اومدم خوابگا از خونه

دیشب تا ۵ صبح داشتم با فاطمه حرف میزدم.حرف و حرف و حرف

اومدم خوابگا با کلی اعصاب بهم ریخته و دلی پکر!

و یه حس خلا لعنتی!

از سه شنبه پیش آریا بودم! و دیشب وقتی رفت، حس کردم یه تیکه ام نیست!

کلافه شدم.عصبی شدم!

الانم اصن تمرکز ندارم

اومدم درس بخونم.دیدم سرم درد میکنه.اومدم کلیپی که رضا فرستادو ببینم دیدم حوصله ندارم

رفتم تو چتم با زینب.دنبال دکلمه های علیرضا آذر!

و دارم همشو گوش میکنم!

حالم خوب نیست!

حالم بهم میخوره از این همه حس!از این همه دوست داشتن!

مث سگ میترسم!

انقد از تجربه های قبلیم عصبیم که نمبتونمنمیتونن دوباره یکیو انقد دوس داشته باشم!

و احساس میکنم لبه ی چاه وایسادم دارن به زور هلم میدن تو چاه دوست داشتن.

این بار بیافتم واقعا میشکنمواقعا خورد میشمواقعا بد میشه

من خیلی میترسم.

دلم میخواد مامانم اینجا باشه برم بغلش کنم.

ما دیگا چه نسلی هستیم!حتی از دوست داشتنم دیگه میترسیم‌‌‌

وقتی دیشب با التماس چشمام داشتم بهش میگفتم بمون و با زبونم میگفتم درک میکنم برووقتی دیدم رفتدیدم التماس چشمام کار نمیکنهقلبم ریخت.ترسم هزار برابر شد!

شاید بودنه دیشبش پیش من اونقدا هم فرقی نمیکرد.ولی التماس چشمام کار نکرد.میدونی ینی چی؟!ینی بدبخت شدم!

شاید باید قبل از اینکه بیافتم تو چاه فرار کنم از این غل و زنجیر


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها