگه جلو روم وا شد که هبچ‌وقت دیگه نمیخوام برگردم عقب

ادمای خوب و مهربونی شناختم و کسایی که معنی ارزش رو بهم نشون دادن!

ولی تو سرم کلی سواله!کلی سوال!

زندگیم هدف پیدا کرد.جاده اش اسفالت شد با یه سری مانع و . ولی رفتنیه!

این تغییر فاز هم مثل تمام تغییر فاز های دیگه ام واسه خودمه!و تنها کسی که میتونه هندلش کنه منم!

حل میشه نه؟!

سمیرا دیروز اومد بغلم کرد!گفت خوبی؟گفتم خوب میشم :)

سپنجی دید منو گفت مبینا خوبی؟ گفتم دارم تلاش میکنم، خوب میشم :)

من میدونم که خوب میشم!خوب تر از همیشه!من میدونم یه روزی تمام این زخم و نمکا تموم میشه!

من میدونم یه‌روزی دنیا خوشگلیاشو نشون میده!

من به روزهای روشن ایمان دارم

یبز شی، سبز روشن!


صدای منو میشنوید از تهران-قلهک :)

من عجیب عاشق این منطقه ام!نمیدونم واقعا چرا انقد دوسش دارم!

قبل تر ها همیشه وقتی تهران میومدیم این اطراف‌بودیم!

دانشگاه سارا هم منو چند باری به اینجا کشوند!

و امروزم رفتم خونه ی زهرا!

الان که دارم نیگا به قبل میندازم میبینم که چقد همه چیز عوض شده!

و چقدر مبینا قد کشیده و بزرگ شده!

مهر پارسال کجا و امسال کجا!

به وضوح پخته شدن رو تو خودم میبینم!انگار همه ی این دردسرا همه ی اون دعوا و همه ی این ادمایی که اومدن نیاز بود تا زندگیم ابن شکلی بشه که الان هست و مبینا ادمی بشه که الان هست!

با چند نفر حرف زدم تو این یکی دو روز و به این نتیجه رسیدم چقدباید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم!

و چقد همه چیز بهتر میشه اگه من یه کوچولو فقط یه‌کوچولو بیشتر خودمو دوست داشته باشم!

اصن سوال ابنجاس ایا خودمو دوس دارم؟!

کسی که هر روز به من میگف بچه و بی ابرو الان کجاست و من کجا!!!!

اون به چه جایگاهی رسیده و من به چه جایگاهی!

راستش اینه که گاهی نباید همه حرفا رو راجب خودت بپذیری

به قول شجاعی برچسب زده نشو!

شجاعی واقعا عجیب منو شناخت!به من گفته بود که زود دچار برچسب خوردگی میشم!و من الان اینو راجب خودم فهمیدم!

و به این میگن تجربه :)

و شکر بابت همه چیز :)


ترم سنگینیه!

یعنی یه طوفانیه که نمیدونم چجوری از پسش باید بر بیام!ولی اگه بربیام چقد به خودم افتخار کنم :)

یه سری چیزا یهو میاد سر راهت بدون اینکه براش نقشه ای کشیده باشی!من خیلی به این چیزا اعتقاد دارم!

بچه ها میگفتن تا قبل از اینکه سر کلاس الکترونیک برسم همههه ساکت بودن!وقتی من رسیدم و سوالام شروع شد همه بچه ها هم فعال شدن :)

بهم انگیزه داد این خبره :)))

همه چی خوبه ولی فکر کنم ارامش قبل طوفانه!طوفان ترم ۵ با ۱۹ واحد اختصاصی سنگین!

دیوونم؟!شاید!

به قول سپنجی اومدم اینجا که سختی بکشم

به قول سینا اپلای کردن سختی داره به این راحتیا که نیست

هیچ کی نتونست یا شایدم نخواست که با هم زبان رو شروع کنیم!

ولی من شروعش میکنم!و چیزی که مهمه شروع نیست!ادامه اس!

پروژه خیلی اتفاقی افتادم توش!و هوشیار رفتار جالبی بام داره!شبیه یه مامانه که جدی برخورد میکنه!

انقد خوشحال بودم از شروع ترم که روزای اول تو دانشگا راه افتاده بودم و با صدای بلند و ذوق زیاد با همه سلام میکردم:)))

دلم واسه شایان تنگ میشه از ایران بره!

همینطور مهرزاد!

پویان گوگولی :) دقیقا عین باباهاس :)

ماهرخ خندان

اریا با موهای بلندش که هر روز براش یه کش جدید میارم تا موهاش نره رو اعصابم :)))

مهدی و مهدیس :)

ارمین گوگولی که شبیه یه پاندای مهربونه!

سحر همیشه های دانشکده!

اب هندونه های بوفه مرکزی

اون بالای شهدا گمنام که پاتوق خودمونه :)

گوهر خسته :)))

شبیر اروم :)

اقا رضا و دیوونه بازیاش

ماموت و بی حالیش :)))

بهار بامزه :))))

قاسم با نگاه های خندان!و اعصاب همیشه خورد :)

سه طبقه خاطره مطلق!

اتاقای استادا هم که بماند :)

در طی صحبتم با بهروز فهمیدم علافه شدیدی به ماده چگال دارم :)

دلم واسه ایونتا هم تنگ شده حتی!

بماند میلاد و بیرون رفتن و خوشگذرونیا :))) تو فکر این بودم ماکارونی درست کنم امشب! یادش افتادم :)

روزخوش اگه بود قطعا تا حالا فسنجون هم درست کرده بودم :)))

من عاشق این شرایط لعنتیم :) تهران دوست داشتنی :)))

همش یاده حرف اون ادمی میافتم که بهم گفت تو اومدی تهران خودتو گم کردی!

ایا گم کردم؟

من تازه دارم خودمو پیدا میکنم راستش!

یه چیزی تو سرم زیاد صدا میده!داستان مولانا و شمس!و خمره به دست شدن مولانا تو بازار!

این فصل دوم زندگیم هیجان انگیزه

و من دارم مقدمات فصل سوم رو درست میکنم!به شدت هیجان زدم!

و نمیخوام کسی رویاهامو ازم به!

ولی دلیل نمیشه ۱۹ واحد اختصاصی کمرمو نشکنه!امیدوارم پشیمون نشم و بترم این ترمو :)

و من یه اتوبان چند باندم.که علایق مختلفم هر باند رو تشکیل میده! اینو اولین بار معلم گسستم بهم گفت!و بعد از اون.همه ادما اینو فهمیدن :)

چه شوقی در یادگیریست؟!چه راز پنهانی ؟ :)

فقط کافیه باورش کنی :)


دوست دارم از اتفاقاط عجیبی ک امروز افتاد بگم!

از اینکه صب زودتر بیدار‌شدم رفتم دانشگاه و ناخواسته تو ثبت‌نام بچه های ۹۸ کمک کردم

از‌ اینکه بعدش ناخواسته رفتم پژوهشکده واسه مصاحبه و کلی حرف جالب از اقای شریفی شنیدم

از اینکه بعد از اون خیلی ناخواسته باز نشستم با مرسا یادگاری حرف زدم!

و بعدش میلاد و تموم شدن رابطه!

صبح وقتی بچه ها گفتن بیا پای سیستم واقعا هیچی بلد نبودم!یه نیگا انداختم و با تمام وجود سعی کردم بفهمم باید چیکار کنم!و‌شد و درست شد!یه لبخند به خودم زدم!اولین‌ باری بود که از‌این‌کارای اسکن و اینا میکردم و جالب بود برام :)

بعد از کلاس علی اکبری نشسته بودم پایین و داشتم با سحر سایتای دانشگاها رو نیگشتیم که زهرا زنگ زد گفت میری پژوهشکده؟

منم گفتم باشه!با اینکه نمیخواستم برم

رفتم اونجا یه اقایی بود به اسم شریفی!نشست حرف زدن!از سیستمی ک برای اموزش وجود نداشت گفت!از تابع گاوسی هر ورودی!با خودم فکر کردم من کجای تابعم؟!جوابم این بود اون قسمت پهنه ی بچه های متوسط!شریفی اعتقاد داشت این دسته متوسط نباید زور بزنن پیپر بدن!باید زیر ساخت رو درست کنن!

گفت تسلیم نشیم!گفت درس بخونیم خیلی بیشتر بخونیم!از دکتر شجاعی گفت!از دکتر ابراهیمی!

و کلی شوق و انگیزه ای که دوباره و دوباره توم جون گرفت!

از این رابطه ی تعادلی گفت!یه نصیحت بزرگ!گفت هیچ‌ وقت چیزی یا کسیو که خیلیییی دوسش دارین انتخاب نکنین!چون اون بدترین انتخابه!عین رابطه ی یک طرفه توی شیمی میمونه!یه روزی که اون روز زود هم میرسه واکنش گرات تموم میشن!ولی وقتی یه چیزیو نه خیلی دوست داشتی نه خیلی بدت میومد، لین رابطه تعادلی میشه!و برگشت پذیره!برای همین زود تموم نمیشه :))

راست میگف!

نرگس ازش پرسید فیزیک به درد میخوره؟گفت من با فیزیک جامعه شناسی یاد گرفتم!وقتی دیدم با یه فشار رفتار یه ذره چقد میتونه عوض شه فهمیدم رفتار یه ادم با این همه اختیار زیر فشار خیلی بیشتر میتونه عوض شه!

نرگس پرسید موفق شدن تو فیزیک باعث میشه از همه چی جا بمونیم؟اقاهه گفت ادم وقتی به یه بعد زندگیش خیلی اهمیت بده قطعا بعد های دیگه اسیب میخورن

من مثال فاین من و خوشگذرونیاشو زدم!گفت هواست باشه خودتو با کی مقایسه میکنی!فاینمن یه نیگا میکرد عمق مفهوم رو درک میکرد.

گف واسه نمره درس نخون ولی از نمره غافل نشو!

گفت بجنگ!.

و خوشجالم که رفتم برای مصاحبه!

بعد اومدم‌پایین و اتفاقی با مرسا هم‌صحبت شدیم

فهمیدم چقد ادمای خودخواه عجیبن!و چقد ادما میتونن رو های مختلف داشته باشن!

بهش حق دادم اگه نخواد بیاد باهامون بیرون!

و حرفای جالبی بود!

بعد از مرسا با میلاد برگشتم خونه!

بالاخره پس از‌سال ها بهش شیرینیشو دادم!ولی زیاد خوش‌مزه نبود اونجا ک رفتیم!

بعد از اونجا بحث‌مون شد!

و تموم شد!

اومدم خونه‌زنگ زدم به صبا.براش همه چیو تعریف کردم!و اینکه دوست نداشتم تموم شه!از ترسم گفتم و از‌زندگی تنهایی!از شرایطم!از اتفاقات اخیر.

صبا همه‌ رو شنید!بعد گفت فکر میکنم تو به یه تایم برای خودت بودن احتیاج داری!گفت فکر میکنم تصمیم درستیه!گفت خودمو مقصر ندونم و گفت کاره اشتباهی نکردم.‌‌

صبا دختره فهمیده ایه.و دوست داشتنی

میدونم قراره بهم سخت بگذره.ولی نمیدونم چرا حس میکنم کاره درستی ک باید بکنم همینه!

هر وقت چیزیو نمیخوای اتفاق میافته!


قاسم میگف چرا پست نمیذارم :)

این گیر دادناش برای پست نوشتن باعث میشه انگیزم برای نوشتن بیشتر شه!

خوابگا درست شد! بازم پیش بچه هام!و بچه ها سال اخرشونه! و میرن!

مهرزاد به شدت داره تی پی او میزنه واسه تافل!و میخواد بره سمت اروپا!داشتم با تمام وجود تقلا میکردم اون سمتی نره!نمیدونم یه لحظه به این فکر کردم که داره میره بغضم گرف اصن!

شایان که هم جی ار ای شو داده هم تافلشو و رفتنیه! ولی خوبیه شایان اینه که سمت کانادا امریکاس!و اونقدرا دیدنش محال مطلق‌نیست!تابستونی چیزی.میشه دیدش!

ارمینم که سی ویش رو دیروز نشون داد و چقد خوب بود :) جی ار ایشم که ترده! :) اونم داره میره!

ام اس هم جی ار ای و تافلشو داده!دانشگاهاشم پیدا کرده!اونم داره میره!

بهار تا اخر امسال دفاع میکنه!بعدشم شوهر :)

همه دارن میرن!

چقد سال بعد سال مزخرفی میشه!کلی از دوستام نیستن باز!

نمیدونم شایدم عادی شه!

ولی بهش فکر میکنم حتی اینکه سهیل نیست دیگه هم اذیتم میکنه!

و سال بعد سال  تنهایی عجیبیه!البته شایدم بد نباشه!اونجوری منم میخونم ک برم


یه حال عجیبی دارم!

یه تنهایی عجیبی تو وجودم حس میکنم!

اینکه به هیچ‌ادمی هیچ حسی برام نمونده جالبه واسم.

شاید از این تنهاییم ناراضی‌هم نیستم.نمیدونم

با تقریب خوبی از همه کس و همه چیز دارم فرار میکنم :)

من همیشه ادم فرار بودم تا قرار!

من ادمیم که الان علاوه بر اینکه میتونم خودمو کنترل کنم تا به کسی پیام ندم و کاره احمقانه ای نکنم میتونم دیگرانم قانع کنم که از این کارا نکنن :)

ادما بزرگ میشن دیگه خب :)

حرف زیادی نبود ! فقد خواستم بگم این جمعه هم گذشت :)

غمگین چو پاییزم از من بگذر

شعری غم انگیزم از من بگذر.


دو روز پیش‌تو دانشکده بودم میخواستم پروژه اماری رو بزنم از ارمین سوال پرسیدم و اونم یه برنانه ای که‌خودش زده بود برا مونتکارلو رو نشون داد!انیمیت کرده بود!و فوق العاده بود!

اون روز از ته دلم خواستم برنامه نویسیمو خفن کنم!

ارمین میگفت سه ساله داره پایتون کار میکنه ، فکر کردم شایدم زیادم دیر نیست!

بچه ها سخت دارن زبان میخونن و این استرسمو به شدت برده بالا!و هنوز زبانو شروع نکردم!چقد تنبلم نه؟!

باز رفتم رانندگی و رد شدم!شد بار پنجم!داره میشه اندازه اقا رضا!واقعا نمیدونم چرا همش نمیشه!و عجیب اینجاس که قبل و بعدش همم چی خوبه!

با بچه ها قراره بریم تئاتر ذوق دارم

عاشق بچه های اتاقم و حال خوبی که بهم میدن :)

امروز میلاد اومده بود موقع امتحان!خیلی خجالت کشیدم خیلی!

مشاور رفتم!قراره با هم درستش کنیم!ولی واقعا نمیدونم چجوری!

احساس میکنم پرونده همه چی برام بازه انگار همه برگه ها پخشن تو سرم!و کلی شلوغ پلوغه!

نیاز دارم که بشینم و سازمان بندیشون کنم!

چون کم مینویسم اینجوری میشه!

واقعا باز به یه دفتر احتیاج دارم

ولی‌ همش میترسم که باز چیزی بنویسم و یکی بره سر بختش!

همه ی دوستام ازم شاکین!همه ی دوستام!دختر و پسر!

نمیدونم یه مدته حوصله ندارم!حوصله ی اینکه زیاد وقت بگذرونم با ادما!

از زیاد چت کردن متنفرم!دوست دارم ادما رو تو دنیای واقعی ببینم!

از اینکه همش تو چت باشم با یکی خیلی بدم میاد!

نمیدونم انگار قاطی‌کرده باشم!

از تیکه انداختن ادما نفرت دارم!چه اون ادم داداشم باشه چه دوستم!

من نمیفهمم این چیزه زیادیه که از یه ادم بخوای؟!

نمیدونم شایدم جدا من دوست خوبی نیستم!

شایدم همونقدی که بقیه میگن ادم اشغالیم!

دوست دارم یه مدت کل این حاشیه های زندگیمو میوت کنم!دلم میخواد دغدغه های واقعی داشته باشم!نه انقد بچگانه!

من واقعا از همه چی خسته شدم!به شدت احساس خستگی و فرسودگی میکنم!

نمیدونم شاید حق با میلاده!

شاید حق با احسانه!

شاید حق با فاطمه س!

شاید من واقعا اشغالم!

از دعوا بیزارم

از‌بحث کردن بیخود

ولش کن دارم غر میزنم!

نمیشه دیگه نمیشههیچی درس نمیشه!


نمیدونم چرا نمیشه!

چرا هی نمیشه!

 

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

قیصر امین پور

   


یه سری اتفاقات تو زندگی ادم ها میافته که ادم باید پذیرای اونا باشه!

ادما میان و میرن تو زندگیت و محوریت تو ادمهای اومده و رفته نیست!من به وضوح تو خودمو دور و بریام دیدم که با اومدن ادمی یا رفتنش چقد احساسات و اعتقاداتمون عوض میشه!چقد زندگیمون تحت شعاع ادمای اطرافمونه!

اره نمیتونه ادم تو یه محیط ایزوله باشه!من اینو خوب میدونم!ولی دیدمم ادمایی که اول فهمیدن خودشون کی هستن!چی میخوان و چیکارن!بعد هر ادمی اومده و رفته محوریت زندگیشونو عوض نکرده!

میخوام بگم دوست داشتن یه ادمی با درس خوندن و تلاش کردنت هیچ منافاتی با هم نداره!اینکه تو خوش بگذرونی و پول دراری هیچ منافاتی با هم نداره!

من از اون ادمام که همش میگم ادم باید حالش خوب باشه!

ادم باید ببینه چی حالشو خوب میکنه و چیو میخواد بعد بشینه و زندگیشو بکنه!

زندگی کردن اولا خیلی ساده تر از این حرفا بود!نمیدونم چی شد که ما انقدر سختش کردیم!!

میدونی من از اون ادمام که هر وقت یه کاری دارم خیلی با خودم تکرارش میکنم و تکرار زیادش باعث میشه که استرس بگیرم فک کنم کارای بزرگی دارم.این یهخصلت بدیه که دارم!

امروز تو کلاس ارمین با تک تک ذره های وجودم راضی بودم از فیزیک خوندنم!

هر روز دارم بیشتر عاشق این رشته میشم

گاهی غز میزنم که چرا فلان اتفاق افتاد واسه من ولی همون اتفاقا باعث شد من اینی باشم که الان هستم!

دو سال پیش من باید میومدم تهران!من باید امیر رو تو زندگیم میداشتم که حوریتمو بهم بزنه و بعدش باید زمان میگذشت تا من مبینا بشم!

من باید فیزیک میخوندم!من باید همه این راه هارو پشت سر میذاشتم تا به این جا برسم!

چقد دلتنگ سپنجیم.با ذره ذره وجودم!

دیروز که فهمیدم عباس واسه همیشه رفت یه جوری شدم.یه ادم دیگه هم از خونه ی بهشتیمون جدا شد و رفت یه قله دیگه.

به قول فرزین باره بعدی اگه قرار باشه این جمع بهشتی دور هم جمع بشن و عکس بگیرن قابش باید به اندازهی چن تا قاره بزرگ باشه.

هر کسی یه وری از این کره خاکی رو انتخاب کرده واسه ادما راهشهمونطوری که هر کدوممون از یه ور این کشور به بهشتی رسیدیم

هر چقد سختیاش زیاد باشه.شیرینیاشم انگار به همون نسبت زیاد میشه!
انگار چون فیزیک سخته.چون اینجا سخته.چون ما ادمای سختی هستیم باعث شده اینقده همه چیز شیرین باشه!

من خیلی خدا رو شک میکنم بابت استادام.بابت تی ای های مهربونی که هر ترم وارد زندگیم میشن و درسایی که بهم یاد میدن!

بابت اتاق و هم اتاقیام!

بابت دوستای دانشکده ام!

بابت سایت طبقه سه!

بابت ردلاینی که رفتم و ادمایی که شناختم!

چند وقت پیشا داشتم با ارشیا حرف میزدم سر دانشگاه و میگفتم میخوام امریکا رو هم امتحان کنم ، ارشیا میگفت خب امریکا رو هم بزن دیگه و این حرفا.بعد من میگفتم که سخته!میگفت مگه فرقیم میکنه!؟

واقعا مگه سخت بودنش فرقی هم میکنه؟!


عادت چیز کثیفیه! در عین حال عجیب و خوب!

نمیدونم چی شد که عادت کشف شد!مدت زمان عادت به هر‌چیزی!یا اینکه برو جلو زمان درستش میکنه!

عادت چیزه عجیبیه!

از منه ناسازگار ادم سازگار میسازه تو خوابگاه.!ترسو تبدیل به حال خوب میکنه!ناراحتی رفتن کسیو خاموش میکنه و اتیشش رو خاکستر!

عادت چیز عجیبیه!قطع به یقین ادم عادت نمیکرد عمرش تو همون سالای ابتدایی زندگیش تموم میشد!

امروز بعد از روز های زیادی رفتم پیش دکتر سپنجی!سلول سلول تنمو پر کردم از حس و حال خوب!نیشمو تا بنا گوش باز کردم!و کلی خبر خوب براش بردم!

میدیدم چشماش برق میزنه!میدیدم دوسم داره!میدیدم ازم خوشحاله!از بودنم از حرف زدنم!فهمیدم ۸ سال از بابام بزرگ تره!ولی هزار الله و اکبر به این مرد!عالیه!درسته بابای منم قربونش برم خیلی سرحاله!ولی سپنجی هنوز داره فیزیک کار میکنه :)) خیلی حرفه!

دیروز!رفتیم تئاتر بالاخره با بچه ها!تئاتر عجیبی بود!پر‌از ادم شده بود گم شده بودم تو ادما!یه جاهایی هم فکر میکردم بعضی از بازیگرای تئاتر دارن تو چشمم زل میزنن و دیالوگشونو میگن!عیجب بود عجیب!

قبل از تئاتر چطوری بود!صبح پاشدم با فرهنگ درس خوندم!تمرین حل میکردیم بعدم رفتیم سمت بهارستان و کانون!

توی راه امیرو دیدیم بهم پیوستیم و سه تایی روانه شدیم!

اونجا من کلاسم یه خورده دیر شده بود سریع رفتم‌کلاس!

در کمال تعجب دیدم همش داره تعداد بچه ها کم میشه

از کلاس اومدم بیرون و شروع کردم به سلامیان غر زدن!فکر‌میکرد از این ناراحتم که چرا شاگردام کم شده!ولی من بخاطر خودمون ناراحت بودم!به خاطر فکرای مریضی که بین هممون مثل سرطان زیاد و زیاد شده!اینکه فقد بلد شدیم خودمونو بدبخت تر کنیم!هیچ‌کی بلد نیست تو حال خودش انقلابی کنه!

انگار تو ایران همه به وضع خودشون راضی نیستن و غر میزنن به محض اینکه یه کوچولو امکاناتی براشون وا میشه سریع خودشونو گم میکنن و استفاده نمیکنن!انگار یادشون میره تا همین دیروز واسه این کلاس چقد طالب بودن!

و از اون جا فکرای من شروع شد!

بحث‌و‌مباحثه با فرهنگو خانومی‌که تو مترو بود باعث میشد فکرم همش جلو و جلو تر بره!تو‌ایسگا نواب بودم رومو کردم به فاطمه و گفتم مبینای امروز باید یه فرقی با مبینای دیروز بکنه!گفت چه فرقی!گفتم اینستامو پاک میکنم!

یهو فک کرد که جو گیر شدم گفت چرا!

گفتم راستش هیچ سودی نداره!وقتمو که به شدت میگیره!باعث میشه اینو اون به زندگیم سرک بکشن و‌منم به زندگی اونا!و هر چی از ادما بیشتر بدونی بیشتر درگیرشون میشی!دیگه اینکه درگیر یه سری ادمه به اصصطلاح شاخ شده بودم که فکر میکردم چقد خوشبحاله یاروعه که فلان کارو میکنه فلان سفرو میره فلان غذا رو میخوره و فلان دباسو میپوشه!

یهو دیدم عه!همینا روم تاثیر گذاشته بود به شدت تو این مدت!ناخوداگاه تلاش میکردم عین اون ادما باشم نه خودم!یاده حرف شاهین فقید افتادم که جزو نصیحتاش بهم این بود که درگیر اینستا و ادماش نشد!

یادمه یه روز داشتم باش تلفنی صحبت میکردم امریکا بود میگفت:‌مبینا جدی جدی درگیر اینستا نشو!من یه اشتباه خیلی بزرگ کردم درگی اینشتا شدم!تو ایران به طرز عجیبی رو ادما تاثی میذاره درگیرش بشی غرقت میکنه!بعدم مصال دوربینشو زد که اون زمان چقد گرون خریده بود تا شبیه اون ادما باشه!

و میگفت این چیزیه که شاید خیلیا رو درگیر کنه!و ادم نمیفهمه!وقتی درمیای و از بیرون بهش نیگا میکنی متوجش میشی!

و دقیقا همین اتفاقم افتاد!

دو روز قبل هم من یه کارگاه داده کاوی توییتر رفته بودم و تشخیص بات بود کارمون!

و اون روز دیدم حاجی چقققد چیزا هست که رو روان ما تاثیر میذاره بدون اینکه ما بفهمیم!

و عملا ما توی یه دنیای پر از داده گیر افتادیم !که نمیدونیم چی درسته چی غلط!حتی خودمونم دیگه یادمون رفته!

میخواستم زود تصمیم نگیرم!

به همین منظور یه استوری گذاشتم و یه سوال پرسیدم: شما از اینستا چه استفاده ای میکنید!

همه میگفتن سرگرمی و حوصله سر رفتن و.

بین این ادما رضا جواب داده بود:برای اینکه میخوایم بگیم از شما بیشتر به ما خوش میگذره !

دقیقا همین جواب از صبح تو مغزم وول میخورد!و رضا گفت!

بعد شروع کردم به صجبت با اون ادم!

و دیدم چقد ادم میتونه در یه موضوع مشترکات پیدا کنه با یه ادم!‌و خرسند شدم از وجود داشتن همچین ادمی!

اره اینجوری شد که‌هر دو اکانت اینستامو دیلیت کردم!و یه سری تصمیمای جدید گرفتم!

دستمو زدم رو زانوهام!و یه بار دیگه بلند شدم ایستادم!

اتفاقای عجیبی تو زندگی ما ادما میافته!کافیه ساده از کنارشون رد نشیم.!

 

 

یه دیالوگ از تئاتر:

+من چت نیستم، فقط ارزومندم!


فکر میکنم ادم بزرگا اینجورین!میدونن دلشون چی میخواد، ولی ازش میگذرن!

فک میکنم ادم بزرگا اینجورین که میذارن پیش بیاد!نه اینکه پیش برن!

فکر میکنم ادم بزرگا اشتباه نمیکنن چون نشستن و هیچ کاری نمیکنن!اونا یه کاری که جواب داده رو فقد هر روز و هر روز تکرار میکنن!چون از چیزای جدید و امتحان کردنشون میترسن

ادم هر چی بزرگتر میشه انگار تغییر کردن و پذیرش تغییر هم براش سخت تر و سخت تر میشه!

شاید برا همینه که ادما وقتی خیلی بزرگ میشن دیگه کسی نمیتونه تصور کنه که کسی طلاق بگیره!چون انگار تغییر رو نه خودش میپذیره نه اطرافیان!مثالای دیگه هم هست مثل کار و خونه و هزار تا چیز دیگه!

من دوست ندارم ادم بزرگ بشم!من دوس دارم همیشه صدا خندهام گوش فلکو کر کنه!

من دوست دارم تا ابد بتونم به هر کی خوشتیپ‌میشه تو دانشکده بهش بگم چقد‌امروز خوش تیپ شدی تو!چقد لباست خوشگله!چقد این مدلی بهت میاد!یا بهش بگم وقتی میخندی خوشگل تری!یا بگم لباس رنگی چقد بهت میاد!یا بهش بگم مدل موهات اینجوری خوب نیست و اونجوری بهتره!!!نمیخوام ادم بزرگ شم!ادم بزرگ شم که چی بشه که تظاهر کنم به این که پسرا با موهای بلند خوشگلن اونا هم من و نظرات فیکمو دوس داشته باشن؟یا اینکه بگم نه اگه به فلانی بگم خوش تیپی فاز برمیداره؟!

من‌دوست‌دارم همینقد کوچولو باشم که وقتی خبر خوشحال کننده میشنوم جیغ بکشم!

دوست دارم انقد کوچولو باشم که وقتی روزه تولدم از خواب‌پا میشم انقد بگم تولدمه و انقد مسخره بازی دربیارم تا همه‌حالشون بهم بخوره ولی کلی حس خوب داشته باشم!به خودم اوانس اذر ماه بدم :)))

دوست‌دارم انقد کوچولو بمونم همیشه که مثل الان هر‌شب عروسکمو بغل کنم و بخوابم!مثلا صبحا هم پرت شه از تختم پایین با چشای خوابالو از بچه ها یخوام که عروسکمو بهم بدن!

دارم شبیه ادم بزرگا میشم کم کم!

قریب به دو ماهی تا شروع ۲۲ سالگی زندگیم مونده!

میبینی؟چقد زود گذشت لعنتی!!!۲۱ ساااال؟من که هنوز زندگی نکردم که؟!

یه صدایی تو مخم میگه : حسن زندگی چیه مگه؟

نمیدونم چرا جدیدا تو ناخواگاهم به جای مبینا دیگه بخودم حسن میگم :))) تقصیر سحر و ارشیاس!دیوونم کردن از بس بگن حسن!البته فقط این‌دو نفر نیستن ولی خب این دو تا زیاد میگن!

حتی گاهی لحن سحرم تو ذهنمه :))))) که میگه :عه حسن! :))))

زندگی مگه همین نیست که زیر بارون خیس بشی؟

سر کلاس کوانتوم ذوق کنی؟

مگه این نیست که با بچه ها بری بیرون و نیشت تا بناگوش باز باشه؟

مگه زندگی همون لحظه هایی نیست که از ذوق و هیجان زیاد دوستاتو بغل میکنی؟

زندگی مگه خنده ی دل ضعف کننده ی بابات نیست؟

زندگی همون لحظه هاییه که مثل دیوونه ها تو ماشین عروسی میگیری و میرقصی :)))

زندگی اون لحظه هاس که بادی به غب غب میندازی‌و میگی : بله دیگه خواستیم و توانستیم :) سخت بودا ، ولی توانستیم :)

اقا اینم بگم قاسم (ارشیا) بام حرف‌میزنه از اتفاقات ذهنیش میگه منو یاده مبینای چند سال پیش میندازه!منم همینجوری واسه خودم نتیجه گیری میکردم :))) کودکی بودم!مثل این ادم بزرگا نبودم که وقتی ناراحتم یه خنده کنمو پشت نقاب قایم شم که!مثل دیوونه ها عصبانی میشدم و میذاشتم میرفتم!قاسم فقد چند سال عقب تر از الانه منه!مثل من که چند سال از شاهین عقب ترم!

شایدم اشتباه میکنم!ولی حس میکنم این داستان عقب بودنه صحت داره ولی در حالت کوانتومی!ینی چطو؟ایطو که قاسم میتونه همه جا باشه!ولی وقتی دیتکت میشه یه چن سال عقب تره :)))))

امروز داشتم با یه کودک ورودی حرف میزدم!فکر کردم چقد حرف دارم واسه این کودکانم!!!!چقد میتونم بهشون بگم که اینجوری که هستن نباشن!ولی خب نمیشه لامصب!اینا یه چیزاییه که باید ادما خودشون بهشون برسن!خودشون هضم کنن و تصمیم بگیرن!بعد اون میشه زندگیشون!

یه پسرس اسمش پرهامه!دوسته شاهبنم هست!اقا من اینو میبینم حس میکنم شاهینه! :))

ارمین خیلی خوبس ! واسه من مخزن سوالاته!واقعا دوست ندارم سال دیگه بره!دیگه از کی این همه سوال بپرسم!با کدوم تی ایم انقد شوخی‌کنم ؟!

لعنت به خوبی!این خوبی چیه بابا! بد باشین دیگه!از‌همون اولم بد باشین ادم خوشش نیاد تموم شه بره!هی‌خوب میشین با ادم زارت ول میکنین میرین!حالا شما هم نرین ما که میریم!!!! پس کی قراره جواب این دل ها را دهد؟!انصافانس؟!

داشتم به صبا از مهدی میگفتم!یهو فکر کردم گفتم پشمام جدی جدی!چقد باش‌خوب بودم و الان پوووف همش رفته!سلام به زور میدیم بهم تو دانشکده!چقد دلمان تنگ است برای لحظه های رفاقت! :( بیا یکیم که هست و نرفته واسه ما دوس دختر پیدا کرده :/

هر کس به نحوی رفته است!

اون شایان که اصن تو کتاباش حل شده!تو رفتنش حل شده! :/ همه هم ماشالله زرت و زرت دارن میرن! خب میرفتیم یه دانشگاه یه جا دیگه درست میکردیم و کپی ، پیست!

اینم از‌این شادمان گوهر!!!ما که نفهمیدیم چرا هی میفهمیمش؟!چرا وقتی حالش بد میباشد زارت ما ارور میدهیم؟!ما که نفهمیدیم چرا ولی هیچ وقت درطت حسابی حرفی نزدیم!همش مثل یه قرص بود!حرفا رو قرص‌میکردیم‌مینداختیم بالا!بحث زمان نیستا!اتفاقا که زمان زیادی هم بوده!انگاری نمیشه حرف زد!انگار باید راجب این ادم لال بود!!!!خودش لاله که هیچ، سیگناله لالی هم به اطرافیان میده :/ این بچه هم روانه ی میدانه!من نمیدونم اخه اروپا هم شد جا؟!حداقل بیا یکم غرب زده شو!بیا نزدیک تر چرا دوری :))) خلاصه که دلمان گرفت ولی چه کنیم!گوهر این بچه با شادی اروپا شادمان میشود!و باید برود!

میلاد و که انقد دل چرکینم ازش که بهتره نگم!نگم که چقد رفته!نگم که قاره ها دوره دوره!

پس هر کسی به نحوی رفته است!

خسته شدیم!.

باور کن!خستگی عجیبیه از این همه اومدن و رفتنه!از صمیمی شدن صفرو یکی و تایع گوسی!من نمیدونم نمیشد این دوستی خوبیایی که داشتیم یکم کش میومد؟ (میگم کش اومدن یاده اریا میافتم :))) )

من نمیدونم اگه اینجوریا میشد به کجای جهان برمیخورد؟

لابد باز قاسم از یه طرفی درمیاد میگه به جهان برنمخورد به من برمیخورد! :/

حالا بیا و درستش کن!

هر کسی به نحوی رفته است حسن!

این خطرناکه حسن:))))

رفتن دیگه چه کنم الان؟!زانوی غم بغل بگیرم؟نوچ!

سویشرتمان را تن کرده و کوله را روی دوش میاندازیم!اهنگ انگلیسی خود را پلی کرده و کوه بهشتی را بالا میایم‌و زیر باران خیس میشیم!تازه یکمم میخندیم واس خودمون!نمیشه که بمیرم!همه رفتن خودم که هنو نرفتس که!

اره خلاصه بریم عروسکمون رو بغل کنیم که وقته خوابه و .

 


امروز روز عجیبی بود!

روزی بس شلوغ که تو اوج شلوغیش گم میشم!

امروز یه لحظه هم تنها نبودم همش پیشم ادم بود!ولی عجیب دلتنگ بودم!

به طرز عجیبی دلم برا میلاد تنگ شده بود و به یادش بودم!برخلاف تصورش که همیشه فکر میکرد من وقتایی که دورم شلوغ باشه بهش فکر نمیکنم!

دارم این مدت زیاد مینویسم دلیلشم میدونم!بخاطر اصرار های ارشیا و کامنت های رضاس!بم انگیزه میده که بنویسم!

قراره فردا با نگین یه جایی برم که حتی نمیدونن دقیقا کجاس و با کیا

جدیدا دچار یه مسئله ای شدم ! یه وقتایی یه کارایی رو دوست ندارم انجام بدم!ینی یه پارت از من میگه انجام بده یه پارت دیگم میگه نه!ولی اون نه انگار بیشتره!در اخر برخلاف انتظار نتیجه این میشه که قبول میکنم!نمیدونم چرا یکم نه گفتن واسم سخت شده!

انگاری چون همه مای زندگیم با وجود هر سختی که بوده کم نیوردم و نه نگفتم الانم نمیتونم نه بگم! برا همین چیزای کوچیک!

امروز داشتم واسه سپنجی دست ت میدادم با ذوق بعد ارمین دید گفت با سپنجی اینجوری سلام میکنی؟ گفتم اره چشه مگه :)))) خندید!

خوشحالم ارمین هست!خیلی تی ای خوبیه!به شدت هم کمک میکنه!خیلی دیدای خوبی هم میده به ادم!

یه مشکلی جدیدا پیدا کردم و اونم اینه که همش حس میکنم باید دست جمعی بشینم و تمرین حل کنم!حس میکنم اینجوری حل کردن خوب نیست!انگار به جوابام مطمئن نیستم!

من همیشه ادمیم که باید بابت سوالای زیادی که میپرسم عذرخواهی کنم!و نمیدونم چقد این خوبه یا بد!امروز هم مهدی هم ارمین بهن گفتن که این خصلت بدی نیست که تو داری و ما از دستت عصبانی نمیشیم نیازی هم به عذرخواهی کردن نیست!ولی من میبینم که چقد کلافه اشون میکنم با سوالات پی در پیم!

دیروز که بعد از سوالای زیادم مهدی گفت بذار‌بنویسم و هیچییی نگو :)))

زیاد حرف زدن شاید بد عادتیه!

نمیدونم!

من ادمیم که خیلی چیزا نمیدونم!من برنامه نویسی هایی که اریا میکنه رو بلد نیستم!و نمیدونم اپن سیستمای کوانتومی چین!من از تاریخ زیاد سر‌در نمیارم!ادم خیلی مارک بازیم نیستم و از مد و اینا هم چیزی حالیم نیست!

چی میدونم؟!

میدونم زیبایی در سادگی ست :))) 

امروز فهمیدم یکی از استادامون که اصن موبایل نداشته ، موبایل خریده! :))) میخواستم برم بهش بگم خیلی کارت اشتباه بود :)))

من همش به خودم میگفتم این ادم زنده مونده منم میتونم بی گوشی و برنامه هاش زنده بمونم!ولی اونم انگار نتوسنت تو این دنیای پر از تکنولوژی بمونه اون عقب عقبا!

یکم از لحاظ ذهنی خستم.و حس میکنم خستگیم فقد با خواب زیاد از بین میره!

چرت و پرت زیاد گفتم!انگار فقد اومده بودم چرند بنویسم و برم


امروز یه روز تعطیلی بود که من باز دانشکده بودم !

راستش تصمیم گرفتم کمتر از اینی که الان هست برونگرا باشم!انقد همه چیزمو به همه نگم!

شاید باید کمتر حرف بزنم اصن!نمیدونم

اروز مثل هر روز بحث رفتن خیلی عمیق بود تو دانشگاه!

مهرزاد بهم میگفت زبان بخون و پشت گوش ننداز!ولی من امروزم کماکان نخوندم!

این همه ساعت رو کتاب بودم فقد تونستم تا اونجا که استاد درس داده کتابو بخونم و دو تا سوال حل کنم!فقط دو تا دونه!خیلی زمان میذارم رو سوالا و واقعا این درست نیست!

نمیدونم چرا جدیدا احساس کودنیت میکنم!

دوست دارم یکی بیاد بهم ثابت کنه کودن نیستم!فقد گفتن نمیخوام!

دوست دارم یکی بهم اثبات کنه که ادم بدرد بخوریم!

حتی یه کوچولو.

یکم این هیچکی نبودنه و نبود اینستا و همه این داستانا داره بهم فشار میاره!به شدت دارم احساس تنهایی میکنم!ولی کماکان حاضر نیستم سر صحبتو با کسی باز کنم!

باید یه فکری به حال خودم کنم!


دو روز از تعطیلاتمو به معنای واقعی کلمه از دست دادم!

دیروز که همش بیرون بودم و استراحت کردم واقعا بهش نیاز داشنم و همه چی اوکی بود

اما امروز هر چقدر از صب میخوام بشینم درس خونم حتی نمیتونم یه کلمه هم بخونم!

عجیبه عجیبه!همش دلم شیرین میزنه!حال مبینای ترم یک رو دارم که حواسش سر جاش نبود و همش یه چیزی میخواست!

حالم س جاش نیست!یه چیزی میخوام که میدونم چیه!میتونمم داشته باشمش!ولی نمیدونم چقد برام هزینه برمیداره!

الان واقعا وقتش نیست!وقت هزینه کردن اینجوری نیست!وقت زندگی رو به باد دادن نیست!

دارم کلافه میشم!

غذا درست حسابی نخوردم اصن این مدت!فشار پشارمم پایینه!یه حال عجیبی دارم یهو میزنم زیر گریه یا همش لبخند میزنم!

نمیدونم چم شده!نباید دل من الان شیرین بزنه!نباید!!!!!

کاش زبون داشت میشد باش دو کلوم حرف زد

بش بگم ببخشید شما چته؟!

وقتایی که باید کار کنی که بیکار و خسته میشی وقتایی که نباسد کار کنی واسه من فعال میشی؟!

نمیتونم با کلمه حالمو بگم!انگار همش خودم کرم دارم هی واسه خودم تکرارش میکنم که هی دلم هری بریزه!

انگار اتیش بازی دوست دارم!

انگار دوست دارم تو اتیش نفت بپاشم که یهو گر بگیره!

انگار دوست دارم بچه باشم!

الان به شدت دلم داره فرمانروایی میکنه نه مغزم!دارم همش کارایی رو میکنم که دلم میگه نه عقلم!

من ادم احساساتی نبستم اصلا و ابدا!اینو میدونم!همیشه هم تو بدترین شرایط مغزم غرشو میزد به هر حال!

الان مغزم انگار خاموشه!انگار میگه هر غلطی دلت میخواد بکن!

کاش میشد راجب این موضوعی که نابودم داره میکنه با یکی حرف بزنم!ولی نمیشه!چون تو وجود منه گفتنی نیست.چون کلمه نداره!چون بلد نیستم!

اخه مرض داری بچه؟!

یکی بیاد نفتو ازم بگیره نریزم رو اتیش!

کاش نمیدونستم درمانم چیه!!!!


تو خوابگا یه سری اتفاقای جالب میافته.

از اون روزی که کوی اومدم. میبینم ادمایی رو که پا ندارن.چشم ندارن

ولی عجیبه ولی تونستن!

میدونی همیشه از این کلیپا و اینا زیاد دیدما.ولی الان یه دختره هست تو کوریدرمون که من هررر روز میبینمش!

دوست دارم باش حرف بزنم ولی نمیدونم چجوری برخورد کردنم باعث میشه که ترحم نباشه که بدش نیاد!که بد نشه!

انگار وقتی ادما یه چیزیو از دست میدن یه چیز دیگه ای به دست میارن

گاهی خودمونم همینیم شاید اون چیزی که از دست میدیم جزی از بدن نیست ولی در کل.میخوام بگم.

ادم باید ببینه ارزش اون چیزی گه از دست میده بیشتره یا اون چیزی که به دست میاره!

ادما خیلی عجیبن.گاهی فکر میکنم واقعا انگار خوابیم و حواسمون نیست داره چه بلایی به سرمون میاد!

خوابیم.حتی نمیدونیم خودمون کیم.چی کاره ایم.فقد داریم میگذرونیم بدون اینکه بدونیم داریم به چی میرسیم

من حتی ادمایی رو هم میبینم که واسه چیزی که نمیدونن هم تلاش میکنن!

به دختر خوشکله کوریدورمون فکر میکنم که یه پا نداره ولی شهید بهشتی درس میخونهخوشگله و متینهر روز صبح یه پای مصنوعی رو به بدنش وصل میکنه و کلاسشو میره.

عوضش من و تو با کلی امکانات

قدر چیزایی که داریمو نمیدونیم.

قدرخودمون

قدر مهربونیامون

.قدر زندگیمون!

نمیدونم چرا شبیه این خانوم جلسه ای های رو منبر رفته شدم جدیدا

همه پستامم انگار رو منبریه

ولی واقعا اینجوری نیست اینا کلی فکره که دارا مخمو میخوره

کاش یه اسلحه داشتم یا چن نفرو میکشتم.جهان جای بهتری میشد !


انگار زندگی های موازی دارم که کنار هم داره جلو میره!

میدونی انگار هر قسمت از زندگیم یه مبینا و یه داستانه!و یه زندگی جدا گانه داره

نمیدونم حتی حالم خوبه یا نه

یا به قول رضا خودمو دوست دارم یا نه!

به شدت دلم واسه رفتن به ردلاین و یوزفول بودن تنگ شده!واسه اون بخش بامزه زندگیم!

خیلی دوره.خاطرهاشو همه چبش.

نمیدونم نمیدونم اصلا چمه!دیگه دارم کلافه میشم!

وقتی برمیگردم خوابگا میچسبم به تختم و میرم تو هپروت خودم!

حتی دیگه نمیدونم که اونقدا واسه رفتنم انگیزه دارم یا نه.

به شدت همه چیز مخروبه شده تو دنیام!

میخوام برای روز ها تنها باشم و هیچ کاری نکنم!

برم گوشه ی دانشکده قهوه امو بخورم و به درختا نیگا کنم!

باز افتادم رو ریتم سیگار :/

باز داره همه چی ب . میره!

من چمه!چرا بیدار نمیشم!


از وقتی یادم میاد همه چیزو تنهایی درست کردم!

تنهایی چیدم.

حتی اگه دنیا دورم بود!

یاده حرفه عمو مسعود میافتم که میگفت مبینا واقعا از وقتی اومده تهران واسه خودش مردی شده!

من مرد نشدم گرگ شدم!

گاهی از اینکه انقد میتونم تنها باشم خودمم میترسم!از یه جایی به بعد این تنها یودنه به نظرم ترس داره!

اینکه تو بفهمی به هیچکی نیاز اونقدا مبرمی نداری‌. و خودتی و خودت!

بچه شهرستانی هایی که میان تهران حار میشن!اینو به وضوح دیدم


دوست ندارم باز بشینم غر بزنم

ولی الان‌وقته غره!

چی بگم جز غر!

امروز آرش یه حرفی بم زد که حتی نتونستم جوابشو بدم!

رضا تو گوشیم یه عکسی رو دید که هنگ کردم برا یه لحظه!

با آریا دعوام شد و اصلا همه چی از چشمم افتاد!

اومدم اتاق دیدم یکی از زبون من یه حرفی رو زده و اون حرف باعث میشد من از چشم دوستام بیافتم!

پس فردا امتحان اماری دارم

و شنبه هم الکترومغناطیس و زبان تخصصی

دوست دارم الان بشینم قد دنیا عر بزنم!

سه روز دیگه ماه تولدم شروع میشه!!!!!

همه پلنام واسه تولد خوابید و ریخت بهم

دیگه هیچ ذوقی واسه هیچی ندارم!

من نمیدونم مگه من چقد به ادما بد میکنم که اینجوری میشه همش؟!

چرا جواب مهربونی اینه همیشه!

دانشگا این یه هفته کلا رو هوا بود!

دیشب اومدم دو کلوم با شاهین حرف بزنم پراکسیه پهنای باندش نمیدونم چی شد!ترکید!

امروز دیدم مهران واس خودش پراکسی ساخته اینجوری شدم :/

جریان آرشو واسه سحر تعریف کردم حتی اونم حق داد ناراحت باشم ولی‌همش میگف مبینا حق داریا ولی اون آرشه!

خب منم مبینام!

برای داستانم با آریا هم بچه ها میگن حق داریا ولی آریاس!خب منم مبینام!!!!!

کلافم یه شدت

کمتر پیش میاد از این اعترافا یکنم ولی جدا دلم برای مامان بابام تنگ شده!

دلم میخواست الان بودن فقد بغلشون میکردم

برا مامانم نق میزدم .اونم میگف ولشون کن!

من نمیدونم انقد قیافه من ضایعه؟!پس قیافه اونا که ضایعه چی؟!

دارم رسما چرت و پرت میگم

نبود فضای مجازی باعث شده همهه غرامو اینجا خالی کنم

ولی خب بهتر!


حالا اینجوریه دیگه. آدم یه روزی خوشحاله یه روزی تلخه. یه ساعتی میرقصه یه ساعتی گریه میکنه. یه لحظه هایی عاشقه یه لحظه هایی دلتنگه. یه وقتایی امیدواره و میدوئه و یه وقتایی ناامیده و نا نداره حرکت کنه حتی. آدم مگه دوساعت غذا درست نمیکنه واسه یه ربع لذتِ خوردن؟ آدم اصلا از سختیه که دوس داره ادامه بده. واسه اینکه یه ساحلی هست که بگی هی اونجا رو، ارزششو داره ادامه بدی.
که دیدنت شبیهِ امنیتِ ساحلیه که آدم مطمئنه به ارزیدنِ ادامه دادن.

#نازنین_هاتفی

.

.

.

فقط اون تیکه اش که میگه:آدم مطمئنه به ارزیدن ادامه دادن!

تو!حس عجیبی داری مثل راه رفتن پا روی ساحل.مثل حس خوب وقتی که تو چمنا دراز بکشی و نمشون رو حس کنی!

تو حس تازه بودن میدی.حس خوشحالی!

حسی شبیه به پریدن بچه بغل پدرش بعد از گفتن یک ، دو ، سه اون

زندگیم یه جوره دیگه شده!


ده بار زمین میخوری یازده بار بلند شو!

تلاش کن!تلاش کن!تلاش کن!

سه بار روی برگه ای که جلوته و داری درس میخونی بنویس:نتیجه میده!نتیجه میده!نتیجه میده!

چقد دوست دارم این قسمت resilience تو اون ویدیویی که گفتم رو بنویسم تک تک جمله هاشو!

اینکه وقتی تو حرکت میکنی بری سمت هدفت چقد همه چیزای عجیب غریبی اتفاق میافته!

یه کاری نکن که زندگی فکر کنه زمینت زده.

وقتی یه هدف مشخص کردی . براش بجنگ!حتی اگه قلبت باهات راه نیاد!

حتی اگه سخت باشه.

باید بدویی.راه بری.بخزی و بری سمت هدفتهر چقد آهسته و آروم میخواد باشه این حرکت بذار باشه!

ولی دست نکش!

نذار کسی  آرزو هاتو به!

تو کلی آرزو های خوشگل و رنگی داری.تو کلی تلاش کردی.تو کلی راه اومدی.با خون و جیگر نگه داشتی یه روزایی آرزوهاتو.وقتی همه گفتن نمیشه تو توی دلت یه نوری پیدا کردی و گفتی میشه.به دلت.به نوره توی دلت. به اعتقادت.به ایمانت احترام بذار.

یه شطل رنگ بردار و بپاش به دنیات نذار سیاه سفید بمونه!

مثل خونی که جریان پیدا میکنه.امید رو جریان بده تو رگات.

لا هر نبضی که قلبت میزنه تکرار کن که: "نتیجه میده،"

و به خودت و چیزی که هستی ایمان داشته باش و احترام بذار :)

این تویی که دنیاتو میسازی!


جا داره به مناسبت شروع ماه آذر یه پست بذارم!

امروز ماهی که هر سال منتظرشم رسید!زرت چه روزی بود!

صبحی نشسته بودیم با صبا داشتیم ریز ریز حرف میزدیم یهو ریحانه با یه حال زار از خونه دریا برگشت!وقتی حالشو دیدم دلم میخواست فقط بغلش کنم

ریز ریز گریه کرد.و از حس تنهاییه دیشبش گفت!اینکه آدم ها چقد میتونن خودخواه باشن!و برای خوشی دل خودشون بقیه رو راحت زیر پاشون له کنن!

رفتم حموم و زیر دوش مدام فکر میکردم که نباید تولدم مثل تولد کیمیا بشه

اصن چرا تولد؟!

همینجوری با این فکرا اومدم بیرون دیدم هیجی از امتحان فردام نخوندم و دلمم به شدت گرفته.

غذا درست کردمو داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد!دیدم سلامیانه!یهو یادم اومد که امروز جمعس و من یادم رفته برم کانون

احساس کردم کل اتاق گوله شد و خورد وسط فرق سرم !

یه گوشه نشستم بغض کرده بودم.همیجوری هم بارون میومد!

اومدم گفت بیخیال بیا بخوابیم !‌خواب دوای هر درد بی درمانیه

خوابیدم ، چند دیقه گذشت مامانم زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم قط کردم دوباره خوابیدم

بابام زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم و قط کردموو دوباره خوابیدم

اس ام اس اومد! نه یکی نه دو تا!

کلافه شدم!

پاشدم گفتم بذار یه توییتر چک کنم!توییترم که خبری نیست چون نت دانشگاها فقد وصل شده بقیه ندارن نت.شایان تو توییتر پیام داده بود

گمیگفت وضع و ببین و انگیزه بگیر و درس بخون

قیافمو چپ کردم! این وضع فقط داره از من انگیزه میگیره.

سراسر  استرس شدم!از اینکه هیچی از ایندم نمیدونم!از اینکه همش میترسم که نکنه یه وقت منم قاطی مرغا برم هوا.

چجوری انگیزه بگیرم!

دیدم دانشگاه مک گیل توییت زده بود که واسه دانشجو های ایرانی دوباره اپلیکیشن باز کرده که اونایی که به اینترنت دسترسی نداشتن باز بتونن ثبت نام کنن!

گفتم باز دمشون گرم!ما به فکر خودمون نیستیم ولی اونا به فکرمونن!

دوباره پتو رو کشیدم تو سرم.ولی خوابم نمیبره!

چون همش دارم به روزگاری که پیش اومده فکر میکنم

صبا دیروز داشت راجب استعداد درخشان حرف میزد الانم یه دخترس داره حرف میزنه دارم صداشو میشنوم!به اینم امیدی ندارم!

یه حرفی که سپنجی همیشه میزنه اینه که اگه مبینا تو تمام تلاشتو کن واسه اینکه بری ولی اگه یه درصد نشد بری میخوای چیکار کنی!؟

واقعا فکر کردن به کنکور دوباره اشکمو درمیاره!!

کاش استعداد بودم :/

من هیچی نیستم.نشستم این پایین و فقد ارزوهای بزرگمو نیگا میکنم!

اونروز هوشیار یه حرف قشنگ زد به من!گفتش که نمره هاتو به من بگو و اینا

بعد من گفتم استاد من استرسیم‌و . برگشت گفت به من ربط نداره استرس داری یا نداری!با وجود همین استرست تلاش کن و راهشو پیدا کن و بتون!

لال شدم نیگاش کردم!فک کرد ناراحت شدم!ولی نشدم واقعا داشتم فکر میکردم این همون حرف حقیه که جواب نداره.

داشتم به این فکر میکردم که اوانس های اذرم چی پس.

دیدم من امسال کلا تو اوانس بودم!دیگه آذر و غیر اذرش واقعا حرفی نیست

چی میشد جمعه ها از این هفته ها حذف میشد!


صدای منو از خونه میشنوید :)

خونه جایی که وقتی میرسی توش حس کنی تو آرامشی!

یه حس امنیت فوق العاده!

دلم نمبخواد مامان بابام برگردن :(

عمیقا دوس داشتم شرایط اینجوری که هست نباشه

مثلا انققققد با داداشام خوب و دوست بودم که ارزو میکردم هر لحظه پیشم باشن یا مجبورشون میکردم بیان تهران اصن!

یا اصلا تک بچه بودم!

نمیدونم شرایط اگه یه کوچولو فرق میکرد واقعا برام بهشت میشد!شاید برا اینکه زیادی خوشی نباید بزنه زیر دلم اینجوریه!

الان که دارم مینویسم یاده حرف آرش افتادم :))) بش میگم چرا بلاگمو میخونی؟! میگه چون اط اینکه میبینم یه ادمی اسکول تر از من هست خوشحال میشم :)))

ولی مگه مهمه؟! مگه مهمه اسکل جمع من باشم یا نباشم؟!

دوباره انرژیمو گرفتم و بنظرم دنبا هنوزم خوشگلیاشو داره :)))

دوباره دارم واسه تولدم برنامه میریزم و خوشحالم :)))

دوباره به مامانم لیست هدیه هایی که میخوامو گفتم :))

شایان و آرمین رو دیدم داشتن واسه یو بی سی یه چیزایی میفرستادن!

بعد شایان میگفت ما میرم اونجا پیش هم عشق و صفا (یه همچین چیزی) بعد من گفتم منم میام پس :)

گفت بخون کوانتومتو خوب شی بیا پیش ما!

اهااا اینن :) کوانتوممون بالاخره با شانت شد :))) من میدونستممم از تابستون میدونستم :))))

ولی واقعا ترسناکه ها!ولی خب مهم اینه همه چی داره طبق برنامه پیش میره دختر :)

گاهی وقتا یه چیزایی پیش میاد که غر میزنی اه چیه اینجوری و اینا!ولی بعدش میبینی کمممممان چقد خوب شد که این شد!

فوقع ما وقع :)))

دلم روشنه!من به روزای روشن آیندم مطمئنم!

به اینکه الک مغ واسم سخت نباشه!به اینکه کلاس شانت رو بتریم!به اینکه بتونیم!

دیدی به یه نقطه ای میرسی که حس میکنی قله رو کشیدی بالا و سختیاش تموم شده و انگار الان وقت لذت بردنت از اون بالاهاس!

یه سری مشکلات هنوزم حل نشده 

مثل گواهینامه

مشکل خواب

مشکل ریزش موی شدید به خاطر فشار و استرس

مشکل تمرکز

ولی خیلی چیزا هم حل شده خب :)

همینش خوبه:)

کسایی که میتونن انگار یاد گرفتن که بتونن !

ینی فقد کافیه یادش بگیری!بعدش هی میتونی :)


تا حالا فکر کردی که چقد قدرتمندی؟!

تا حالا چند بار به این نتیجه رسیدیم که بابا زندگی، یه بازیه!یه بازی که خودت داری استپ بای استپ میچینیش!

تا حالا شده قانون جذب رو باور کنی؟!اینکه این تویی که انتخاب میکنی که چه کسایی جذبت بشن!یا حتی موقعیت هات تو زندگی!

یه مدته ذهنم درگیره اینه که من زیادی به درسم دارم فکر میکنم و خودمو محدود میکنم به درسم ولی در واقع درس هم نمیخونم!

فقد غرشو میزنم که فلان امتحان رو دارم فلان تمرینو دارم!به قول سحر هی سختش میکنم واسه خودم!

تو یه موقعیت عجیبیم!شل کردم به طرز عجیبی!یعنی اینطوریم که خب هر چه پیش آید خوش آید!

فکر میکنم بیشتر از اینکه ما تو موفعیتی هستیم که براش تلاش کردیم ، تو موقعیتی هستیم که بهش فکر کردیم و ذهنمون خواسته اینجوری باشه!

ینی میشه ادم تلاششو درست و به موقع کنه و به بقیه جنبه های زندگیشم برسه!

من سال هاست درگیر اینم که چطوری میشه آدم تو چند تا از جنبه های زندگیش پرفکت باشه؟!

هم ورزشش به موقع و هیکل رو فرم

درس مرس ها هم ردیف و همه چی درست

هم خانواده و رلشو هندل کنه و جنبه های احساسی و ج ن س ی زندگیش

هم مثلا به خودش برسه و خوشتیپ و خوشگل و اینا

هم کار کنه و تو کارشم موفق باشه!

من همش میبینم که ادم یه مدت به یه چیز میچسبه میبرتش جلو بعد یه چیز دیگه!انگار نمیشه همه چیو با هم داشت

ولی یه چیز عجیبی درونم میگه میشه همه چیو با هم داشت!و به همه چیز با هم رسید!

اینم از مشکلات کمال گرایی ادمه دیگه!

بعد یهو به خودت میای میبینی میخواستی همه چیو با هم جلو ببری در حالی که هیچی رو جلو نبردی و غافل بودی!

کم واسه خودم وقت میذارم!

وقت گذاشتن وایه خودم گشت و گذار نیستا!اونو دارم.اوکیه گشت و گذار و خرید مرید و همه چی به راهه

ولی وقتی که بشینم با خودم یکم خلوت کنم خیلی کمه!

دلم دفتری میخواد که توش بنویسم!ولی از دخالت دوباره به شدت بدم میاد :/

نمیدونم چیکار باید کنم!!!

اراده چیز عجیبیه!یه سریا هستن یه اراده خاصی توشون هست!انگار هستن که بتونن!

محمدصادق خیلی موجود جالبیه برام!هدف گذاریشو دوست دارم!یه سری هدفا برا خودش گذاشت و حرکت کرد سمتشون ولی بعد دید انگار بیشتر میتونه بعد بیشتر خواست و هدفاشو بزرگ تر کرد!

ولی من اینجوری نیستم!!!از همون اول دستمو میذارم رو اون بزرگ بزرگه!

نمیدونم الان این درسته و کمال طلبیه یا پا رو از گلیم خودمون دراز تر کردنه؟!

پا دراز کردن یا ۹۹ رو خواستن و ۱۰۰ رو گرفتن؟!

دلم یه گپ میخواد!گپ با یه با تجربه ی خفن!

برم فکر کنم

دو روزه درس رو کنار گذاشتم و دارم به خودم فکر میکنم!به اینکه چی میخوام!

دیشب حس عجیبی داشتم.فکر کنم تا حالا یه چیزیو انقد عمیق نخواسته بودم!داشتم با چشمام بهش میگفتم که چقدر میخوامش!میگفت اینجوری نیگام نکن!!ینی نخوامش؟!

زندگی چیه؟این که عشق کنی و بخندی و بعد بری خودتو تو بغلش گم کنی؟!

یا بشینی درس بخونی و اپلای کنی؟!

یا نه یه پلن دیگه

تو بغلش درس بخونی و با هم اپلای کنین؟!

اگه هدف بغل این نبود چی؟!

یاده حرف آرش افتادم :)))) دهنت سرویس بچه!از اون روز با اون بحث مسخرت فکرم درگیر اینه که خب واسه چی داریم یه سری کارا رو میکنیم جدا!

فقد اینو میدونم که باید یه کاری واسه خودم بکنم!

دچار باید بود!مرد این روزگار باید بود!!!



این موقعیت‌های نفرت‌انگیز زندگی من کِی قرار است تمام شوند؟ تصمیم‌های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی‌هایی که انتهای هرکدام‌شان یک شهر سوخته است. راهِ محکوم به شکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه‌ی وسوسه‌ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان‌تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.

پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی


بنظر من آدم ها تو یه وقتایی از زندگیشون به یه نقطه های عجیبی میرسن!

اون نقطه عجیبس که انگار تمام اراده ای که تو خودشون سراغ دارن میاد رو و بوووم میتونن!

هر چی بیشتر جلو میرم و بیشتر میفهمم میبینم انگار همه چیز انرژیه!و این انرژی خواستن و تونستن چیز عجیبیه!

میدونی تو اوج سیاهی تو اوج نا امیدی یهو تموم اراده ات جمع میشه و تو کارایی رو میبینی میتونی بکنی که شاید روز قبلش کلی تلاش کرده بودی و نشده بود!

فکر میکنم بیشتر از اینکه همه چیز خواستن باشه انگار همه چیز دید توعه!

تو چطوری نیگاش میکنی!

یه چند شبه تو یوتیوب یه فیلمی پیدا کردم که ینی صداش مهمه نه تصویرش ، گوش میکنم!

تیترش اینه it goes straight to your subconscious mind

اولش که آدم تو اوج سیاهی خودشه وقتی گوشش میکنه به این حرفایی که میشنوه میخنده!

ولی بعدش

اصن به طرز عجیبی وقتی اتفاقای خوب تو زندگیت میافته همون صدا تو گوشت زنگ میزنه!و همون جمله ی مربوطه رو تکرار میکنه!

واقعا چیزه عجیبیه این ناخوداگاه ادم!خیلی دوست دارم بیشتر و بیشتر راجبش بدونم!

مثل اینکه ناخوداگاهت و اینکه راجب خودت چی تو مغزت هست اثر مستقیم میذاره روی کارایی که میکنی و زندگیت!

من فهمیده بودم مشکلم کجلس!مشکلم عدم اعتماد بنفسی بود که از بچگی توم بزرگ و بزرگ تر شده بود راجب یه سری از مسائل!

و یه سری حرفا که همش تو ذهنم بولد شده بود

رفتم مشاور بهش گفتم ببین من میدونم مشکل کجاس فقد نمیدونم چجوری باید رفعش کنم!

ولی الان فکر کنم میدونم!الان میدونم باید ناخوداگاهمو تربیت کنم!باید بهش بگم گه مبینا اون چیزیه که تو ارزوهامه!همین :)

چقد پشت یه جمله ی "خواستن ، توانستن است" فلسفه و درس وجود داره :))))


امون از این آذر :)

صحبت با استادا یه حس عجیب و جالب بهم میده!دیروز سر کلاس بخاطر حرفای بچه ها راجب سوال پرسیدنم سعی کردم کمتر حرف بزنم یا حداقل راجب سوالاتم بیشتر فکر کنم!

اخرای کلاس یه دختره اومد و بهمون یه سری از این سوالات جامعه شناسی داد!ما هم بر کردیم قرار شد بعد از اون هر کس سوال داره بپرسه!

منم موندم برای سوالام و اخرین نفر شدم!قبل از من یه پسره بود که زیست میخونه ولی رشته ی ما رو دوست داره برای همین کلاسامون رو میاد!

اون داشت راجب این حرف میزد که من باید چیکار کنم و اینا

بعد از اینکه حرفش تموم شد من گفتم استاد اینی که به ایشون گفتین آدم باید خودش ببینه میتونه یا نه ‌‌، باید چجوری ببینیم میتونیم یا نه؟

گفت شما کاره خودتو میکنه و دنیای بیرون بهت جواب میده.وقتی چند بار میبینی جوابش منفیه دیگه اصرار کردن رو اون موضوع مثل این میمونه که به همه دنیا بگی شما نمیفهمید و فقد من میفهمم! مثل دیوونه ها که فکر میکنن بقیه دیوونن نه خودشون!

کلی اسم مشاهیر مختلف رو اورد و گفت الگو قرار دادن به این معنا که بخوای بگی میخوام مثل اونا باشم غلطه!تو باید ببینی که خب هدف کار چی بوده و درست چیه بعد خودت تصمیم بگیری که چی باشی :)

یه چیز جالب دیگه رو هم گفت!گفت که آدم های موفق پیچیدگی خاصی دارن اصلا آدم های ساده ای نیستن!مثلا هیتلر یه جاهایی یه رفتارایی داشت که به خیانت نزدیک بود یه جا یه رفتارایی داشت که به وطن دوستی.

پیچیده به این معنی که اول و اخر راه رو میدونن ولی رفتاراشون زیکزاکیه!یه وقتایم میبینن راه درست مستقیم رفتنه و میرن!

میخوام بگم آدم های خاصی مثل آینشتاین آدم های ساده ای نیستن!تو باید قوانین رو یاد بگیری و بعد راه خودت رو پیدا کنی!

دنبالش راه افتادم تا بیشتر ازش یاد بگیرم.گفتم نمره جواب دنیای بیرونه به درس خوندن من ، ولی مطلقا منفی یا مثبت نیست.گفت بحث نمره نیست

بذار برای نمره یه چیزی بهت بگم.

تو وقتی یه سوالی رو بلد نیستی از یکی میپرسی !بعد از اینکه جواب رو بهت گفت به این فکر کن که چرا تو اینج.ری بهش فکر نکرده بودی!

اینجوری فکر کردن رو یاد میگیری!و خب اگه این سیکل رو هی تکرار کنی نمره اتم خوب میشه!

همون لحظه جواب دادم: دقیقا همینه!برای همینم هست که من وقتی یه سوال رو میپرسم اگه باز یه سوال مثل اون ببینم میتونم حل کنم ولی اگه تغییر کنه دیگه نمیتونم!چون من فقد یاد گرفتم مثل اون آدم بنویسم نه اینکه فکر کنم!

و تشکر ریعی کردم و ازش جدا شدم!چیزی که میخواستم رو گرفتم!یه دونه فانوس :)

بعد یه ساعتی که از این حرف گذشته بود رفتم جلسه برای پروژم.استاد قیافه امو دید گفت مبینا چرا اینطوری دو سه هفته اس!گفتم استاد فکرم خیلی مشغوله یه سری چیزا رو با هم دارم کنترل میکنم و یکم بهم ریختم.بهم گفت میدونی پهباد چیه؟

گفتم اره؟

گفت سوار پهباد شو و از بالا به مشکلاتت نیگا کن!

اول به حرفش خندیدم :)) ولی وقتی با سحر نشسته بودیم اون بالا و زل زده بودیم به چراغا داشتم فکر میکردم چه حرفی زد!از این بالا همه چیز کوچیکه!از تو پهبادم مشکلاتم کوچولو میشه!و انقد دیگه بهمم نمیریزه!

بعد از جلسه رفتم نشستم پیش بچه ها داشتم کوانتوم میخوندم یهو از جام پاشدم بعد از یک سال رفتم جلوی در اتاق شجاعی!

واسه خودمم عجیب بود!

در زدم گفتم استاد وقت دارین ۵ دیقه ای با هم حرف بزنیم؟! مثل همیشه گفت: فقط ۵ دیقه ها :)

رفتم یه سوالی که از پارسال فکر مو درگیر کرده بود پرسیدم!میگفت یادم نمیاد!ولی بعید میدونم!

و بعدم نشستم به حرف زدن!یه حرفی زد یه حرفی زد که.

داشتم بهش میگفتم که ۱۰۰ قدم برای فیزیک برمیداری برات ۱ قدم برمیداره!گفت برای همه همینه!

گفتم پس چرا بعضیا تو استیت های بهترین؟گفت اینو باید از خودشون بپرسی!چیزی که هست اینه که خب سخته و تو نباید خسته شی!اگه خسته نشی جواب میگیری

ولی بذار خیالتو راحت کنم جواب این تلاشاتو الان نمیبینی شاید معدلت خوب بشه ولی اونی که میخوای نمیشه جوابش تو ارشده!گفت مثل کوهنوردیه خسته شی که به قله نمیرسی!

گفتم استاد اخه بحث اینه که نشونه هایی از قله رو هم نمیبینم!

گفت قله پشت ابراس هیچ وقت نمیبینیش!هیچ کس قله خودشو نمیبینه!!!

گفتم استاد پس چی میشه که ادما ادامه میدن؟

گفت از یه جایی به بعد دیگه از بالا رفتن خوشت میاد :)

بهم گفت زندگی همش سخت تر و سخت تر میشه سعی نکن به این فکر کنی همیشه باید به ادمی ازت تعریف بده!تو راه خودتو برو!

تشکر کردم  اومدم بیرون!

و زردی اتاقش و حرفاش تا وقتی رسیدم به جلوی پژوهشکده ی دکترلطیفی همراهم بود :)

توی راه به این آهنگه گوش میکردم (کافی نیست-بزرگ):

منفی زیاده دورم ریخته
بدبینن اینا چه بی ریخته
چقد زشت شدی بس که تسلیمی
رفتی بیرون انگاری ترخیص شدی
ترس دور میشه انگار چشم گذاشتم
سنگ بود جلوم روش ریلو ساختم
بیشتر همیشه این ذهنو داشتم
یک بودم جلوش صدتا صفرو کاشتم

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
من بینهایتو میخوام سر رام نیا الان
سطحی نیستم دوست دارم غرق شم
تند برم بدون پیچ شوس کنم رد شم
بهتر که میشم پیروز شدم
با یکی کل دارم دیروزه خودم
یا نمیرم سراغ کار یا تا دسته
کوهو میرم بالا بعد تپه
روز و شب شبو روز کل هفته
کل ماه کل سال حمله حمله
اونی که بروئه خوده موتوره
یسری اگزوزن کارشون غرغره
ترس ترمزه اونی برده که برا چیزی که میخواد تا ته گازو پُر کنه

فکر مغشوشه ارزون نفروشه
برام الماس زندگی هر روزش
کوش چرا رفت کجاست دیگه
جاش فکر آینده پتانسیل
راضی نه ایندفعه جدی تره بازی نه
اشیاق و احتیاط از هم جداست
دانش کافی نیست عمل کجاست

دم صبح باد سرد تن و پوست و کرد سفید
بی روح بدنم
ته شب ابر و برف روی مهتابو کشید
تا که نور از راه رسید
رنگ برگارو کشید
گفتم باد سرد بیا هروقت نوبتم رسید

تو راه انقدر خوش میگذره که میرسم باحال نی
استراحت تو لیست کارام نی
نقطه ی شروع یه روزی بوده مقصدم
واینمیستم فعلاً پُره مخزنم
صاف گردنم سر بالا رو به جلو مستقیم جهت
تا زندم راضی نمیشم هیچوقت درخواستم یک کلمستبیشتر!

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
بینهایتو میخوام سر رام نیا الان

 

داستان اینه که چقد میخوای و قله ات کجاست!داستان این نیست که چقدر تو کمی!داستان اینه که هر چقدرم باشی بازم بیشتر میخوای بیشتر از همیشه!

داستان اینه که این بازی من و قله» همیشه ادامه داره!

ولی حواست باشه از یه جایی به بعد خوشت میاد که بری بالا:)))


مبدونم که حرف واسه گفتن زیاد دارم!ولی شاید هر کدومشون یه سمت و سو داشته باشن که ربطی به هم نداره :)

۱-

روز تولدم تا ۵ عصر رنجور و خسته دانشکده بودم!حتی قاسمم نیومده بود!روزی بس کسل کننده و مسخره!با مهدی سر تمرینا دعوام شد!ولی خب اون بنده خدا هم تقصیری نداشت!حس میکردم زیر بار فشار و استرس دارم له میشم!همینجوری ناراحت اومدم خوابگا!دیدم یه بادکنک سبز قلبی رو تختمه!لباسامو پرت کردم رو تختم دیدم عه!صدای خش خش کاغذ میاد!گفتم نکنه چیزی دارم خراب شه گشتم دیدم یه نامه اس!نشستم به خوندن!اشک ریختم!

نامه ی عجیبی بود!ینی همه حرفاشو با تقریب خوبی میدونستما!اما وقتی دوباره زده شد بهم.گریم گرفت!پایینش نوشته بود دوستدارت زهرا :) لبخند زدم!

توش حرف از شیرینی و اینا بود رو تختمو دوباره نیگا کردم دو بسته از این شکلاتای تخته ای دیدم :) شوکلاتا رو برداشتم رفتم طبقه ۴ تا براش از جشن تولدم بگم :)

گاهی وقتا تو اوج سیاهی و نا امیدی که فکر میکنی هیچ کسی به فکرت نیست یه روزنه ی امیدی اون وسط باز میشه که بهت یه حس شوک و خوشحالی عجیبی میده :)

اگه اینجا رو میخونی باید بگم زهرا مرسی!شاید خودت ندونی چقد کمکم کردی تو این مدت دوستی با بودنت!

۲-

شایدم یکشنبه با مهدی سر تمرینا دعوام شد درست به خاطر ندارم!ولی یکشنبه جالبی بود!اعصابم به شدت خرااااب بود!آریا زنگ زد گفت بیا با بچه ها بریم بیرون!من خیلی عصبی تر از این حرفا بودم ولی رفتیم!میدونی شناختن ادمای بیتشر و بیشتر بهم این اجازه رو میده که معنای ارزش ها رو واسه خودم مشخص تر کنم!یه شخصی بود به اسم حمید!آریا از این حمید که حرف میزد میگفت خیلی آدم جالبیه!از اوناس که ادما رو زود میشناسه و سریع میفهمه چشونه و اینا!وقتی برگشتیم به آریا میام داده بود که دختر خوب و بامزه ای به نظر میام :)

۳-

دوشنبه تعطیل شد!از صبحش درگیر درس بودم!یه حس عجیبیه واسم درس خوندن!انگار منو از اون ادم بی اعتماد بنفس و یوز لس تبدیل میکنه به یه ادم یوزفول و اگاه تر!گاهی وقتا هم وقتی درس میخونم فکر میکنم حاجی من چقد خنگم :((( ولی کوانتوم انقد خوشگل هست که من ابن حس خنگ بودن رو زیر پام بذارم و دلم بخواد بیشتر و بیشتر ازش بدونم.وقتی غرق دنیای درسیم میشم خیلی سخت میشه کارای عادی برام!مثل هندل کردن رابطم با آدما!شاید مسخره یاشه شایدم از بیرون اینجوری به نظر نرسه!ولی وقتی خیلی درسی میشم مغزم کاملا منطقی پیش میره و این خب یکم خنده داره :)))

۴-

دو روزه بحث یه ادم مدیوم هست که دوست آریاس :) چیزای جالبی راجب من گفت!یه قسمت از حرفش این بود که یه لکه ای از گذشتس هست که نمیخواد باشه!از آریا و فاطمه و اینا پرسیدم شما که دارین میگین اینو میدونستین فکر میکنید لکه چیه؟!هر کی یه چیزی گفت ولی هیچکی درست نگفت!

لکه ی گذشته ی من خودمم!مبینای قبلی و شرایطش!عدم اعتماد بنفسش!زمین خوردناش و نتونستناش!

۵-

دیروز فک کنم ۱ ، ۲ ساعت با شاهین تلفنی حرف زدم!بسی دلتنگ همین حرف زدن ها بودم باش!وسط حرف زدنمون یهو ساکت شد!گفتم چیه چرت و پرت میگم بنظرت؟گفت نه داشتم فکر میکردم چقد بچم بزرگ شده :))) یکم سکوت با لبخندی زدم بعد گفتم اره!من واقعا عوض شدم!من انقد ادمای مختلف شناختم تو این مدت انقد پوست انداختم و تجربه کردمکلی ادم شناختم ادمای خفن خفن!ولی شاهین هنوز واسم خفنی خاص خودشو داره!شاهین یه جورایی از جنس منه! از جنس زمین خوردن و پاشدن!از جنس قله ی بینهایت!از جنس آرزو های بزرگ!و من مطمئنم مطمئنم یه روزی اون بالای بالا میبینمش :)

۶-

خواستم از این تریبون از خودم و صبری که کردم تشکر کنم!یه وقتایی هست که مجبوری صبر کنی تا همه چیز درست شه!یه وقتایی باید کلافه باشی ولی صبر کنی!یه وقتایی باید بدویی ولی بعدش صبر کنی.

من از چیزی که خیلی مطمئنم اینه که هر عملی هر تلاشی هر تنبلی هر چیزی  یه روزی جوابش به خودت برمیگرده!

از ادمی که هستم خوشحال و راضیم ولی کافی نیست و من بیشتر میخوام :)


وای از آذر!

آذر داره تموم میشه!پاییز ۹۸ هم تمومچی شد حاجی.

چی شد که پاییزا هی عاشق میشیم؟!

ما دو ساعت شب بسمونه!زود بیدار شیم!

سال هاست شب ها زود تر از ۱۲ میخوابم . تنهایی بیدار نمیمونم.مسمومه.شبا مسمومه!

دلم میخواست اینا رو به جای اینجا تو دفترچه ی کوچولوم بنویسم!

پاییز بود.آبرومم دستم بود.پشت در!

یه پاییز از اون پاییز گذشته!آبروم الان کجاست؟!تزریق شد به وجود؟!یا ریخت زمین؟!

آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده!؟

نتونستم ببخشم!شاید از دلم نیست!از زبونمه!که چرکینه!

حالا اینا رو ول کن!قبلنا سال که تموم میشد ما دلمون هری میرخت!الان پاییز تموم میشه هم دل من هری ریخته!

سرمو از کتاب و دفترم اوردم بیرون دارم دنبال زندگی میگردم که میگن لا به لای همون روزمون پخشه!

چند وقتیه کمتر حرف میزنم!

شده دلتنگ چیزی شی که نخوای اصلا باشه؟!فقط دلتنگ شی صرفا؟اعصابت بریزه بهم از انقد تشابهت؟

دلتنگم

من اینجا بس دلم تنگ است.برای تمام کسایی که الان زیر یه مشت خاکن!

یا حتی برا اونایی که زندن ولی خروار خروار بینمون خاکه!

ولش کن حاجی

بغضم نمبذاره حرف بزنم!


اومدم خوابگا از خونه

دیشب تا ۵ صبح داشتم با فاطمه حرف میزدم.حرف و حرف و حرف

اومدم خوابگا با کلی اعصاب بهم ریخته و دلی پکر!

و یه حس خلا لعنتی!

از سه شنبه پیش آریا بودم! و دیشب وقتی رفت، حس کردم یه تیکه ام نیست!

کلافه شدم.عصبی شدم!

الانم اصن تمرکز ندارم

اومدم درس بخونم.دیدم سرم درد میکنه.اومدم کلیپی که رضا فرستادو ببینم دیدم حوصله ندارم

رفتم تو چتم با زینب.دنبال دکلمه های علیرضا آذر!

و دارم همشو گوش میکنم!

حالم خوب نیست!

حالم بهم میخوره از این همه حس!از این همه دوست داشتن!

مث سگ میترسم!

انقد از تجربه های قبلیم عصبیم که نمبتونمنمیتونن دوباره یکیو انقد دوس داشته باشم!

و احساس میکنم لبه ی چاه وایسادم دارن به زور هلم میدن تو چاه دوست داشتن.

این بار بیافتم واقعا میشکنمواقعا خورد میشمواقعا بد میشه

من خیلی میترسم.

دلم میخواد مامانم اینجا باشه برم بغلش کنم.

ما دیگا چه نسلی هستیم!حتی از دوست داشتنم دیگه میترسیم‌‌‌

وقتی دیشب با التماس چشمام داشتم بهش میگفتم بمون و با زبونم میگفتم درک میکنم برووقتی دیدم رفتدیدم التماس چشمام کار نمیکنهقلبم ریخت.ترسم هزار برابر شد!

شاید بودنه دیشبش پیش من اونقدا هم فرقی نمیکرد.ولی التماس چشمام کار نکرد.میدونی ینی چی؟!ینی بدبخت شدم!

شاید باید قبل از اینکه بیافتم تو چاه فرار کنم از این غل و زنجیر


ما ۶ نفریم!

من سحر آریا ارشیا رضا و آرش!

۶ تا ادم کاملا متفاوت!ولی ۶ تاییم :)

امروز یه قابی تو پاتوق دانشگاهمون نقش بست که فک کنم یکی دو سال دیگه برای این عکس باید یه قاب اندازه ی چند تا کشور داشته باشیم!شایدم نه!کی میدونه!

ما ۶ نفریم!

من واقعا این ۵ نفر دیگه رو دوست دارم!تک تک لحظه هایی که کنار هم نمیذاریم بد بگذره!اون روزی که به تئاتر نرسیدیمو به جاش کلی لحظه های خوش ساختیم!یا امروزی که گشنمون بود و یهو سر از ویو دراوردیم و کلی شوخی و خنده.

دوست خیلی مهمه!من اینو دیر فهمیدم!دیر فهمیدم که دوستای خوب چقدر میتونن زندگیتو قشنگ بسازن!

چقدر میتونن روح و روانت رو اروم کنن یا بر عکس یه مته بشن و خط بندازن رو مغزت فقط!

ما ۴ نفریم

من ریحانه صبا فاطمه!قهر نداشتیم با هم ولی کل کل چرا!،بازم زمین تا اسمون تک تکمون با هم فرق داریم!ولی هوای همو داریم!وقتی من تولد میگیرم بیان و کلی کمکم کنن!یا وقتی تولد ریحان میشه دختر گیتار به دست رو بکشونیم تو اتاق تا شادش کنیم!یا تولد صبا کیک ببریم ویو!با هم یهو دیوونه شیم و اتاق تمییز کنیم!یا اهنگ بذاریمو برقصیم!

یا شبایی که ه کی بدبختیشو میریزه وسطو با هم درستش میکنیم!

یا بیشنیم فال بگیریم و هر بار من و صبا بگیم اعتقادی نداریم و دوباره فال بگیریم :)))

دوست خیلی مهمهبعضی دوستا میشن خانوادت.چون شبانه روز باهاشون زندگی میکنی!

ما ۲ نفریم!

من و شاهین

وقتی اسم دوست میاد نمیشه این بچه این ورا نباشه که!همین چند دقیقه پیش دراز کشیده بودم و منتظر بودم آریا بیاد که گوشیم زنگ خورد دیدم شاهینه!جواب دادم ، یهو برگشت گفت : میدونستی چقد کارت درسته؟!

من پشمام ریخته بود!گفتم خدایا چی شده :))) دیدم اینجا رو خونده و تصمیم گرفته زام حرف بزنه!

برگشته بم میگه نگو استرس دارم از یه کلمه دیگه استفاده کن مثلا بجاش بگو گ و ز دارم :))))

میگه کلمات خیلی مهمن!

بم گفت معدل مهم نیست!تو مطمئن باش اپلای میکنی!برام مثال خودشو زد و دهن منو بست :)

ما دو نفریم!من و شاهبن!من میکشمش بالا ، اون میکشدم بالا!

دوریم ولی حواسمون هست که باشیم!دوست خیلی مهمه!چون دوست واقعی دوری و نزدیکی نمیشناسه!بهتره بگم مستقل از مکانه :)

ما ۱ نفریم!

من و آریا!

نمیخوام بگم دو نفر!نمیخوام بگم جدا از هم!میخوام بگم دو نفره چسبیده بهم!میخوام بگم یه "ما" ی واحد!اویلش بهم میگفت ما نهال تازییم اگه در مقابل مشکلات مقاومت کنیم و هم دیگه رو نیگه داریم دیگه نمیتونه چیزی ما رو از هم جدا کنه :)

شاید الانم درخت نشده باشیم شاید نهایت یه ساقه ی جوون باشیم الان!ولی ما مقاومت کردیم!

و پشت به پشت هم رفتیم جلو!نذاشتیم چیزی فاصله بندازه.

و هنوزم هر روز میبینمش.چون ما یه نفریم :)

دوست خیلی مهمه چون بعضی دوستا میشن زندگیت!


دیروز بعد از روز ها رفتم خونه!حس عجیب غریب آرامش داشتم و امروز دوست نداشتم بیام خوابگا!

وقتی رسیدم گواهینامه امو از عظیم گرفتم :) و با ذوق کلی بهش نیگا کردم

همه چیز تا دیشب خوب بود!

امروز چشممو وا کردم اول با خبر فوت آن مرحوم مواجه شدم!و چون از قبل میشناختمش و میدونستم چیکاره اس در جا خشکم زد!

رفتم کانون!قرار بود اون یکی کلاس ریاضی رو هم من برم ولی بچه هاش نیومدن و برگشتم خونه

اصن شاید نوشتن اینا مهم نباشه!

چند روز پیشا بود که با قاسم نشسته بودیم وسط حیاط دانشکده.نمیدونم من چی گفتم که گفتش که خوبه اگه یه سال دیرتر بری میتونی تو اون یه سال کار هم بکنی!و این فکر به ذهن ما رسید که بله!میشه یه سال دیرتر رفت و کار کرد!

امروز بعد از دیدن خبر ها!به شدت مایوس شدم!از‌اول این ترم هر اتفاق اسمانی و زمینی و‌ابی و هی چی بود پیش اومد!چرا تموم نمیشد این اتفاقای لعنتی!همش هدفم داره تبدیل به رویا و ارزو های دور تری‌میشه!

اومدیم با سحر کد کوانتوم بزنیم دیدم اصلا اصلا مغزم نمیکشه!واقعا خیلی چیزای ساده ای رو هم یادم نمیاد انگار که مغزم پره پره!الان یه ساعته دارم فک میکنم اسم دوست دختر فلانی چی بود!و یادم نمیاد!

خلاصه برنامه نویسی رو با یه حس بد ول کردم اومدم ولو شدم رو تخت!

یهو صبا برگشت گفت مبینا دیدی ساسان از ایران رفته؟!

منو میگی؟! دهنم اندازه یه گاراژ واشد!

پیجشو نشونم داد که استوریشو ببینم!چون من هنوزم اینستا ندارم و بی خبرم از همه چی.

یه پستی رو دیدم تو پیجش که همه بچه های ردلاین جمع شده بودن حتی نگین و خواهرش و شقایق و بقیه هم بودن.و یه ایونت بودش !

دروغ چرا دلم شیکست!فکر میکردم بازم به من میگن که برم!ولی انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم!

هرچند همه ادمای اون عکس قدیمی تر از این حرفا بودن و واقعا اگه منو نگن چیزه اونقدرا عیجیبی هم نیست.ولی نمیدونم چرا.یه انتظار دیگه داشتم انگار.

حس کردم بازم رویا و ارزوهام داره دور و دور تر میشه

در کل امروز روزه خوبی نبود!و خیلیم عجیب بود!

از صبحم که کلا مغزم تعطیله!و از همه چی عصبیم

از اون پسر کوچولوی تو مترو که ازم پول میخواست و نداشتم بهش بدماون یکی پسره که افتاده بود به پای یه خانومه تا کفشاشو واکس بزنه و خانومه نمیذاشت.

از مرگ ان محروم تهدید و خبر های عجیب غریب

از ندیدن آریا

از امتحانای لعنتی

از کد پایتونی که ننوشتم و ۲۴ ساعت به ددلاینش مونده!

از ردلاینی که انگار جایی توش ندارم

از همه چی عصبانیم!


یکی از چیزای که تو این مدت دو سال و خورده ای متوجه شدم اینه که ، بدن به هر چیزی که تو عادتش بدی عادت میکنه!واقعا همینه!

ذهنم همینه!ذهن هم به هر چیزی که عادت بدیش عادت میکنه!عادت به فعل بودن یا عادت به تنبلی!ذهن هنری ذهن ریاضی ذهن اجتماعی

ولی روح!

اگه روح رو یه چیز مجزا از بدن بدونیم ، میشه گفت روح یا به چیزی عادت نمیکنه!یا اگه بکنه خیلی فرآیند طولانی تری رو سپری میکنه بنظرم!

مثالش میشه وقتی که کسیو دوست داری!هر چند سال بگذره باز هم اون آدم تو ذهنت میمونه!حتی اگر قاره ها ازت دور باشه!

و بعضی وقتا حتی حس میشه!

به نظرم خاطرات رابطه ی خیلی مستقیمی با روح داره و خب روحم در مقابل عادت کردن به شدت مقاومت میکنه!

روح قسمت لجباز آدم هاست!

روح از نظر من شامل احساس هم میشه!اونجایی که هر چقدر میگردی دنبال دلیل و پیداش نمیکنی و در نهایت میگی: خب دلم میخواد!

میخوام بدنم آیا میشه به این قسمت لجوجت حالی کنی که عادت کنه؟

به خواسته های خوب عادت کنه؟

به فراموش کردن ها عادت کنه؟

یا مثلا براش قوانین جدید وضع کنیم که هی لجوج ، نبینم تا اطلاع ثانوی دلت بخواد!

.

یه وقتایی فکر میکنم کاش زندگی کنترل زد داشت!ولی بلافاصله بعدش به این نتیجه میرسم که اگه گذشته برمیگشت و من همه ی ردو راهی های گذشته رو راه درست انتخاب میکردمالان مبینا نبودم!

.

یه وقتایی فکر میکنی ته چاهی الباقی ادما بالای چاهن و دارن بهت میخندن!ولی بعد میبینی چاه و بقیه سراب بودن!با تقریب خوبی حتی شاید جلوتری.

.

تولدم از طرف دریا یه گلدون خیلی خوشگل هدیه گرفتم!گلدونی که خیلی حساسه!اسمشو گذاشتم دریا!

مراقبش بودم!ولی اونطوری که باید نه!الان حالش خوب نیست.و دل منو انگار یکی گرفته چلونده :(

داشتم فکر میکردم نصف جوابایی که تو زندگیم میگیرم خوب نیست بعدم غر میزم که چرا فیلان شد عین همین داستانه!میدونم باید چطوری به فیلان اتفاق اب بدم ولی نمیدم.و وقتی گلدونم خراب میشه میگم مراقبش بودما بهش \یس \یس زدم فقد دیر تر بهش آب دادم!گله درست میشه با این بهونه؟نه!

حواست باشه گلتو پژمرده نکنی :)

.

داشتم از خونه میومدم خوابگاه ، انقده که مغزم درگیره گوشیمو جا گذاشتم.برگشتیم گوشیمو اوردم.رسیدم خوابگا دیدم شارژرمم جا گذاشتم.زیبا نیست؟!

.

این روزا حال عجیبی دارممنتظرممنتظر یه اتفاق.که نویدشو از چند طرف شنیدم.


رخنه کرد!

بالاخره فشارای بیرون خونه به دانشکده هم رخنه کرد!

امروز ادما به معنای واقعی کلمه غمگین بودن و غم زده!

مدت هاست حال خوب شایان رو ندیدم!یا لبخندای پویان که مدت هاست ب رمق شده!

آرمینی که خنده هاشم حرصی شده!

یا مهدی که از عصبانیت راه میره!

مهرزادی که چشمای نگرانی داره.

یا ماهرخی که دیگه شلوغ و پر سر و صدا نیست

مینویی که گریه میکنه!

مرضیه ای که حرصی بجای درس خونون توییتر رو بالا پایین میکنه!

سحری که مدت هاست تو دیواره

آریایی که فقد میخواد از اینجا فرار کنه!

هیچ کی حالش خوب نیست!

هیچ کسی ادم پر انرژی قبل نیست!حتی من!حسن پر انرژی دانشکده با سر و صدای زیاد!که از طبقه یک تا طبقه سه صدام میپیچید!

چی شدیم؟!

هیچ!

اومدم از دانشکده بزنم بیرون بر اثر حرفایی که با کاوه زده بودمو فیلمایی که شایان نشونم داد انقد ترسیده بودم که نمیتونستم تا در خروجی برم

برگشتم و دست به دامن پویان شدم!

پویان اومد!و با هم برگشتیم خوابگا.

داشت میگفت ۱۶ آذر که روزه دانشجو شده.فقد ۳ نفر مردن ولی الان.

ابان آذر دیهر ماه.هر روز. هر روز.ادم میمیره.

ولی دیگه مرتبه اش مهم نیست!دیگه مهم نیست!برای هیچکی مهم نیست!

داریم چی میشیم؟!

داریم میریم تو دیوار!

یک م ل ت واقعا در جهل علامه! به معنای واقعی .

خوشحالم که یکی مثل پویان هست.

اون تیکه که داشتیم جدا میشدیم بهم گفت مبینا بلدی دیگه صدای جغد دراری؟!

گفتم اره

گفت مشکلی‌پیش اومد صدای جغد درار میام کمکت

من: هو هو ،حله کار میکنه :)))

گاش درست شه.کاش‌خواب بودم.کاش تموم شه!


چند روزی هست که حوصله ندارم چیزیو چک کنم!

ینی میریم توییتر همش داستانای نضخرف میبینم راجب هواپیما و سردار و فلان.

میرم تلگرامم همینم

از درد و رنج خستم

از اینکه همه غر میزنن خسته شدم!دلم یه ادم شااااد و پر انرژی میخواد با هم بریم بگردیم و برای چند ساعتیم که شده به این همه مشکل نیگا نکنیم!

دو روز پیش دانشکده بودیم!حتی اونجا هم بحث و مشکل پیش اومد! داشتم فکر‌میکردم من دوساله ندیدم ادمای اینجا اینجوری بیافتن به جون هم!اگه مشکلی بوده هم بین یکی دو نفر و تموم شده!

از رفتارای ارمین و شایان و مهرزاد و از رفتارای همه پیداس که چقدر خسته شدن!و چقدر کلافن!

اون روز وقتی داشت فرزین راجب بحثای سالار حرف‌ میزد من بغض کرده بودم!اخه دوست نداشتم این تیکه از زندگیمم اروم نباشه!

دلم واسه خودمون سوخت!خیلی از ماها جو خانوادگی ارومی نداریم حالا به واسطه مشکلات مالی، مشکلات اعتقادی یا اختلاف عقیده و نظر و فلان.

پناه میاریم به دوستامون!به درس!به دانشکده ای که برامون حس خونه داره و ادمایی که از صبح تا شب یا به قول شایان از صبح تا صبح میبینیمشون!و بعد بحث و ناراحتی و نا آرومی هم بین این آدما واقعا بده!

وقتی اون بیرون ،،، بیرون از اون خونه میدونی هیچ چیزی سر جاش نیست!

آدمای اون سایت، چندتاییشون در حال اقدام واسه رفتنن چند تا هم هستن که دارن درس میخونن تا بتونن سال های بعد برن!هر کدوم دلیلی دارن!هر کدوم یه تیکه از امیدشون رفتنه!ولی بیرون از این خونه هیچ چیز سر جاش نیست و من ترس رو به وضوح تو صورت این آدما میبینم.حتی تو خنده هاشون :)

دیروز من و سحر دو ور آرمین نشسته بودیم که کدمونو چک کنه!نمیدونم سر چه داستانی بود که من برگشتم جمله معروف اون تیکه از عصر یخبندان رو گفتم: we ganna die  :))) و هر سه تاییمون خندیدیم!

شاید بشه به بدبختیامون بخندیم :)

نمیخواستم بنویسم!چند روزی هم هست که توییت نذاشتم!صبح میرم دانشکده و تا اخرین وقتی که‌میتونم بیرون باشم بیرون میمونم بعد میام خوابگا.حتی با مامانم اینا هم در حد کلمه حرف میزنم!نمیخوام چیزی منو از حال و هدفم دور کنه!نمیخوام درگیر حاشیه های زندگی بشم!

ولی در نهایت گفتم شاید بد نباشه این روزا ثبت شه!شاید یه روزی اوضاع آروم شد و به این روزا نیگا کردم و لبخند زدم!


علیرضا شاخ ترین فرد ورودیمون دیروز رسما انصراف داد!

از وقتی دیدم ارشیا نوشته که علیرضا انصراف داده ، دارم فکر میکنم که چقدر دنیا عجیب و غریبه!

ترم یک یا حتی بهتره بگم ترم دو ،  همش به این ادما نیگا میکردم و میگفتم تا وقتی اینا تو فیزیک هستن من اینجا چی میگم؟

حرف شجاعی تو مغزم میپیچه که میگفت اینجوری نمیمونه!خیلی از اینایی که شروع طوفانی داشتن خسته میشن!اینا نمره ها که میبینی نتیجه ی دبیرستان خوبه!بعد از اون میشه تلاش ادما!

کسایی مثل علیرضا ، امیر‌، فاطمه فرهنگ یا حتی دوستای نزدیک ترم.آرش سحر زهرا زهرا

فاطمه که از همون ترم سه شروع کرد زمزمه اینو که کاش تغییر رشته بدم و فلان کنم و.و خب از یه جایی به بعدم رسما بیخیال فیزیک شد!

زهرا اون روز بهم پیام داد که اگه امتحانامو نیام چی!و من فقط میخواستم ازش بپرسم که آیا خری؟

امیر به طرز عجیبی این ترم دنبال درساش نیست!!!همون آدمی که به من میگفت این زندگی تلف کردنه وقته و باید درس خوند و فلان.چی شد؟

اونم که از علیرضا!

سحر و آرشم که کلا تو فاز بیخیالی عجیبین!ولی خب به طرز جالبی با همون بیخیالی نمره های خوبیم میگیرن!انگار که زیاد مهم نیست که آدم بهش فکر کنه یا نهفقط باید در جهتش باشه!

اون یکی زهرا رو هم خبر زیادی ازش ندارم.حس میکنم یه مدته فاصله گرفته ازم!شایدم من گرفتم !نمیدونم!ولی خوشم نمیاد :/

دیشب خیلی سعی کردم پست بنویسم ولی نتونستم!

اصلا حرفم نمیومد!

مدت های زیادیه که حرفم نمیاد!

ولی این روزایی که میگذره روزایی که باید ثبت بشه!

میدونی دارم احساس میکنم که دارم خودمو میشناسم.احساس میکنم دارم جامو پیدا میکنم و میدونم چی میخوام.

و این موضوع یه حس عجیبی بهم میده.وقتی بعد از مدت ها گم بودن بالاخره یکم پیدا شدم!حس عجیب و لذت بخشی داره!

تازگیا حس میکنم دیگه زیاد از خودم حرف نمیزنم!و حس میکنم یکم حالت منزوی تری پیدا کردم.شایدم فقط اینجوری احساس میکنم و از بیرون اینجوری نباشه!

چند روز پیش .یعنی اون روزی که شانت سر کلاس از رفتن گفت دوباره نشستم و مرور کردم که چرا میخوام برم!و اگر نرم چی!

جدای از زندگی بهتر و آرمان و این چیزا.من نمیخوام برم چون فکر میکنم اونجا مدینه فاضله اس!من میخوام برم چون شرایطمو نمیتونم اینجا تغییر بدم!

من میخوام برم چون نمیتونم اینجا اونی باشم که میخوام.

راستش یکم برام دیگه خنده دار شدن گفتن این حرفا که من زندگی مستقلانه ای رو میخوام زندگی که همه چیش دست خودم باشه و من باشم اونی که داره کارگردانی میکنه زندگیمو!

خنده دار شده چون حس میکنم خیلیا این حرفو میزنن ولی بهش عمل نمیکنن و یه جورایی انگار داره کلیشه میشه!

و اینو دوست ندارم!

من میدونم اینو ولی.اگه ایران بمونم.هیچ وقت نمیتونم اونی که تو ذهنمه رو پیاده کنم.

یادم نیست کی بود!ولی داشتم با زهرا حرف میزدم و میگفتم که خیلی سخته که عاشق خانوادت باشی ولی بدونی بهترین راه حل واسه شرایط موجود اینه که ازشون دور باشی.و شاید هر چی دور تر شرایط بهتر.

گاهی هم میترسم!از اینکه شایدم اگه دور شم اونقدا شرایط بهتر نشه که فکر میکنم!

شاید واقعا از دلتنگی دق کنم.

نمیدونم!

کاش میشد یه سری چیزا رو تغییر داد!یکم دنیا رو فانتزی ترش کرد!مثلا وقتی دلت واسه کسی تنگ میشه کنارت حسش کنی بغلش کنی بوسش کنی.بعد دوباره بره!

برف خوشگلی از آسمون میبارهمن تهران برفی رو دوست دارم! و تو را دوست تر :)

میدونم اینو یه روزی با یه لبخند وقتی موهام مثل این برف سفید سفیده نشستم لب پنجره ی خونم در حالی که دارم توی لیوان (یه دیگ دیگه دارم احتمالا اون موقع :) ) چایی با عطر دارچین میخورم به این سالایی که از زندگیم گذشته نیگا میکنم و ازشون خوشحال میشم.از تک تک لحظه ها. و از سیر تکامل.

 


آدمیزاد چیه؟!

آدمیزاد خیلی پروعه من تازه فهمیدم!خیلی پروووعه!

هی به هر چی میرسه بیشتر میخواد بیشتر و بیشتر

یا مثلا زمین میخوره دوباره پا میشه وامیسته و بازم میخواد!هاره شاید!

اکثر اوقاتم طلبکاره!همشم پشیمونه :))) پشیمون ا کارایی که کرده و کارایی که نکرده!

بعد میشینه به گذشته های دور زل میزنه میگه اگه فلون کارو میکردم خیلی بهتر میشد!یا فیلان کارو کردم بد شدش!

مبخوام بگم آدمیزاد همینه!

میشینه یه نیگا به تاریخی که گذرونده میکنه میگه عجب مویی سفید کردیم تا بفهمیم!تا بفهمیم چی میخوایم!اصن چیکاره ایم!کجای داستانیم!

بعدم که میفهمی دیگه موهات سفیده!!میخوای چیکار کنی.

هر بار که به خونه سر میزنم شکاف بین خودمو خانوادمو بیشتر و بیشتر میبینم.عمیق تر.

من خیلی عوض شدم!شایدم اون قسمتای وجودم که خواب بودن بیدار شدن!نمیدونم!

خیلی دوست داشتنین برام.ولی خب نمیفهمم.خیلی چیزا رو نمیفهمم.این همه تفاوتو.

یه‌باری داشتم با‌آرش حرف میزدم میگفتم که واسه من ادما یه دوره ای دارن.دیگه نمیتونم بیشتر از اون حد ببینمشون خسته میشم.بعدشم یادم نیست داستان چی بود که به این رسیدم که وقتی با یه سریا حرف میزنی از یه جایی به بعد با اینکه شبه قبول میکنی که روزه و میری پی کاره خودت! و متاسفانه واسه خانواده این داستان بیشتر اتفاق میافته!

داشتم به مامانم از رفتن میگفتم.برگشت گفت عاقت میکنم :)) من با خنده و شوخی میگفتم فیلان میکنم.مامانم اما یه لبخندی داشت که من میدونم چقد پشتش درد بود!گفت نمیذارم!بری شیرمو‌حلالت نمیکنم!گفتم شیرتو دادی به من بزرگ شدم تموم شده حلال و حرومش دیگه الان اخه.؟!

ولی میدونم.میدونم نمیتونم اینجوری و وقتی انقد دلش خونه کاری کنم.

یه وقتایی به خودم فوش میدم میگم عجب بچه ناخلفی هستی.نمیشد تو هم عین همه این بچه های فامیل سرتو مینداختی پایین زندگی معمولیتو میکردی.عین همه دخترای دیگه ی شهرت.

گاهی‌وقتا از خودم از دونستن چیزایی که میدونم از کارایی که میکنم لجم میگیره!

کلافه تر از همیشم راجب این موضوع!کلافه تر از همیشه.

اینبار دزفول برام تلخ نیست.سنگینه!


گاهی وقتا فکر میکنم که جایی تو جمع های دوستانه ندارم!!
دیروز بحثش با ارشیا یه جورایی پیش اومد ولی دلیل من کجا و اون کجا!

گاهی وقتا فکر میکنم بدترین جمعی رو که میتونستم واسه دوستی انتخاب کردم!نه اینکه اونا خوب نباشن!نه اصلا و ابدا!فقط برای اینکه حس میکنم دارم اذیتشون میکنم!(به شدت یاده تله ارزشی صبا افتادم :)))‌) )

شوخیای بی مزه ی من و صمیمی شدن بی حد و مرزم شاید واقعا ازار دهنده اس!یا اینکه به قول آرش اگه دو ساعت پیش یکیم همش دهنم بازه و دارم حرف میزنم!

زنجان و شناختن ادما داره خیلی بهم میچسبه.

گذروندن وقت تو سمینار های کریمی پور منو یاده حال و هوای ترم یکم تو کلاس شجاعی میندازه!شوقی توم به وجود میاره که منو کش میده به سمت درس و  دونستن!

خیلی دوست داشتم تو بهشتی یه ساختمونی به عظمت ساختمونای اینجا بود و به همه دانشجو ها آفیس میدادن!

یا ازادی های اینجا رو داشت!قطعا دیگه بهشت میشد!ولی خب هر جایی یه باگی داره!اونجا هم باگش اینه

مثل من که باگم حرف زدن زیادمه!

یه وقتایی هست وجودت یخ میزنه!هر چقدرم لباس بپوشی انگار گرم شدنی نیست!باید از درون گرما پیدا کنی!

بحث این بود که به ' ‍‍انسان ' بودن ادمای اطرافت چه نمره ای میدی!و جدا داشتم فکر میکردم از نظر من انسان ترین آدم ها یا شریف ترین آدم ها کیا هستن!قطعا تو این لیست: پویان - آرمین - سهیل - آرش- سپنجی-مهدی-   قرار دارن ولی نمیتونم نمره بدم!

نمیتونم بگم کی بیشتره کی کمتر!اینا آدم هایی بودن که تو شرایط های بدی که گیر کردم خواسته یا ناخواسته بهم کمک های عجیبی کردن!

حالا اینا هیچی.

چند روز پیشا که به هوتن پیام دادم جوا های خیلی خوشبینانه ای گرفتم!ولی نمیدونم کی قراره اتفاق بیافتهبی صبرانه منتظرم

دوست دارم یه پیله بکشم دورمیه مدت از هجوم آدم های دورم کم کنم!برم تو دنیای لعنتی خودم!میخواد دنیای اسب شاخ دار باشه یا جوون افغانی کپسول گاز بر بغل یا دنیای آدم اهنی و ماشینای ضفر و یکی!فرقی نداره!فقط دوست دارم برهم کنش هامو کم کنم!

کاش.

کاش اندکی بیشتر دنیا را میتوانستیم به یه ورمان بگیریم!

در ادامه:

باگ من اینه که زیادی حرف میزنم.

باگ آرش از نظر من اینه که زیادی تلاش داره مثل ماشینا باشه!

باگ سحر اینه که انقد به همه چی میخنده که حتی بلد نیست درست حسابی ناراحت شه!و موقع ناراحتی واقعا اذیت میشه

باگ ارشیا اینه که زیادی شبیه لاک پشت هاست ! تجمع بیش از ۴ نفر رو نمیتونه بپذیره میره تو لاکش!

باگ آریا اینه که خیلی خود محوری داره!

باگ رضا اینه که در بعضی موضوعات سه سالشه و بالغ نشده!طرف مقابل مطلقا واسش ارزشی نداره!

هر کسی یه باگی داره خلاصه!


قبل از سفر:

جمعه بود! روزی که قرار بود یه عده از اون شیش تا بیان خونه پیش هم تا غذا درست کنیم بخوریم بعدم راهی شیم راه آهن!

تا حالا اینجوری نبوده واسم که انقدر راحت باشم کنار ادمایی که پیشم میان :)) معمولا اینجوریم که پذیرایی کنم یا معذبم و فلان!ولی اینا اومده بودن من حتی آشپزیم نکردم درست حسابی :))) بیشتر کارای غذا رو رضا کرد !حتی آرش ظرف شست!به شخصه که دهانم نیم متری از تعجب باز مانده بود :)

 

سفر:

شاید میشه گفت اولین مسافرت دوستانه ای بود که تجربه کردم!قبل از اون با مدرسه و اینا بود که.اینجوری نبود!

همون ۶ تایی که همیشه حرفشو میزنم بودیم!سحر آریا ارشیا آرش رضا!

یکی دو روز آخر برای من خیلی فوق العاده بود!

اون مسیری که تا گاوازنگ رو پیاده رفتیم و برگشتیم!حتی اون گوله برفی که آریا مستقیما خالی کرد تو صورتم :)))‌ که البته خب انتقام سختی بود که گرفته بود :)))

سولماز و دوست پسرش  :)

دعواهای مسخره بازی من با آرش سر حسن صدا کردن و کوتوله بودن و این چیزا!

تلاش برای پیدا کردن یه جای تفریحی در زنحان :)))

همکاری های صبح من و سحر برای پیچوندن سمینار ها :)))

کافه رفتن یهویی با ارشیا

دور دور شبانه با آرمین و فرزین و مهدی و ارشیا

صبونه های سلف سرویس و فک باز ما از امکانت انشگاه باحالشون!

ضحبت با دوتا دختر هم ورودی ما که دکتری پیوسته ی زنجان میخوندن و کنار هم بودنه کوتاهی در آفیسشون!

کتابخونه ای که حس آرامش باحالی داشت و 

انتخاب واحدی که آخرشم نفهمیدم چی شد :)))

هوای سردی داشت!سرد تر از تهران!ولی من دلم گرم بود :)

سمینار های کریمی پور تک دل منو برد و یکم بیشتر مطاع شدم که از چی خوشم میاد!کوانتوم اینفرمیشن!و خب به طبع کوانتوم کامپیوتیشن!

من اصرار داشتم که هر جایی که میریم عکس داشته باشیم سلف کافه ی دانشگاه بستنی فروشی فود کورت  جای جای دانشگا  قطار های رفت و برگشت سالن سمینار :)))

البته الان که فکر میکنم تو کتابخونه عکس نداریم و همچنین موزه ی مرد نمکی و راه هایی که پیاده میرفتیم :))))

(از دس شویی هم نداریم البته :))))‌ :دی)

آرش یه حرف باحالی زد وقتی جلوی بستنی فروشی بودیم و باعث شد یکم فکرم درگیر بشه!

میگفت : چند سال دیگه من تنها میام اینجا و به خاطره ها فکر میکنم :)

ولی من فکر نمیکنم آرش بره اونجا!احتمال زیاد گوله میکنه و تا پیزا رو پیاده میره :))))

احساس میکنم این سفر این ۶ نفر و رو بیشتر از قبل بهم نزدیک کرد!که امیدوارم اتفاق خوبی باشه :)

 

انتخاب واحد:

میخوام  یه حرکتی بزنم که تا خرداد بتونم به خودم فوش بدم :))))

میدونم قدم گنده ای و بازم ممکنه زمین بخورم یا هرچی!ولی خب شایدم شد!میخوام یه ترمم که شده کاری رو کنم که دلم میگه!نه عقل و منطقم!شاید به قول آرش قهوه ای کردن ضفحه ی انتخاب واحد باشه!شاید به قول سحر  سخت و سنگین باشه!شاید به قول ارشیا خریت باشه!ولی میخوام انجامش بدم!

میخوام این ترم یه کارایی بکنم که تا حالا نکردم!

و خب میدونم در قبال هر کاری که میکنم باید هزینه هایی هم بپردازم!میخوام به قول نیگا صدای دوپ دوپ قلبمو بشنوم!

احتمالا هزینه ای هم که باید بپردازم یکم دردناک و سخته.

ولی میخوام که بتونم!

 

نمره:

این ترم نتونستم همه یدرسای که برداشتم رو پاس کنم و الکترومغناطیس رو افتادم!ولی چیز جالبی که دارم بهش نیگا میکنم اینه که بعد از اون ترم دو و مشروی دارم پیشرفت میکنم هر ترم!درسته که پیشرفتم زیاد و عالی نیست!شاید معدلم داره جون میکنه و بیشتر میشه!ولی مهم اینه که روند صعودیه!

یه پستی شاهین داشت که اسمش دل ریش طور بود نوشته بود:

تایع توانیه

تایع تواینه

تایع توانیه

تایع توانیه!

به زور  رشد میکنه زووووور ها!اما یه دفعه جوری میکشه بالا که مثل سوپر من میمونه که هیدورژن ب گ و ز ه!

.

بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم!

که امیدوارم همینی بشه که میگه :)

 

سنتور:

بعد از مدت ها امروز کلی سنتور زدم!چقدر دلتنگش بودم!چقدر دوست دارم بیشتر کار کنم!

 

ورزش:

یه تصویریه چند روزی تو ذهنمه!که دارم تو پارک چیتگر تو اون پیست دوچرخه سواری میدوم!خیلی دلم میخواد اجراش کنم!

به شدت خوشحالم که روزای فردم خالیه و میتونم برم باشگاه!این ترم ورزش کردنمم قراره فرق کنه!

از یه جایی باید شروع بشه!

 

 

اگه تونستم .بعدا میگم همه چی از اونجا شروع شد که بعد از زنجان تو خونه نشسته بودم داشتم سنتور میزدم که ارشیا پیام داد گفت پست نمیذاری؟!


امم دوست دارم برگردم به مبینای سال چهارم دبیرستان بگم این رشته ی فیزیکی که انتخاب کردی خیلیییی با فیزیکی که میخونی الان و فکر میکنی فرق داره!

اینو همه ادمایی که فیزیک میخونن میگن!ولی هیچ کس نمیگه که چقققققققققد این فیزیکی که الان میخونیم خوشگل تره و شیرین تره!

همه غر میزنن از سختیش منم میزنم عین همه :) ولی امان از اون موقع که یه درسیو دوس داشته باشم :))))

من برخلاف خیلیا عاشق اینم که ترم شروع شه!چون رشته امو دوست دارم یا به قول نیگا قلبم دوپ دوپ میزنه براش!

از وقتی با کوانتوم اشنا شدم ، یعنی همون از فیزیک ۴ به بعد ، هر روز و هر روز بیشتر دوست دارم بخونمش!و بیشتر ازش یاد بگیرم!تک دلمو برده لعنتی :)) (با لحن آریا خونده شه :))) )

امروز جلسه اول جامد بود!استادمون دکتر وظیفه شناس بود :) بعد از فرهنگ اولین استاد زنی بود که میتونستم به خوبی باش ارتباط برقرار کنم و گوش کنم :)))

من یه مشکل اساسی که با استادای خانوم دارم لحن صداشونه!اگه نتوم ارتباط بگیرم نمیتونم گوش کنم که چی میگن! :))) البته واسه بعضی اقایونم صادقه ، ینی موضوع جنسیت نیست! ولی خب اقایون کمتر تو صداشون قر و ناز دارن!

خلاصه که منم عین همیشه که ذوق زده میشم از درس خوشم میاد دهانمو وا میکنم ، دهان خود را وا کرده و سعی میکردم اظهار وجود کنم!

بعد از کلاس داشتم با خودم همش فکر میکردم که ، واقعا چی میشه اگه رتجب یه چیزی  بلد نیستم صرفا بگم نمیدونم!انقد سخته؟!

اخه صبی هم یه دختره اومد ازم پرسید ازمایشگاه فیزیک دو کجا برگزار میشه یا اینکه مطمئن نبودم گفتم طبقه دو!ارشیا گفت فیزیک دو؟همینجاس که!

گفتم اره اره راست میگه همینجاست!

بعد دختره گفت که خب اخه کلاس ده بوده ولی الان هیچکی نیست!

رضا گفت البته که هفته ی اول آز ها تشکیل نمیشن

منم گفتم اره اره 

بعد خودم به خودم تو ذهنم میگفتم د زهرمار!یه کلوم بگو بلد نیستم!

عصرم یه پسره اومد گفت مرزداران کجاست؟!باز با اینکه نمیدونستم گفتم اونور!

حالا ادرسه هم زیاد بی راه نبودا! ولی خب د زهرمار عه!

تو مترو بودم پس از له شدن های فرااااوان یکم جا باز شد تونستم میله رو نیگه دارم.از این تابلو ها که روشون یه چیزی مینویسن جلوم بود یه داستانی نوشته بود.

خیلی جالب بود!دقیقا راجب همین موضوع حرف زدن بود!طرف یه تئوری داشت که ادما نمیتونن جلوی حرکت زبونشونو بگیرن!وهمش میخوان یه چیزی بگن!انگار اگه نگن اون زبونشون خراب میشه!بالاخره باید یه استفاده ای بشه!

حالا یه جور تئوری دیگه هم هست که میگه که اگه طرف زبونشو نچرخونه و هر کلمه ای رو به زبون نیاره ، مغزش بهتر کار میکنه

(یه همچین چیزی بود درست حسابی یادم نیست!)

خلاصه که به تابلوعه خندم گرفت :)

هر چی میگفت راست میگفت!

تمرینای این ترم رو ووسه خودم میذارم با صدای اروم حرف زدن و بهینه حرف زدن!

این هم درس امروز ما! :)))

فردا بابام باید بره بیمارستان!دلم زیاد اروم و قرار نداره که بخوابم!این قلبم چیز مسخره ایه!یا آدما رو احساسی میکنه!یا ابنکه هزار درد و مرض واسه ادم میاره

بابام الان داره با مامانش تلفنی حرف میزنه و مثل بچه ها بهش میگه :دوست دارم مامانی!

من و بابام عین همیم!‌پنم هر وقت به بابام یا مامانم میرسم همین حرفا رو میزنم!ولی اغلب داداشم مسخرم میکنه که خیلی لوسی!

ولی لوس بودن نیست!من میدونم با این یه جمله چقد دل مادر بزرگم اروم میشه و حتی دل پدرم برای ابراز احساسش!

ابنکه به ادمایی که دوستشون داری بگی که چه حسی داری شاید اون چیزی که میخوای رو نتونی تو کلمات بگنجونی و بگی!شاید حق مطلب رو ادا نکنه و هر چی.

ولی‌وقتی میگی.وقتی میشنوی تازه دلت اروم میشه!تازه میفهمی که لبت انحنا پیدا میکنه به سمت بالا و دوست داری لبخند بزنی!

من عاشق بابامم.همینطور مامانم!ولی همه میدونن بابام یه جور خاصه!

وقتی همینجوری که گفتم به مامانش میگه دوست دارم من حسودیم میشه :))) حتی وقتی به زنش (مامانم) میگه :))) منم همیشه بهش غر میزنم تو کس دیگه ای رو نباید دوست داشته باشی

همیشه میخنده و باهام شوخی میکنه و میگه من دلم یه دریاااس

قربونه دل دریاییت بشم که میدونم خیلیا رو دوست داری ، امیدوارم این دل مهربونت فردا خوب خوب بشه

دوست دارم بابایی :)


چند روزی هست که بخاطر قلب بابام ، مامان و بابام اومدن تهران!

روزه اول با کیک و رقص و شادی گذشت!

روز دوم دکتر و بیمارستان.

و روز سوم گیر های مامان شروع شد.

کاملا اینو حس میکنم دیگه تحمل همدیگه رو نداریم!و‌مامانم ترجیح میده که من پیشش نباشم تا اینکه منو با تغییراتم ببینه!

امروز برگشت به بابام گفت اشتباه اولم این بود که با تو ازدواج کردم!

اشتباه دوم این بود که دو تا پسر اوردم

بزرگترین اشتباهم این بود که این دخترو اوردم!

و اشتباه اخرمم این بود که گذاشتم بیاد تهران!

بابام خیلی عصبانی شد با این حرف مامانم!بهش‌گفت اگه فکر میکنی اشتباه کردی یا تو برو بیرون یا من میرم!

بعدم بهش گفت که بعد از ۳۵ سال زندگی برگشتی میگی اشتباهم این بود که با تو ازدواج کردم؟!

من.شاید بهش حق میدادم که به من بگه اشتباه!اما بابام و داداشام برای مامانم خیلی‌خیلی خوب و درست بودن!

بابام گفت دلت میخواد به خاطر خواسته های خودت جلوی پیشرفت بچه اتو بگیری!

دختر و پسرات انقد بچه های خوبین!کاری فعال زرنگ!همه ارزوشونه من شوهرشون باشم و بچه های تو رو داشته باشن! زندگی به این خوبی داری چرا ناشکری میکنی!

من تنها جمله ای که گفتم وسط این دعوا این بود که:

همه ی نمازایی که خوندی یه طرف این ناشکری و دل شدت رو جوابگو نیست!

نمیدونم ، نمیدونم اگه منم مامان بشم همین میشم یا نه؟!ولی دلم میخواد با تمام قوا مثل مامانم نباشم!

مامانم ادم بدی نیست!مهربونه ، اگه به حرفش گوش کنی همه دنیا رو برات میگیره!ولی امان از اون روزی که خلاف نظرش کار کنی!اسمون و زمین رو بهم میریزه!

از روز سوم به اینور دقیقا مثل یه دارکوب که نوک میزنه به درخت ، مامان منم شبانه روز نوک میزنه به سر من!

خیلی وقته فهمیدم حرف زدن باهاش فایده نداره!برا همین امروز تصمیم گرفتم جلوی مامانم دو رو باشم!چون اون نمیتونه من واقعی رو قبول کنه!همون کاری که بابام و داداشام میکنن شاید!

امروز فهمیدم بابام کاملا پذیرفته که از ایران برم!

مثل اینکه با یکی از دوستاش صحبت کرده!و ازم پرسید که چیکارا باید بکنی برای رفتن!

مامانم از تو اشپزخونه میگفت من که راضی نیستم!

ولی من و بابام‌کماکان داشتیم حرف میزدیم راجبش!

این کشش ها و فشار ها شدیدا سال کنکور منو یادم میاره!که داداشامو مامانم مدام میگفتن نباید بری تهران و بابام میگفت هر چیزی دلت میخواد!

بعد از رفتنمم اونجوری که شنیدم مامانم تا چند ماه کارش گریه کردن بوده!بابامم بغض میکرده و حال چندان خوبی نداشته!تا چند وقت هم برادرام باهام صحبت نمیکردن!دلیلشم نافرمانی بود!

فکر میکنم دوباره همین داستانو داشته باشم!شایدم با دوز شدید تر!

توی یکی از این حرف زدن ها و قدم زدن هام با ارشیا داشتم بهش میگفتم که وقتایی که با خانوادم خوبم دوست ندارم از ایران برم و شاید به رفتنم شک میکنم!ولی وقتی دعوا میکنم باهاشون مثل یه سوخت میشه برام اون دعوا و ویییژ میرم هوا :) انگیزه میگیرم که برمبرم یه جای دور!و دوری و دوستی رو به نزدیکی و جنگ ترجیح میدم!

فکر میکنم همه تو زندگیشون از این دعوا ها دارن!

طبیعیه!

ولی‌کسایی که مثل من مدتی از خونه دور بودن و با به بک گراند بد جدا شدن از خونه انگار دیگه نمیتونن برگردن!انگار باید دور بمونن!انگار دوری بهتره!

احساس میکنم زندگیم‌افتاده رو یه صفحه و دارم توش قل میخورم.

دوست دارم تغیی بدم.برم صفحات بالاتر!نمیخوام تو این حلقه ها گیر کنم!

امیدوارم کاری رو که‌ارمین شروع کرده خیلی خوب کار کنیم!از روز اول دارم به یه تیم باحال فکر میکنم

یه جا قبلا خونده بودم که یه سری از‌بچه های دانشگاه شریف میان یه تیم میشن و راجب نروساینس میخونن!اون موقع نرو ساینس تو ایران نبوده!بعدا هم خودشون میشن بنیان گذارش!اگه اشتباه نکنم!

از وقتی که ارمین اون حرفو زده.دارم فکر میکنم که چه خوب میشه یه تیم اونجوری باحال تشکیل بدیم؟هوم؟

دوست دارم سریع تر برگردم خوابگا.و‌زندگی تحصیلی و ترم جدیدمو شروع کنم.

بعد از ۳ ترم جنگیدن!به جای خسته شدن حار شدم واسه جنگ :)‌دوست دارم‌برم خودمو قل بدم وسط میدون و به خودم ثابت کنم خودمو


شاید ما نتونیم همه ادما و شرایط زندگیمونو خودمون انتخاب کنیم، ولی وقتی میتونیم شرایط رو برای خودمون بهتر کنیم و ادمهایی رو تو زندگیمون بیاریم که بهمون لبخند و حال خوب رو هدیه میدن این کارو بکنیم!

چون دست دست کردن و تغییر ندادن اوضاع و نداشتن ادم های مچ با خودت فقط ظلمه به خودته!

خودت رو دوست داشته باش!و برای خودت و حال خوبت بجنگ!

تو استحاق داشتن یه زندگی خوب و سر زنده رو داری :)

هی من!دوست دارم


 درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

 

توجه : این پست ناله است!اگر به هر دلیلی ناله نمیخواهید از خواندن آن خودداری فرمایید!

 

من میدونم که چرا نمیتونم خونه بمونم!چون نمیتونم اون محیط رو تحمل کنم!اون همه انرژی منفی که به سمتم حواله میشه! و میدونمم سر منشا اینا چیه!تفاوت!و ناراحتی شدید مادرم!

اخرین لحظه ای که داشتم میومدم خوابگاه میدیدم اشک توی چشماش جمع شده!غم عالم ریخته بود درون دل لعنتیم!

من یه بچه ی آشغالم!علاوه بر اینکه هر چی میگه گوش نمیدم!روز تولدش وقتی بابام تو بیمارستان بود به خاطر هر دلیل احمقانه ای تنهاش گذاشتم و موندم خوابگا!

و روز مادر وقتی هیچ کدوم از کلاسام تشکیل نشد بازم به هر دلیل و بهانه ی احمقانه ای نرفتم پیشش!حضور داشتن نه حتی کادو!

من یه آشغالمکه میدونم مامانم چقد از رفتنم ناراحت میشه و بغضش میترکه ولی باز مصرانه راجبش بحث میکنم!

من میدونم چقد بدم.

این چند روز از عصبی بودن زیاد معده درد و حالت تهوع داشتم دیوانه میشدم!

من هیچ راه حلی واسه این منجلاب لعنتی که توشم ندارم!اینکه نه میتونم مثل قبل پذیرای حرفشون باشمو بچه ی حرف گوش کن باشم نه میتونم اونقد گستاخ باشم که ناراحت نشم بتازونمو برم جلو!

من حتی یه ساعتم از خونه میزنم بیرون دلم برای مامان و بابام تنگ میشه!ولی نمیتونم پیششون بمونم!آخه این چه درگیری که من با خودم دارم!

از صبح انگار یه وزنه ی ده کلویی گذاشتن روی قفسه ی سینم حتی نمیتونم نفس بکشم

گاهی وقتا از این همه وایب منفی که میگیرم واقعا خسته میشم.

اینکه وقتی ادمایی که خیلی بهم نزدیکن ناراحت میشن به هر دلیلی و من نابود میشم.

حتی شاهین از اون سر دنیا!

مامانم تو یه شهر دیگه!

محسن!

بابام!بابام.بابام!

 

دلم گرفته قدر یه دنیاخیلی زیاد !خیلی!

 

ذهنم درگیرهدرگیر انتخاب واحد.حال گرفتم.درگیر روزایی که میگذره.درگیر بلاتکلیفی بزرگی که دارم!

کاش میشد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم کلی از فشارایی که رومه تموم شده.

 

من یه تیکه آشغالم

 

یکم خودمو دوست داشته باش لعنتی.یکم!
من الان نیاز دارم منو دوست داشته باشی!

 

چرا هیچ نقطه ای واسه دوست داشتن خودم ندارم؟!

 

چرا دلم میخواد الان زاااار زار فقط گریه کنم؟!
 

شاید این را شنیده ای که ن
در دل آری » و نه » به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

 

 

گند بزنن این زن بودن رو!که خیلی از مشکلات من از همین میاد! از این جنس لعنتی

اگه پسر بودم هیچ کدوم از این مشکلا رو با خانواده نداشتم.آزاد و رها.بعد میگن تبعیض جنسی نیست.به خدا هست.به خدا هست.برای من هست.برای خیلیای دیگه هم هست!

 

نالیدم

بسه دیگه.

با اینکه دلم یه اپسیلونم سبک تر نشده!ولی ثبت کردم تا بدونم که چقد از خودم بدم میاد‍!!!


اممم همیشه دوست داشتن نیست که باعث تموم شدن یا شروع شدن رابطه میشه!

دیروز همه‌ی دوستای طبقه سه ایم خونمون جمع بودن و چه جمعی شد :)

پریشب تا صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم.با دو تا ترس بزرگم مواجه شده بودم.تنهایی و تاریکی!

برای همین صبح که بچه ها اومدن منگ منگ بودم و هر کی میدید میگفت چرا انقد خسته ای.

سحر که رسید کشوندمش تو اتاق و براش تعریف کردمبهش گفتم چقد حالم بده.

از قبل هم گفته بودم ک مواظبم باشه که گند نزنم.

تقریبا هیچی غذا نخوردم.و فقط داشتم ع ر ق و ش ر ا ب میخوردم.

فقط میخواستم اثر کنه.حالم اصلا خوب نبود.

و انقد خورده بودم که یه گوشه ای نشسته بودمو من وراج ، در سکوت عجیبی بودم

رو به اخرای مجلس بودیم بعد از کلی رقصیدن و بازی و خندیدن های خیلی خلی زیاد.

که حس کردم حالت تهوع دارم.رفتم کنار شایان.و بهش گفتم حالم خوب نیست

منو کشوند جلوی حموم

میلرزیدم با تمام وجودم.حالم بد بود خیلی بد.

سحر بغلم کرده بود.

من همش میخندیدم.

یهو شایان گفت به نظرت چی تو تولدت کم بود.؟!

اها اینو گفتم که این ادما جمع شده بودن تا تولد چند نفر رو بگیرن من سحر و ماهرخ :)

بعد از سوال شایان.اروم گفتم اریا.و بغضم ترکید.

سحر سعی میکرد همه رو خفه کنه!ارمینی که همش از مستی داشت میخندید و چرت میگفت ، شایانی که با این جمله رید

و نرگسی که پرید تو بغلمو گریه کرد و باعث شد من زاااااار بزنم :)

و سبک شدم!چون بالاخره تونستم گریه کنم :)

تگری نزدم.و بعد از اینکه حالم خوب شد شایان اومد بغلمو گفت که بهت افتخار میکنم دختر :))) ‌و یکم خاطره گفتن تو همون راهرو بین دستشویی و اتاقا هممون تجمع کرده بودیم :)

خوشحال شدم که بچه ها دورمن.چون اگه نبودن قطعا حالم بدتر از این حرفا میشد.

دیشب تو خواب و بیداری داشتم فکر میکردم که اینکه رابطمو تموم کردم خوبه یا بد.

صبح که بیدار شدم اولبن حرفی که به سحر زدم این بود ! و سحر گفت تو به اندازه ی کافی دلیل برای این کارت داشتی.

و با خودم فکر کردم که اره.شاید 

سحر رفت و من داشتم توییتر رو میگشتم که دیدم اریا یه توییت گذاشته

و واقعا تیر خلاصی رو با این توییتش زد.!

باز از شهر و نژاد و کوفت و زهرمار! و الان فهمیدم اون دید شهرستانی مامان و باباش چقد روی دید خودشم تاثیر داره!!!!

واقعا از اعماق وجودم شکستم.

داشتم فکر میکردم تو این چند ماه رابطه من چه کارای بدی کردم؟!چه بدی به این ادم رسوندم که الان این حرفو میزنه؟!

گاهی وقتا یه سری رفتارا یه سری ادما رو بد از چشمت میندازهبد!

شاید از سر عصبانیت باشه توییتش شاید از لج.از هر چی که هست تمام دلایلم برای تموم شدن رابطه رو تایید کرد :)

و من چه ساده لوحانه هر بار دل میدم :)


امم یادم نیست دقیقا از کی ولی همش شبا ساعت حول و هوش ۵ بیدار میشم

امروز از ۴:۳۰ بیدارم.دیشب ریحانه برام یه کلیپ تو یوتیوب فرستاد در همین مضمون

کارایی که میگفت رو کردم ولی نشد :(

خیلی دوس داشتم مدیتیشن بلد بودم!حس میکنم این روزا که  واقعا بهش نیاز دارم

روزای عجیبی داره میگذره!

به خاطر کرونا تعطیل شدیم :/ و من از تعطیلات لایک الویز متنفرم!

این دو روزم همش لش بودم تو خونه و تنها.

به یکی دو نفر دارم خیلی بیشتر از قبل حرف میزنم و برام جالبه!

دیشب یه ادم دیگه از یه ور دیگه بهم پیشنهاد رابطه داد که هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم :/ چرا باید اینکارو میکرد واقعا :///

رفتم پست ارشیا رو خوندم بیشتر عصبانی شدم! پسره سرتق!گاهی وقتا فکر میکنم ادما با حرفایی که دارن میزنن می ری نن و خودشون نمیفهمن!پسر این خزعبلات (واقعا نمیدونم درستش چجوریه) چیه مینویسی!

تنهایی خوبه!اما به حدش.

رابطه با دوستات خوبه!اما به حدش!

همه چیز در جای خودش قشنگه! نمیدونم چه اصراریه این که بگی نه من الان باید منزوی باشم یا الان باید در اجتماع باشم!!!یا دوستام فیلانن!راستش بهم برخورده اگه معلوم نیست !!!!!

نوشته بود دوستان به هیچ جای هم نیستن!بهت اینو نشون میدم به معنای واقعی تا متوجه بشی ینی چی پسرم!!!!!!

زورم میاد!واقعا زورم میاد!

خب اینکه چرا انقد عصبانیم یه دلیل دیگه ام داره!

امروز بعد از چند روز اریا رو دیدم رفتم پاورمو ازش بگیرم خیر سرم!

چرا چرا.واقعا چرا انقد اصرار‌.اصرارش دلمو دقیقا داشت ریش میکرد.و نگاهش!که میگف نرو!من چیکار باید میکردم؟!

چیکار میتونستم بکنم!وقتی میدونستم اشتباهه.وقتی میدونم نباید با هم حرف بزنیم!

حس بدی بهم دست داد.وقتی اومدم تو خونه.و بعد از یه ساعت دیدم یکی زنگ در رو زد.وقتی دیدم نتونسته بره.احساس یه ادم ظالم لعنتی رو داشتم!

کاش میشد بهش بگم تو رو خدا نکن!داری با اینکارت باعث میشی فقط نفرتم از خودم بیشتر بشه همین!

ولی با وجود این همه قهوه ای بودنی که وجود داره.

این دو روز خوب پیش رفت:) روز اول کارای پروژمو کامل کردمو فرستادم واسه دکتر هوشیار

امروزم کد کلاسی که با ارمین میریم رو زدم!و  با خوده ارمین دیباگینگش کردیم و فاینالی درست شد :)))

کتاب زبانمم اوردم با خودم خونه و نمبدونم میتونم بالاخره شروعش کنم یا نه

دوست داشتم وتسه زبان یکیو پیدا کنم که لول زبانش عین خودم باشه باهم یونیا رو بخونیم و بریم جلو و سعی کنیم با هم حرف بزنیم.

ولی کو ادمش.

حالا مهم نیست خودمم تنها میتونم!

یه پیام دیدم تو نظرات بلاگ.نمیدونم راجبش حرف زدن کاره درستیه یا نه!حتما اگه بیشتر باش اشنا شدم حرف میزنم راجبش !

فعلا که کرونا خونه نشینمون کرده!

و اگه این ساعت ۵ لعتتی بذاره من بخوابم دنیا جای قشنگ تری میشه قطعا!


هر چقد تلاش کردم همه احساساتمو بریزم تو دو تا جمله تو یوتیوب دیدم فایده نداره.

الان بعد از تقریبا سه ساعت با شاهین حرف زدن دارم مینویسم!

میدونی خوشحالم!خوشحالم که پای اون نهال دوستیمون رو اب دادم و منتظر بزرگ شدنش نشستم.

انقد لبخند زدم موقع دیدنش که لپام درد میکنه الان :)))

عجیب ترین موجوده برام.عجیب ترین

میگفت میخواد از دارک سایدش حرف بزنه ولی من تنها چیزی که ازش میدیدم نور بود و نور

با اون لبخند قشنگی که اخرای صحبتمون بالاخره به لبش نشست.

بهم گفت به دلش افتاده که باز منو میبینه

مثل همون موقع هایی ک به دلش افتاده بود من تهران قبول میشم؟

این بشر برای من انگیزه ی خالصه.امید خالص.

وقتی باهاش حرف میزنم میفهمم که چقد کیفیت حرفامون با هم با کیفیت حرفام با ادمای دیگه فرق داره.

راستی امروز از چیزی حرف میزد که ارش اسمشو گذاشته هدف زندگی :) دقیقا اونم به همین رسیده بود!و داشت میگفت از این کسافتی که درست شده چقد بدش میاد :) داشتم فکر میکردم چقد جالبه.ادمای دورم.با انقد فاصله مکانی در حالی که هیچ  وقت همو ندیدن دارن یه جور به یه مسئله نیگا میکنن.

حال روزای اخری که ایران بودو دیدمش رو دارم.

یادمه رسیدم خونه

خودکارو برداشتم و همه انرژی مثبتی که ازش گرفته بودمو ریختم رو کاغذ.همه محبت و علاقم به این ادم رو

گردنبندی که یادگاری از خودش برام گذاشت.ینی از گردنش دراورد و بهم داد.

 و کاغذی ک امروز نشونم داد.که من همون روزی که بهش دادم فکر میکردم میندازه سطل آشغال ، ولی امروز دیدم تو پوشه ی مدارکش گذاشته.و تنها یادگاریش از دوستاشه که با خودش به امریکا برده.

گاهی وقتا فک میکنم که چقد تو زندگیم کم دارمش

و چقد تو زندگیش کم دارتم.

از اینکه قراره هفته ای یه دفعه باش حرف بزنم.

از  اینکه دوستیمون انقد قوی شده که با وجود مرز ها فاصله کنار همیم

از اینکه هست .بعد از ۵ سال خوشحالم.

با تمام وجودم

 


موسیقی زندگی ادما رو عجیب و غریب میکنه!

یه صحنه ای که هر روز میبینیشو خیلی عادیه وقتی یه موسیقی پس زمینه اش باشه خیلی قشنگ و انگار عجیب غریب میشه :)

اتفاقی یا غیر اتفاقیشو نمیدونم!ولی این چند روز خونه نشینی فیلمایی دیدم که همش راجب موسیقی بود :)))

بعد از هر فیلم یه نیگا به سنتورم که گوشه ی اتاق جا خشک کرده نیگا میکردم :)

اتفاقا تو همین مدت یادی از رفیق قدیمیم کردم :) نازنین! بهم گفت میخواد بره ساز بخره!بین سنتور و سه تارش مونده! من عمیقا لبخند زدم :))))

این چند روز تو خونه بودنه اینجوری بود که مثل همیشه اصلا تلوزیون رو روشن نکردم به قصد دیدن تی وی پراگرامز :) روشن کردم و اهنگایی که شایان جدا کرده بود رو پلی کردم!و رقصیدم!

خوشحالی و خنده و رقص انگار همه از یه خانوادن!و به طرز عجیبی تو بدترین شرایط هم حال ادمو بهتر میکنن!

شاهین راجب دوپامبن و اینا میگفت :) راجب اینکه خیلی چیزا هست که تو باهاش خوشحال میشی و مغزت اونو دریافت میکنه ولی کاذبه انگار!من نمیتونم به قشنگی اون توضیح بدم!

ولی الان که فکر میکنم داستان همینه!میشه انگار مغز رو گول زد و حال خوب درست کرد!

شاید برای همینه که ادم وقتی تو دوره ی حال بد میافته هی بیشتر و بیشتر غرق میشه :)))

انگار باید از یه جایی به بعد یه دوپامینی به مغزت بدی و بهش جون بدی!

داستان تلقین و اینا هم همینه!

خیلی دوست دارم بیشتر راجب مغز و عملکرد حداقل این قسمتش بدونم!احتمالا تو زندگیم خیلی بهم کمک میکنه:)

میدونی الان که حرفای ادمای مختلف رو میذارم کنار هم انگار داره جور درمیاد!انگار پازله داره درست میشه واسم!

اخه یه بحثی با آرش داشتم قبل از این که تلگرامشو پاک کنه که آدمای موفق موفق تر میشن و اینا، و داستن تونستن!اون بهم یه حرف جالب زد!گفت من اینجوریم که سعی میکنم تو یه کار کوچولو بتونم!یه چیزیو درست میکنم و بعد از اینکه میتونم و اعتماد به نفسه هم درست میشه بقیه هم به خودخودی خود انگار درست میشن!

مبدونی از اون یه بار تونستنه مغز خوشحال میشه!و بعد از اون ، اون خوشحالیه به کمکت میاد و زرت ، تو میتونی :)))

دیروز بعد از دو سه روز خونه موندن رفتم بیرون تا هم لباسمو بدم خشک شویی هم از داروخانه یه سری چیز میز که مامانم گفته بود رو بخرم!

یه خانومی رو دیدم که یه بسته ماسک خریده بود و داشت به رفتگرا میداد و بهشون میگفت چیکارا رو نباید بکنن که مریض نشن!یه لبخند به پهنای صورتم زدم!واقعا کارش شیرین بود!ندیدم عکس بگیره ! ندیدم کسی رو دوره خودش جمع کنه!خیلی اروم و بی صدا داشت اینکارو میکرد!

احساس میکنم مدتی هست این نوع خوشحالی ها رو تجربه نکردم!و دلم میخواد!میدونی به نظر من این کارا بیشتر از اینکه کمک به اون نفر خارجی باشه کمک به خوده ادمه!ینی تو واسه اینکه حس خوب بگیری داری اینکارو میکنی :)

همینجوری قدم ن اومدم جلو تر!دو سه تا از این پسر بچه های کار رو دیدم !به زور ده دوازده ساله ! هر کدوم یه سیگار دستشون بود و داشتن با ذوق سیگار میکشیدن!نمیدونم اون سیگارا  رو از کجا پیدا کرده بودن!و چطور یه بچه ی ۱۰، ۱۲ ساله میتونست اینجوری سیگار بکشه!سرمو ت دادم تا شاید بپره این حال بدی که گرفتم!دوست داشتم برم بهشون بگم این لعنتی که دارین میکشین از الان نابودتون میکنه!اونم تو این وضع!

داشتم به خونه نزدیک تر میشدم ، یه مشاور املاک سر راهم بود که دور تا دورش شیشه بود!یه اقای پیری پشت اون شیشه داشت نماز میخوند :) تو قنوت نمازش بود که دیدمش :))) میدونی گاهی وقتا یه سری ادما رو در حال عبادت میبینم و لذت میبرم!خیلیا کاراشون از سر اجیار و بخاطر بقیه و این حرفاس.ولی بعضیا رو ادم میبینه دوست داره بشینه و ساعت ها به عبادت کردنشون نیگاه کنه!این پیرمرد با موهای یه دست سفیدش هم همینجوری بود :)

گاهی وقتا فک میکنم کاشکی یه چیزی وجود داشت که به منم از این حس های ناب میداد!

من خیلی گممگمم تو دونستن و ندوستن!تو درست و غلط هر چیزی!انقد به درست بودن و علط بودنش فکر میکنم که گاهی اصن اصل بحث رو فراموش میکنم!

فکر میکنم باید قدم جدی برا مدیتیشن بر درارم!شاید به خیلی چیزا دیگه اعتقادی نداشته باشم.ولی فکر میکنم به انرژیا اعتقاد دارم :)

الان که دانشگاها تعطیل شده.یه حس عجیب غریبی دارم.شایدم اونقدا بد نیست ادم برای مدتی واسه خودش باشه!تا بفهمه واقعا چی دوست داره!

واقعا اگه بیکار هم باشه و هیچ اجباری پشتش نباشه بازم پا میشه درس بخونه؟!اصن دوست داره بفهمه؟!کدوم درسشو بیشتر دوس داره اصلا!!

گاهی خوبه ادم یه موسیقی پلی کنه و بشینه دنیا رو نیگاه کنه :)

 

پ.ن۱: از این تبدیلای یه ای یو ایکس به دو تا به شدت نیاز دارم!دوست دارم چیزی که دارم حس میکنم رو در لحظه با یکی شریک شم!!

پ.ن۲:ولش کن این اخبار بد رو.بیا برقصیم :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها