چند روزی هست که بخاطر قلب بابام ، مامان و بابام اومدن تهران!

روزه اول با کیک و رقص و شادی گذشت!

روز دوم دکتر و بیمارستان.

و روز سوم گیر های مامان شروع شد.

کاملا اینو حس میکنم دیگه تحمل همدیگه رو نداریم!و‌مامانم ترجیح میده که من پیشش نباشم تا اینکه منو با تغییراتم ببینه!

امروز برگشت به بابام گفت اشتباه اولم این بود که با تو ازدواج کردم!

اشتباه دوم این بود که دو تا پسر اوردم

بزرگترین اشتباهم این بود که این دخترو اوردم!

و اشتباه اخرمم این بود که گذاشتم بیاد تهران!

بابام خیلی عصبانی شد با این حرف مامانم!بهش‌گفت اگه فکر میکنی اشتباه کردی یا تو برو بیرون یا من میرم!

بعدم بهش گفت که بعد از ۳۵ سال زندگی برگشتی میگی اشتباهم این بود که با تو ازدواج کردم؟!

من.شاید بهش حق میدادم که به من بگه اشتباه!اما بابام و داداشام برای مامانم خیلی‌خیلی خوب و درست بودن!

بابام گفت دلت میخواد به خاطر خواسته های خودت جلوی پیشرفت بچه اتو بگیری!

دختر و پسرات انقد بچه های خوبین!کاری فعال زرنگ!همه ارزوشونه من شوهرشون باشم و بچه های تو رو داشته باشن! زندگی به این خوبی داری چرا ناشکری میکنی!

من تنها جمله ای که گفتم وسط این دعوا این بود که:

همه ی نمازایی که خوندی یه طرف این ناشکری و دل شدت رو جوابگو نیست!

نمیدونم ، نمیدونم اگه منم مامان بشم همین میشم یا نه؟!ولی دلم میخواد با تمام قوا مثل مامانم نباشم!

مامانم ادم بدی نیست!مهربونه ، اگه به حرفش گوش کنی همه دنیا رو برات میگیره!ولی امان از اون روزی که خلاف نظرش کار کنی!اسمون و زمین رو بهم میریزه!

از روز سوم به اینور دقیقا مثل یه دارکوب که نوک میزنه به درخت ، مامان منم شبانه روز نوک میزنه به سر من!

خیلی وقته فهمیدم حرف زدن باهاش فایده نداره!برا همین امروز تصمیم گرفتم جلوی مامانم دو رو باشم!چون اون نمیتونه من واقعی رو قبول کنه!همون کاری که بابام و داداشام میکنن شاید!

امروز فهمیدم بابام کاملا پذیرفته که از ایران برم!

مثل اینکه با یکی از دوستاش صحبت کرده!و ازم پرسید که چیکارا باید بکنی برای رفتن!

مامانم از تو اشپزخونه میگفت من که راضی نیستم!

ولی من و بابام‌کماکان داشتیم حرف میزدیم راجبش!

این کشش ها و فشار ها شدیدا سال کنکور منو یادم میاره!که داداشامو مامانم مدام میگفتن نباید بری تهران و بابام میگفت هر چیزی دلت میخواد!

بعد از رفتنمم اونجوری که شنیدم مامانم تا چند ماه کارش گریه کردن بوده!بابامم بغض میکرده و حال چندان خوبی نداشته!تا چند وقت هم برادرام باهام صحبت نمیکردن!دلیلشم نافرمانی بود!

فکر میکنم دوباره همین داستانو داشته باشم!شایدم با دوز شدید تر!

توی یکی از این حرف زدن ها و قدم زدن هام با ارشیا داشتم بهش میگفتم که وقتایی که با خانوادم خوبم دوست ندارم از ایران برم و شاید به رفتنم شک میکنم!ولی وقتی دعوا میکنم باهاشون مثل یه سوخت میشه برام اون دعوا و ویییژ میرم هوا :) انگیزه میگیرم که برمبرم یه جای دور!و دوری و دوستی رو به نزدیکی و جنگ ترجیح میدم!

فکر میکنم همه تو زندگیشون از این دعوا ها دارن!

طبیعیه!

ولی‌کسایی که مثل من مدتی از خونه دور بودن و با به بک گراند بد جدا شدن از خونه انگار دیگه نمیتونن برگردن!انگار باید دور بمونن!انگار دوری بهتره!

احساس میکنم زندگیم‌افتاده رو یه صفحه و دارم توش قل میخورم.

دوست دارم تغیی بدم.برم صفحات بالاتر!نمیخوام تو این حلقه ها گیر کنم!

امیدوارم کاری رو که‌ارمین شروع کرده خیلی خوب کار کنیم!از روز اول دارم به یه تیم باحال فکر میکنم

یه جا قبلا خونده بودم که یه سری از‌بچه های دانشگاه شریف میان یه تیم میشن و راجب نروساینس میخونن!اون موقع نرو ساینس تو ایران نبوده!بعدا هم خودشون میشن بنیان گذارش!اگه اشتباه نکنم!

از وقتی که ارمین اون حرفو زده.دارم فکر میکنم که چه خوب میشه یه تیم اونجوری باحال تشکیل بدیم؟هوم؟

دوست دارم سریع تر برگردم خوابگا.و‌زندگی تحصیلی و ترم جدیدمو شروع کنم.

بعد از ۳ ترم جنگیدن!به جای خسته شدن حار شدم واسه جنگ :)‌دوست دارم‌برم خودمو قل بدم وسط میدون و به خودم ثابت کنم خودمو


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها