فکر میکنم ادم بزرگا اینجورین!میدونن دلشون چی میخواد، ولی ازش میگذرن!

فک میکنم ادم بزرگا اینجورین که میذارن پیش بیاد!نه اینکه پیش برن!

فکر میکنم ادم بزرگا اشتباه نمیکنن چون نشستن و هیچ کاری نمیکنن!اونا یه کاری که جواب داده رو فقد هر روز و هر روز تکرار میکنن!چون از چیزای جدید و امتحان کردنشون میترسن

ادم هر چی بزرگتر میشه انگار تغییر کردن و پذیرش تغییر هم براش سخت تر و سخت تر میشه!

شاید برا همینه که ادما وقتی خیلی بزرگ میشن دیگه کسی نمیتونه تصور کنه که کسی طلاق بگیره!چون انگار تغییر رو نه خودش میپذیره نه اطرافیان!مثالای دیگه هم هست مثل کار و خونه و هزار تا چیز دیگه!

من دوست ندارم ادم بزرگ بشم!من دوس دارم همیشه صدا خندهام گوش فلکو کر کنه!

من دوست دارم تا ابد بتونم به هر کی خوشتیپ‌میشه تو دانشکده بهش بگم چقد‌امروز خوش تیپ شدی تو!چقد لباست خوشگله!چقد این مدلی بهت میاد!یا بهش بگم وقتی میخندی خوشگل تری!یا بگم لباس رنگی چقد بهت میاد!یا بهش بگم مدل موهات اینجوری خوب نیست و اونجوری بهتره!!!نمیخوام ادم بزرگ شم!ادم بزرگ شم که چی بشه که تظاهر کنم به این که پسرا با موهای بلند خوشگلن اونا هم من و نظرات فیکمو دوس داشته باشن؟یا اینکه بگم نه اگه به فلانی بگم خوش تیپی فاز برمیداره؟!

من‌دوست‌دارم همینقد کوچولو باشم که وقتی خبر خوشحال کننده میشنوم جیغ بکشم!

دوست دارم انقد کوچولو باشم که وقتی روزه تولدم از خواب‌پا میشم انقد بگم تولدمه و انقد مسخره بازی دربیارم تا همه‌حالشون بهم بخوره ولی کلی حس خوب داشته باشم!به خودم اوانس اذر ماه بدم :)))

دوست‌دارم انقد کوچولو بمونم همیشه که مثل الان هر‌شب عروسکمو بغل کنم و بخوابم!مثلا صبحا هم پرت شه از تختم پایین با چشای خوابالو از بچه ها یخوام که عروسکمو بهم بدن!

دارم شبیه ادم بزرگا میشم کم کم!

قریب به دو ماهی تا شروع ۲۲ سالگی زندگیم مونده!

میبینی؟چقد زود گذشت لعنتی!!!۲۱ ساااال؟من که هنوز زندگی نکردم که؟!

یه صدایی تو مخم میگه : حسن زندگی چیه مگه؟

نمیدونم چرا جدیدا تو ناخواگاهم به جای مبینا دیگه بخودم حسن میگم :))) تقصیر سحر و ارشیاس!دیوونم کردن از بس بگن حسن!البته فقط این‌دو نفر نیستن ولی خب این دو تا زیاد میگن!

حتی گاهی لحن سحرم تو ذهنمه :))))) که میگه :عه حسن! :))))

زندگی مگه همین نیست که زیر بارون خیس بشی؟

سر کلاس کوانتوم ذوق کنی؟

مگه این نیست که با بچه ها بری بیرون و نیشت تا بناگوش باز باشه؟

مگه زندگی همون لحظه هایی نیست که از ذوق و هیجان زیاد دوستاتو بغل میکنی؟

زندگی مگه خنده ی دل ضعف کننده ی بابات نیست؟

زندگی همون لحظه هاییه که مثل دیوونه ها تو ماشین عروسی میگیری و میرقصی :)))

زندگی اون لحظه هاس که بادی به غب غب میندازی‌و میگی : بله دیگه خواستیم و توانستیم :) سخت بودا ، ولی توانستیم :)

اقا اینم بگم قاسم (ارشیا) بام حرف‌میزنه از اتفاقات ذهنیش میگه منو یاده مبینای چند سال پیش میندازه!منم همینجوری واسه خودم نتیجه گیری میکردم :))) کودکی بودم!مثل این ادم بزرگا نبودم که وقتی ناراحتم یه خنده کنمو پشت نقاب قایم شم که!مثل دیوونه ها عصبانی میشدم و میذاشتم میرفتم!قاسم فقد چند سال عقب تر از الانه منه!مثل من که چند سال از شاهین عقب ترم!

شایدم اشتباه میکنم!ولی حس میکنم این داستان عقب بودنه صحت داره ولی در حالت کوانتومی!ینی چطو؟ایطو که قاسم میتونه همه جا باشه!ولی وقتی دیتکت میشه یه چن سال عقب تره :)))))

امروز داشتم با یه کودک ورودی حرف میزدم!فکر کردم چقد حرف دارم واسه این کودکانم!!!!چقد میتونم بهشون بگم که اینجوری که هستن نباشن!ولی خب نمیشه لامصب!اینا یه چیزاییه که باید ادما خودشون بهشون برسن!خودشون هضم کنن و تصمیم بگیرن!بعد اون میشه زندگیشون!

یه پسرس اسمش پرهامه!دوسته شاهبنم هست!اقا من اینو میبینم حس میکنم شاهینه! :))

ارمین خیلی خوبس ! واسه من مخزن سوالاته!واقعا دوست ندارم سال دیگه بره!دیگه از کی این همه سوال بپرسم!با کدوم تی ایم انقد شوخی‌کنم ؟!

لعنت به خوبی!این خوبی چیه بابا! بد باشین دیگه!از‌همون اولم بد باشین ادم خوشش نیاد تموم شه بره!هی‌خوب میشین با ادم زارت ول میکنین میرین!حالا شما هم نرین ما که میریم!!!! پس کی قراره جواب این دل ها را دهد؟!انصافانس؟!

داشتم به صبا از مهدی میگفتم!یهو فکر کردم گفتم پشمام جدی جدی!چقد باش‌خوب بودم و الان پوووف همش رفته!سلام به زور میدیم بهم تو دانشکده!چقد دلمان تنگ است برای لحظه های رفاقت! :( بیا یکیم که هست و نرفته واسه ما دوس دختر پیدا کرده :/

هر کس به نحوی رفته است!

اون شایان که اصن تو کتاباش حل شده!تو رفتنش حل شده! :/ همه هم ماشالله زرت و زرت دارن میرن! خب میرفتیم یه دانشگاه یه جا دیگه درست میکردیم و کپی ، پیست!

اینم از‌این شادمان گوهر!!!ما که نفهمیدیم چرا هی میفهمیمش؟!چرا وقتی حالش بد میباشد زارت ما ارور میدهیم؟!ما که نفهمیدیم چرا ولی هیچ وقت درطت حسابی حرفی نزدیم!همش مثل یه قرص بود!حرفا رو قرص‌میکردیم‌مینداختیم بالا!بحث زمان نیستا!اتفاقا که زمان زیادی هم بوده!انگاری نمیشه حرف زد!انگار باید راجب این ادم لال بود!!!!خودش لاله که هیچ، سیگناله لالی هم به اطرافیان میده :/ این بچه هم روانه ی میدانه!من نمیدونم اخه اروپا هم شد جا؟!حداقل بیا یکم غرب زده شو!بیا نزدیک تر چرا دوری :))) خلاصه که دلمان گرفت ولی چه کنیم!گوهر این بچه با شادی اروپا شادمان میشود!و باید برود!

میلاد و که انقد دل چرکینم ازش که بهتره نگم!نگم که چقد رفته!نگم که قاره ها دوره دوره!

پس هر کسی به نحوی رفته است!

خسته شدیم!.

باور کن!خستگی عجیبیه از این همه اومدن و رفتنه!از صمیمی شدن صفرو یکی و تایع گوسی!من نمیدونم نمیشد این دوستی خوبیایی که داشتیم یکم کش میومد؟ (میگم کش اومدن یاده اریا میافتم :))) )

من نمیدونم اگه اینجوریا میشد به کجای جهان برمیخورد؟

لابد باز قاسم از یه طرفی درمیاد میگه به جهان برنمخورد به من برمیخورد! :/

حالا بیا و درستش کن!

هر کسی به نحوی رفته است حسن!

این خطرناکه حسن:))))

رفتن دیگه چه کنم الان؟!زانوی غم بغل بگیرم؟نوچ!

سویشرتمان را تن کرده و کوله را روی دوش میاندازیم!اهنگ انگلیسی خود را پلی کرده و کوه بهشتی را بالا میایم‌و زیر باران خیس میشیم!تازه یکمم میخندیم واس خودمون!نمیشه که بمیرم!همه رفتن خودم که هنو نرفتس که!

اره خلاصه بریم عروسکمون رو بغل کنیم که وقته خوابه و .

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها