4 روز از تعطیلاتم میگذره
که دو روزشو باز دانشگاه بودم!
ولی امروز بعد از صحبتی که با بهروز داشتم میتونم بگم یه نفس راحت کشیدمو واقعا میتونم بگم میتونم برای یه چند روزی دیگه دانشکده نرمو دنبال حرف زدن نباشم!
نتیجه ی یک ساعت حرف زدن من با بهروز این بود که:
باید برنامه داشته باشم!و قراره یه روز برنامه ریزیمو ببینه تا بهم اشکالات کارمو بگه!
تلگرام و اینستا باید دور ریخته شه!حالا نه وما پاک شه ها!نباید اینقده تو دست و پام باشه!یه مدتیه حس میکنم خیلی قاطی شدم توشو خب میخوام الان کمش کنم و با شروع ترم شاید یه کارای مهمتری بکنم
بحث فهمیدن درس و نحوه ی درس خوندن شد که قرار شد یه بار برم براش یه چیزی که خوندم رو توضیح بدم تا اشکال گیری بشم!!:)
و شاید یک بار یه مسئله حل کنم!
و خب دیروز هم با مهرزاد حرف زدم و نتیجه این شد:
تنها بودن هم زمان که حس قوی بودن به ادم میده حس لوزر بودن هم میده!و تو باید با این تناقص بزرگ بتونی که کنار بیای تا بتونی تنهایی رو در مرحله ی اول قبولش کنی!
چیزی که باعث میشه بتونی با تنهاییت خوش بگذرونی اینه که تو میدونی اگه بخوای میتونی یه ادم دیگه هم کنارت باشه و فلان جا بری ولی "ترجیحت"اینه که تنها باشی!به جای اینکه خلوتت رو به کسی بدی که شاید اونقدر که با خودت حال میکنی با اون نکنی یا شایدم حال کنی ولی مناسب اون مکان و زمان نیست اصن!
مهم ترین ادم تو جهان برای خودت خودتی و در جهان مبینا مهم تر از مبینا وجود نداره و نبودن یه ادم نمیتونه تو فکرت تاثیر بذاره حالا هر چقدرم میخوای مهربون و انسان دوست باش ولی هیچ وقت اینو فراموش نکن!
حس میکنم این روزا به قدر زیادی دیتا گرفتمو با همه حرفای زیادی زدم و ادمای مختلفی شناختم! و شاید الان وقتشه که یه مدتر حرف نزنم و برم جلو و چیزایی که یاد گرفتمو اجرا کنم بعد دوباره یه تایمی برای اینکه بشینمو به کارام نیگاه کنم بذارم!
برای تصمیمی که گرفتم تا با بهروز و مهرزاد حرف بزنم و سعی کنم با شایان رفاقتی نو پا رو شروع کنم خوشحالم!
شاید سوال اینجاس که چرا همه پسرن و خب چرا با دخترا حرف نمیزنم!؟
خب خودمم بهش فکر کردم واقعا یه مدتی بین دخترا دنبال ادمی میگشتم که حس کنم میتونه به دردم بخوره!ولی واقعا نبود!یعنی  دخترایی که میدیدم اونجوری نبودن که دوست داشته باشم بهشون نزدیک شم یا ادمای اونقدر موفقی ندیده وبدمشون یا کسایی نبودن که بتونن یه زندگی تنهایی رو جمع کرده باشن!
و بعد به خودم این فرصتو دادم که خارج از جنسیت و سن و هر چی دنبال این تیپ ادما بگردمو .!و الان دوستایی دارم که خوشحالم برای داشتنشون!برای اینکه میدونم برای چه چیزی باید سراغ چه کسایی برم!
و خب راستش اشنایی با ادمای مختلف خیلی اتفاقی اتفاق میافته :)
مثلا چی شد که بهروز رو شناختم؟
ترم دوم سهیل تی امون بود!پسری که واقعا مهربونیشو بی چشم داشت به همه میده!و خب واقعا کسیو ندیدم از این بشر خوش نیاد!از اون خوبای روزگاره :)
از طریق سهیل فهمیدم که ترم سوم یه تی ای داریم به اسم عبدالعلی!و بعد از شناخت عبدالعلی فهمیدم چقد میشه خوب فکر کرد!فهمیدم دانشجو های دکترا هیولا نیستن واقعا!و فهمیدم میتونم با بزرگترا حرف بزنم!حتی میتونم تو جمعشون باشم!باهاشون چای بخورم یا حتی شام!
تو اتاق عبدالعلی یه دانشجوی ارشدی بود به اسم ارین!ارین جز بامزه ترین ادماست!و خب واقعا وجود این همه ادم با مزه حس خوب میده به ادم!حس اینکه اون دانشگاه خونه است و ما هم خانواده :)میدونی چی میگم؟!
و البته تو اون اتاق یه انشجوی دکترایی هست که همیشه نیست :)و من که داشتم از جامدا غر میزدم جلوم بود و بعدم فهمیدم که عه خودشم جامده :)یعنی میخوام بگم پیدا کردن یه  ادمی مثل بهروز که الان انقد به من حس خوب میده و کمک میکنه از طریق اشنایی با یه دنباله ادم متفاوت و خوب بود :)
شایان چجوری بود؟اینجوری که دنبال جواب سوال ریاضی فیزیکم میگشتم!یکی پای تخته ی طبقه سه بود!شاید اگه من هیچ وقت انقده راحت و ایزی گوینگ نبودم نمیتونستم سوالمو از شایان بپرسم و بعدا هم کماکان هی سلام کنمو حرف بزنم و.
ماهرخ چجوری بود؟تو کافه فیزیک نشسته بود و نظرات فیلسوفانه میداد :)حس میکنم اونم دلش میخواست دوست پیدا کنه که تو کافه فیزیکا پیداش شد و خب کم کم دیدنش کنار فرزین و پویان باعث شد بشناسمش :)و بفهمم عه هم دیاری شدیم که :))
مهرزاد؟مهرزاد خیلی ساده از یه کوه تونستم باش حرف بزنم !خب خیلیا هستن که میگم بیا بریم فلان جا با این ادمامیگه که من که نمیشناسمشون!خب میری میشناسی!و به خودت فرصت شناخت ادمای بیشترو میدی :)
دیگه ادمای دیگه ای هم هستناولی خب یه وجه اشتراکاتی دارم باهاشون بالاخره!مثلا هم کلاسی هم باشگاهی هم اتاقی یا هرچی.
که اینم برمیگرده به خودت!واقعا شاید اگه هیچ وقنت من انقد نمیپرسیدم از ادما و انقد کنجکاو بازی در نمیاوردم این نمیشد!
راستی دلم میخواد با بهار هم بیشتر اشنا شم!فک کنم بهار یه چیزایی داره که میتونم ازش یاد بگیرم!
و خب.حالم خوبه!
شاید بهترین تصمیم این یه سال اون جدا شدنی بود که به خاطرش پاره پوره شدم!ولی منو با خیلی وجه های دیگه ی دنیا اشنا کرد راستش :)و خب میتونم بگم مرسی!با اینکه هیچ وقت اینا رو نمیخونی !
من دارم یاد میگیرم.و دارم بزرگ میشم :)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها